تعریف واژه «عجیب» برای آنهایی که هرشب با اجساد چوبپنبه اندود سر و کار دارند با بقیه آدمها توفیر دارد. یک شب با گوشهای خودت از زبان میت صدای آواز میشنوی و یک شب هم وقتی کفن را باز میکنی میفهمی طرف آن قدرها هم که بقیه فکر میکردند زن یا مرد نبوده. ولی همه اینها دلیل نمیشود که از زنده به گور شدن خود خواسته کسی تعجب نکنی؛ آن هم کسی که یک شب بیشتر تا زایمانش باقی نمانده. حرف زدن با او فایدهای نداشت؛ تنها چیزی که میخواست این بود که دفنش کنیم و منتظر بمانیم تا زمان نبش قبر برسد. شروع کردن این داستان هم سختتر از تمام کردن آن بود. بعد از گذشت این همه سال هر کس نظری دارد که ماجرا از کجا شروع شده.
شب ۲۱ مرداد سال ۱۳۷۵. هر چهار نفر جمع شده بودیم توی اتاق مهمانها. البته هیچوقت مهمان نداشتیم؛ هیچ آدم عاقلی دوست ندارد پایش را بگذارد توی خانهای که همه با کفن دورش میچرخند. اگر هم گذر کسی به خانه میافتاد باید شانسش میزد تا عمومصیب پیدایش نشود. عمومصیب توی کار کلیه بود. افسانهای قدیمی در موردش میگفت که از صدای شاشیدن آدم کلیهاش را قیمتگذاری میکند. همین که چشمش به مهمان میافتاد، سریع میرفت هندوانه قاچ میکرد و به زور تعارف میچپاند توی حلق بدبخت. بعد هم که طرف بلند میشد برود دستشویی خیلی جدی و مصمم پشت سرش میرفت و گوشش را میچسباند به در. عادت بدش بود.
ده سال پیش دلالی کلیه چپ پدر راحلهخانم را کرده بود و بعد هم عاشق دخترش شده بود. پیرمرد چون دلش نمیخواسته دخترش با فروشنده امعاء و احشاء آدمیزاد ازدواج کند با این وصلت مخالفت میکند. عمومصیب هم به پیرمرد اطمینان میدهد که کلیه، در کل، اندامی است زینتی و داشتنش جز فخرفروشی فایده دیگری ندارد. خب واکنش آدمهایی مثل ما که صابون هم برایمان ابزار تجملات محسوب میشود مشخص است. پیرمرد کلیه دوم را هم فروخت و بعد از یک ماه رفت زیر خاک. راحلهخانم اینطور عروس شد. بعد از ازدواج همین خانه را خریدند. گفتم خریدند؟ خانه خالی مانده بود که تصاحبش کردند. صاحبخانه قبلی، نقاش مرموزی بوده که عقلش را از دست میدهد و دست آخر خودش را حلقآویز میکند. روزهای اول، از روح نقاش که با همان طناب دور گردنش راه میافتاد توی خانه وحشت داشتیم. اما خیلی زود به این نتیجه رسیدیم که زندگی با یک روح از هر جهت بهتر از خوابیدن کنار خیابان است؛ بنابراین دیگر نترسیدیم. اصلا روح نقاش باید از ما میترسید. خود من توی دستشویی پارک به دنیا آمده بودم یا پریسا، تا سه سالگی توی ظرف گود و سفید بزرگی غذا میخورد که بعدتر فهمیدیم توالتفرنگی دستدوم بوده.
روح صاحبخانه که با آن طناب دور گردنش باز هم وضع ظاهری بهتری نسبت به ما داشت، از آن ارواح مسخرهای نبود که پشت سرت ظاهر میشوند یا با جابهجا کردن اشیاء شیرینکاری میکنند. چندباری خواستیم ملحفه سفید روی سرش بکشیم تا بیشتر شبیه همنوعان خودش بشود اما علاقه چندانی نشان نداد. با کسی حرف نمیزد. بیشتر وقت خودش را صرف کشیدن منظرهای ثابت روی در و دیوار خانه میکرد. از معدود چیزهایی که دربارهاش شنیدیم این بود که درست قبل از دیوانه شدن، ادعا میکرده راه برگشتی از مرگ وجود دارد که مسیرش از منظره نقاشی او میگذرد. حتی بعد از مرگ هم روی عقیدهاش پافشاری میکرد و روزش را با نقشزدن منظرهای غریب به شب میرساند. کنار گوری بدون سنگ، زنی بقچهای سفید را بغل زده و چند سایه کوچک و بزرگ احاطهاش کردهاند. بعد از این که خوب جاگیر شدیم، راحلهخانم یکسری کفنها را برایش کنار گذاشت تا تظاهر کند تمیزی در و دیوار خانه برایش مهم است. بعدها فهمیدیم از همان کفنهای نقاشیشده لباس زنانه میدوزد. فروش لباسها بد نبود؛ بالاخره زندگی باید میچرخید.
چرخ بزرگ و احمقانه میچرخید و زمان برای ما که حتی وجودمان جایی ثبت نشده بود ارزش چندانی نداشت. پشت قدیمیترین قبرستان شهر، چهار نفری زندگی میکردیم. پریسا (که الان نمیدانم کجاست. نمیدانم مرده است یا زنده) نه میشنید و نه میتوانست حرف بزند. کارش حفظ کردن ردیف و شماره قبرهایی بود که ساکنینش همان روز بهلقاءالله شتافته بودند. نیمهشب که خود مرحوم هم خواب بود میرفتیم سروقتش، فاتحه میفرستادیم، با احترام تمام لختش میکردیم و با کفن برمیگشتیم خانه. با لباسهایی که راحلهخانم برایمان از کفنها میدوخت همیشه شبیه خدمه تیمارستان بودیم. گاهی اوقات فکر میکردم اگر مردمی که روزها جلوی چشمشان وول میخوردیم میفهمیدند پریسا هرشب لباس آخرت میتشان را خیس میکند باز هم با دیدنش لبخند میزدند یا نه؟ البته سر هر قبری که روی سنگش نوشته شده بود «پدری فداکار» هم کارش را انجام میداد. چون فکر میکنم دلش واقعا پدری فداکار میخواست و این هم به نوعی، انتقام او از آرزویی بود که میدانست هیچگاه دستش به آن نخواهد رسید.
دست ما فقط به تاریکی شب میرسید. شبی که خیلی چیزها را پنهان میکرد و به خاطر همین خاصیت لاپوشانی کمنقصی که دارد محبوب است. اصلا اگر دقت کنید بچههایی که نطفهشان شب بسته شده آدمهای آب زیرکاهتری میشوند. این خصلت شب است که سادهترین اتفاقات را اسرارآمیز جلوه دهد و در سمت دیگر کاری کند که با اسرارآمیزترین لحظهها به راحتی کنار بیایید. این ماجرا هم جز در بستر شب باورپذیر نبود، نه برای خودمان و نه برای هیچکس دیگر. شب ۲۱ مرداد سال ۱۳۷۵؛ اولین و آخرین شبی که دیدمش. موهای تازه رنگشده طلاییاش را چتری کوتاه کرده بود اما کنار رنگ پریده صورتش آنچنان نمایی نداشت. با چشمهای خیسش ما را نگاه میکرد و ما هم زل زده به پیراهن سفید آشنایی که از میان دکمههای باز مانتوی بلندش پیدا بود. گفت: «میخواهم دفن شوم. لطفا. امشب.»
میرزا لطفالله با افتخار (چرا؟) اسمش را روی کاشی سردر خانه حک کرده بود. محض رضای خدا برای یک لحظه هم فکر نکرده بود شاید هشتاد سال بعد، الهام گرفتن از نقشه قبر برای ساخت و ساز خانه آنقدرها هم روی بورس نباشد. قیافه بلوندی هم نشان میداد از آنهایی است که سادگی بیش از حد هر چیز، بدتر آشفتهاش میکند. انگار فهمیده بود بیشتر از خودش نگران برآمدگی روبهانفجار شکمش هستیم، دستی رویش کشید و گفت: «نه ماه است تکان نخورده. تا قبل از روشنشدن هوا باید نجاتش دهید. خواهش میکنم دفنم کنید.» صدایش نشان میداد اگر به حرفش گوش ندهیم خودش دستبهکار میشود. شبیه پولدارها بود و ما توی دنیایمان پولدار دیوانه نداشتیم. گرچه هیچکدام از اینها دلیل اصلی موافقتمان نبود؛ با نفسهای یکی در میان و سفیدی چشمها، که بیشتر و بیشتر جای سیاهی را میگرفت، واقعا داشت علائم حیاتیش را از دست میداد. حرفی نبود. شبها خوابش را میبینم هنوز؛ در ردیف انتهایی قبرستان جلو افتاده و ما، شبیه دسته عزاداران پشت سرش سلانه سلانه میرویم. اطمینان دارم پیش از اولین کپه خاکی که رویش ریخته شد آخرین نفس را کشید.
شب یلدای عمر من بود. چند روز، چند ماه، چند سال گذشت تا گرگ و میش روی هم خوابیدند و خاکها را کنار زدیم؟ چشمهای بلوندی بسته بود و حالت لبهایش نشان میداد مزاحم نمیخواهد. چسبیده به پیراهن نقاشی شده، دو جفت دست کوچک به سمت ما دراز شده بود و گِل خونآلود روی گونهها، غمگینتر از نوزادی بیمادر نشانش میداد. راحلهخانم از بغل بلوندی بیرونش کشید و یکی از کفنهای شب قبل را دورش پیچید. جاندار کوچک گریه نمیکرد. با چشمهای نیمهبازش زل زده بود به سینههای راحلهخانم و ما منظرهای شده بودیم از دید یکنفر نقاش مجنون که تازه از راه رسیده بود.