جعبۀ قرصهای خالی روی زمین باعث شد همه فکر کنند وی دست به خودکشی زده است. اما من میدانستم، رعنا دختری قوی بود و هرگز چنین کاری را انجام نمیداد. آنروز بعد اسرار برادرم به خود جرأت دادم تا بروم و از دلم برایش بگویم. اما تا وارد اتاقش شدم، رعنا را زیر پرچم سفید مردهها دیدم. جهانم بههم ریخت. نگاهی به حالت عجیب خانه انداختم: شمعهای روی میز، گلهای رُز که همهجا پخش بود، بوی ادکلن، سیگار، مشروب و خون فضای خانه را به محل ملاقات قاتلین «گانگسترها» شبیه ساخته بود. هیچ سرنخی از جنایت دیده نمیشد.
مامورین برای روشن شدن قضیه از دوربین مخفی مداربستهای جاسازی شده در خانۀ رعنا که بعد مرگ مادرش تنها زندگی میکرد، کار گرفته بودند. به من هم، بعد اسرار بیش از حد اجازۀ حضور در هنگام بررسی ویدیوها داده شد.
به یک ماه قبل، رفتیم که یک روز قبلش مادر رعنا وفات نموده بود و روز شنبه قبل از ظهر مراسم تدفین بود. در باز شد، رعنا و مرجان که به سختی سرپا ایستاده بودند داخل شدند. مرجان به خود و رعنا آب ریخت و نوشیدند. کلی باهم گریستند و صحبت کردند. مرجان رفت. رعنا نیز به اتاقش. در داخل اتاق دوربینی نبود.
فردا گوشیاش زنگ خورد و بعد صدای قدمهای رعنا که سمت گوشی میآمد:
- بلی!
- خودم هستم بفرمائید؟
- بله! بله! همین الان به خدمتتان میرسم.
مکالمه به پایان رسید و از خانه بیرون شد.
رأس ساعت سه بود، خانه آمد. بههم ریخته و درمانده بهنظر میرسید.
اوراق سفیدی در دستش معلوم میشد. به اتاقش رفت و بعد صدای خندههای عصبی و صدای دلخراش گریه در فضا پیچید.
در ویدیوهای روزهای بعد رعنا زیاد در دید نبود. بیرون نمیرفت و تماسها را بیجواب میگذاشت. تا یک روز قبل از مرگش با کت بارانی سیاه کلاهدار که چهرهاش را میپوشاند و با چوب دستی دستش که برایم خیلی شوکهآور بود، از خانه بیرون شد. بلند گفتم: یعنی چی!؟ چه بلایی سرت آوردهای رعنا!؟
مأمور با جدیدت فر زد: خاموش! بگذار کارمان را بکنیم. ویدیوی مدار ساعت شش را نشان میداد که رعنا داخل خانهاش شد و در دستش خریطهای بود.
در زده شد مأمور پائین رتبهای گفت: آقا نتایج کالبد شکافی را آوردهاند. همه مامورین رفتند.
من هم از موقع استفاده نموده، رفتم به اتاق رعنا. میدانستم، اوراق مهمش را کجا میگذارد. داخل رَوَک با یک نامه و اوراق آزمایش بیمارستان سرخوردم و نامه را برداشتم. فقط نوشته بود: «شب آخر ویدیوی نوار را ببین». با عجله رفتم واز همان قسمت دوباره فیلم را پخش کردم:
رعنا به اتاقش رفت، با لباس بنفش و چادر سپید به سالون داخل شد. چهرهاش را نمیتوانستم ببینم. شمعها را روی میز چید و روشن کرد. همه جا را گل پاشید. در نوار ضبط موسیقیاش سمفونی بتهوون که هردو دوست داشتیم را گذاشت. چشمانم از حدقه بیرون زد. آری! تصویر قابشدۀ من بود. روی میز گذاشت و یک لیوان روبروی عکس من. یکی هم روبروی خودش. غذایش را خورد و با تصویرم حرف میزد. بعد نوشیدنی هردومانرا سر کشید. سیگاری دود کرد و قاب عکس را در دستانش گرفت. تازه هنگام رقصیدنش دیدم: چقدر ضعیف شده… ریختهگی موهایش از کنج چادر نمایان بود. به سختی، اما با علاقه میرقصید. رو به دوربین نوار مخفی کرد و گفت:
میدانی دیوانه! امکان داشت امشب عوض عکست خودت بودی، اما مایوس نشو زندگی همین است تا نرسی بهش از دستت میگریزد.
ببین مرد! من عاشقتم، بودم و بعد مرگ نیز … گریست. به سختی نفس میکشید، به زمین نشست و بعد سرفههای شدید که دستمال دستش را پر از خون نموده بود، وحشتناک بود. خیلی!
دیگر نتوانستم نگاه کنم، نوار تصویری را خاموش کردم.
گفت: «عاشقتم…
باورم نمیشود برای بار نخست…
آخر چرا؟ چرا؟ معطل نشدی، من هم آمده بودم تا بگویم… تا اعتراف کنم…»
مامور رسید گفت: آقا! خانم رعنا… سر…
حرف را از دهنش قاپیدم گفتم: میدانستم… میدانستم….
و چنگ زده بودم به دستمال خونین رعنا.