ـ برای ای که بخت دخترت باز شوه، ای استخوان فیل را بگیر، شش چهارشنبه، یادت نره فقط شش چهارشنبه ده یک سطل آب بنداز. دخترت خودش را همراه همو آب بشوره. چهارشنبهی هفتم یک خواستگار خوب از راه دور بریش پیدا میشه. اگر نامد ده رویم تف بنداز.
ـ طاهره! دخترم، شنیدی که زرغونهجان چی گفت؟ مه خو یادم میره.
ـ بله مادر جو، یادم ممانه!
طاهره شانزده ساله بود که عروس شد. با سومین خواستگارش ازدواجکرد. نامهی خواستگاری درست چهارشنبهی هفتم رسید. از کابل! یک ماه نامزد ماند تا کابلیها آمدند. روز عروسی از زیر شال سبز رنگی که روی سرش انداخته بودند، مردان غریبهی کابلی را با دقت نگاه میکرد. بیهوده میکوشید در هزار توی ذهناش تشخیص دهد کدام یک از آنها شوهرش است. سرانجام وقتی داماد کنارش ایستاد و هلهلهی، زنان به پا شد، نفس راحتیکشید و خدا را شکر کرد که مرد زیبایی نصیباش شده است.
صبح روز بعد همین که داماد از حجلهی عروسی بیرون آمده بود و در جواب نگاههای پرسشگرانهی خانوادهاش گفته بود سیرت مهم هست نه صورت، همه خوشحال شده بودند. لابد نگران بودند، نکند داماد با سواد شهری عروس روستاییاش را نپسندد.
***
طاهره نگاهش روی قاب عکسی که روی دیوار میخ شده بود، ثابت ماند. پدرش بود در لباس سربازی. عکس را در کابل گرفته بود. ناگهان فکری به ذهناش رسید. به سرعت از جایش بلند شد، بالشتی را زیر پایش گذاشت، روی پنجههایش ایستاد و تا جایی که میتوانست خودش را کش داد تا بتواند قاب را بگیرد. با وجود قد بلندش چند باری تلاشکرد تا بلاخره توانست قاب را از روی دیوار بردارد. لبخندی پیروزمندانه بر لبانش نقش بست. غرق در افکارش شد. بلاخره قاب را باز کرد و عکس را بیرون کشید. بیمعطلی عکس را به شیشه پنجره چسباند و با دقت تمام به کمک قلمی آبی رنگ طرح عکس را روی پارچه کشید.
روزها به دور از چشم دیگران در ساعاتی از روز که دیگرکاری نداشت، به انتهای باغ میرفت و عکس پدر را خامک دوزی میکرد. روزی که کوک آخر را زد، لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. حتی فکرش را هم نمیکرد این عکس خامکدوزی شده بتواند سرنوشتاش را تغییر دهد. عکس را در قاب گذاشت و دور از چشم همه در چمداناش پنهان کرد و منتظر ماند تا پدرش از کابل برگردد.
روزی که پدرش برگشت، تابلو به دست و دوان دوان پیش پدر رفت و خندهکنان به او گفت: «بابا جو بریتان یک تحفه دارم.» پدرش که تابلو را دید دهانش از تعجب باز ماند. خودش را دید که در وسط پارچه میخندد و غرق در گلهای خامکدوزی شده است.
***
ـ میرزا، گوش کو. طاهره که عکس تو را تانسته بدوزه، خو حتما میتانه عکس داوودخان را هم بدوزه. جشن داوود خان نزدیک است.
ـ نمیدانم آقا صاحب!
ـ تو یکبار طاهره را صدا کو، مه مطمئن هستم که ای دختر میتانه که بدوزه.
ـ طاهره! طاهره! بیا جان بابا که همرایت کار دارم. طاهره!
ـ بلی بابا جو؟
ـ ببین که آقا صاحب چی میگن…
– …
ـ بلی، میتانم. مطمئن باشین، تا بیست روز دگه تمامش میکنم.
طاهره روزها مشغول دوخت و دوز بود. هیچکس به او کاری نداشت. حتی مادرش هم دیگر از او نمیخواست، در کارهای خانه کمکاش کند. همه میدانستند که طاهره مسئولیت بزرگی را به گردن گرفته است. حتی گاهی، شبها هم زیر نور چراغ نفتی مشغول بود. بیست روز که گذشت، آقا صاحب آمد.
هیچ کس باورش نمیشد. داوودخان در لباس فرم نظامی در وسط تابلو نقش بسته بود. همه چیز با جزئیات کامل دوخته شده بود. نشانهای نظامی، بینی و دهن و گونهها و پیشانی با رنگ تیرهای نمایان بود. خندهای روی لبها محسوس نبود اما چشم-ها گویی بیننده را اسیر خود میکرد.
دو گلدان پر از گل با ظرافت تمام در دو طرف صورت داوودخان دوخته شده بود. دو بیت شعر بالای سر و دو بیت دیگر هم در پایین و تاریخ ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ در پایین سمت راست تصویر دوخته شده بود. عکس را قاب گرفتند و به مناسبت اولین سالگرد استقرار حکومت جمهوری به مدت یک هفته بر سر در قوماندانی اولسوالی کروخ آویزان کردند.
یک هفته بعد، آقاصاحب تابلو را به کابل برد تا به داوودخان تقدیم کند. داوودخان در ازای این تابلوی گرانقدر و به رسم قدردانی سی هزار افغانی به طاهره هدیه داد. آقاصاحب که به هرات برگشت یک راست پیش میرزا رفت و هدیه را به او داد. علاوه بر این هدیه، نامهای را به میرزا داد. میرزا که نامه را باز کرد چند دقیقهای سکوتکرد. باورش نمیشد. یک مولوی که او را هرگز ندیده بود، طاهره را برای پسر کلاناش خواستگاری کرده بود.
نامه را به طاهره داد، برق شادی را در چشمان دخترش دید. طاهره راضی بود.
***
شاهگل پشت پنجرهی اتاقاش نشسته و نگاهاش به دور دستها خیره بود. دوباره مرغ خیالش به پرواز درآمده بود و در آسمان بیکران آنقدر پرواز کرده بود تا رسیده بود به باغ پدریاش در هرات، قلعهی شربت. لبخندی بر کنج لباش نشست. در میان باغ چون کودکی رها و شاد دوید و از درخت سیبی که شکوفههایش نوید آمدن بهاری نو را میداد، شاخهای چید. ناگهان بوی نان تنوری تازه همه جا را فرا گرفت. به سمت بو چرخید و مادرش را دید که نان تازه به دست به سمت او میآید. لبخند همیشگی بر لبان مادرش جاری بود.
ـ شاه گل! شاه گل! هو دختر کجاستی؟ بیا که وقت نان شده. همراه ننوهایت دست کمک شو.
– آمدم! آمدم! هنوز به نام جدیدش عادت نکرده بود.
کابلیها به رسم خودشان نام تازه عروس را تغییر داده بودند.