با چشمانی نگران و حالی خراب، سوئیچ را برداشت و به طرف من گرفت:
– بیا، تو بشین پشت رُل!
– من سالهاست ایران نبودم، میدونی که، خیلی جاها رو بلد نیستم. ممکنه بزنم به فرعی!
– حال رانندگی ندارم اونم توی این شهر شلوغ، خودم میگم از کجاها بری.
غم بزرگی در درونش موج میزد. آخرین باری که او را دیده بودم ده سال پیش بود. آن موقعها، دختری شاد و سرزنده بود ولی اینک نای حرفزدن هم نداشت. چهچیز او را به اینجا رسانده بود؟
گوشیاش به صدا درآمد.
– فکر کنم برات پیامک اومده!
ناامید نالید:
– من کسی ندارم واسم پیام بده، یعنی دوساله که دیگه ندارم.
مقابل آینه ایستاد و لحظهای در چهرهی دَرهَم شکستهی خودش نگریست و حاضر شد.
– هوا سرده مژگان، یه چیزی بپوش سرما نخوری!
شنل نارنجیرنگی را به تن کرد و شالی مردانه برای من آورد:
– این واسه تو!
با دستهای شکننده و استخوانیاش، آن را دور گردن من پیچید. چه بوی نابی میداد.
غروب دلانگیزی بود. پُشت فرمان نشستم. آرام و مهربان کنارم جای گرفت. خیابانهای شهر، عوض شده بودند. همهچیز برای من ناآشنا مینمود. مطیع و رام هرکجا که میگفت، میرفتم. ساعتی بعد، کنار کافهای ایستادم. با صدایی گرفته و لرزان شروع به حرفزدن کرد:
– این کافه رو میبینی؟ درون همین کافه برای اولین بار دیدمش. اسمش نوید بود. خوشگل و جوون و زیبا. چند سالی ازم کوچیکتر بود. اون سال تازه خدمت سربازیش رو تموم کرده بود و با دوستاش اومده بودن اینجا که جشن بگیرن. همه مهمون نوید بودن. انقدر خونگرم و جذاب بود که دلت میخواست فقط نگاش کنی و هی زیرلب قربون صدقهاش بری. همونلحظه، مث طاعون، عشق به سراغم اومد و من عاشقش شدم. از اون شب به بعد، کار هر روزم شده بود رفتن به کافه وانیا، اما هیچ خبری از اون جوونک جذاب و دلفریب نبود. هی میاومدم و میرفتم. چند ماه گذشت تا دوباره دیدمش، اما اینجا نه، توی این دستگاه به دردنَخور.
گوشیاش را نشان داد:
– اتفاقی با پیج نوید آشنا شدم و این شروع ارتباطمون بود. وای چه شبی بود. انگار بعد سالها گمشدهام رو پیدا کرده بودم. چه کارها که نمیکردم تا جواب دایرکتهامو بده. نمیدونی چهقدر قشنگ پیام میداد. اعتقادی به اون ایموجیهای بَدقواره نداشت. میگفت آدم باید حرف دلش رو راحت بنویسه واسه طرف، نه با یه شکلک داغون، سَروتَه قضیه رو هم بیاره.
سکوت کرد و در خودش شکست. گفتم:
– بریم یه قهوه بخوریم؟
– نه، اقلاً اینجا نه.
فرمان را چرخاندم و دور زدم. ادامه داد:
– توی سرمای زمستون با هم شروع کردیم. مث همین حالا، هر روز و هرلحظه برای باهَم بودن برنامه میچیدیم. دیگه حتی شرکت هم نمیرفتم. نوید هم که یه جوون بیکار دوستداشتنی بود. صبحها میرفتیم کلهپزی، ظهرها میرفتیم هرجا که من میگفتم، شبها هم میرفتیم هرجا که اون میگفت. یه دقیقه که ازم دور میشد انگار دنیا داشت به آخر میرسید. کلی ساعت رو میبُردم جلو که دوباره روز بشه و بتونم از اول ببینمش. آخ مهرداد، تو نمیدونی من چهقدر دوستش داشتم!
بالاخره به اشکهایش اجازهی جاری شدن را داد و گریست. دستمالی به او دادم. گریان گفت:
– میشه سر این خیابون نگه داری؟
پیاده شد و چیزهایی خرید. رنگ نایلونی که در دستش بود، اجازه نمیداد بدانم چه خریده است. سوار شد و کمی بعد درون پارکی که مژگان گفت، کنار هم قدم زدیم. گلویی تَر کرد:
– با نوید بهترین لحظههای زندگیام رو گذروندم. بیشتر وقتها میاومدیم اینجا، جایجای این پارک، هر گوشهاش، میون درختانش، حتی روی نیمکتهاش. همهاش خاطرات من هستن. چه حرفا که نمیزدیم، چه کارا که نمیکردیم. چه وعدهها… من عجیب وابستهاش شده بودم، عجیب دوستش داشتم. حتی هیچچیزی در موردش هم نمیدونستم. دیگه هیچی دست خودم نبود، اصلاً در مقابلش اختیاری از خودم نداشتم. من عاشق مردی شده بودم که میدونستم یه روزی از دستش میدم. من مجنون صداش بودم، اون قدبلندش، چشمای عسلیاش، نگاه دلفریبش، موهای ضخیم روی تَناش. من همهچیزش رو میستودم!
خسته شد و روی نیمکتی نشست:
– میدونی چرا روی این نیمکت نشستم؟ چون روی این تیکه چوب چه خاطراتی که جمع نکردیم! هزاران بار هورمون عشق توی وجود هردومون ترشح میشد و میرفتیم تا عرش. لذت بود و عشق و جنون، همهچی با هم قاطی شده بود، اما حتی جرأت لمس دستانش رو هم نداشتم.
میخندید و میگریست:
– ای کاش از دستش نداده بودم!
دو تا قهوه تُرک گرفتم. لیوانی به دستش دادم. داشت میلرزید.
– سردته؟
سرش را تکان داد. دستش را گرفتم و او را داخل اتومبیل نشاندم. به آرامی با آن لبهای اُفتادهاش کمی از قهوه را نوشید. بخاری اتومبیل را روشن نمودم. در خودش میپیچید. چه بر سر مژگان آمده بود؟
از مسیر دیگری رفتیم. باز پیاده شد و وارد مغازهای شد. مقداری شیرینیجات خرید. معلوم بود قندش اُفتاده است. آبنباتی زعفرانی را باز کرد و با وَلع لیس زد. دلم برایش میسوخت.
– میون این همه هایپر، چرا فقط از اینجا خرید کردی؟
– آخه نوید، اولین بستنی رو از همینجا واسم گرفت. بستنی توتفرنگی با طعم عُشاق.
سخت در عذاب است و غم نداشتن نوید او را به نابودی کشانده بود. غمی که رهایش نمیکرد. باز هم کنار یک قنادی مرا مجبور به توقف کرد، پرسیدم:
– چیزی میخوای بخری؟
– سفارش دادم!
– بذار من میرم، تو حالت خوب نیس.
– نه خوبم!
با یک جعبه بزرگ برگشت. از سردی هوا دستانش را به هم میسابید.
– جای دیگه هم هست که بریم؟
– نه. بریم خونه!
مسیر را تغییر دادم و گفتم:
– انگاری همهی این خیابونا، پارکها، کافهها، حتی کوچهها، یادآور خاطرات تو با نوید بودن!
– واسه همینه که اصلاً نمیآم بیرون، چون یادآوری این خاطرهها داغونم میکنن.
– مژگان، تو شرکت هم نمیری؟
– دیگه نه!
– چه مدت با هم بودین؟
– حدوداً شش ماه؟
– دیگه هیچوقت ندیدیش؟
زار زد:
– نه!
– چرا رفت؟
– نمیدونم، شاید واسش تکراری شدم. یه زن وابسته و تکراری.
به خانه که رسیدیم، شب شده بود. هوای سردی همچنان به درون خانه وارد میشد. مقداری هیزم را درون شومینه ریختم. کنار حرارت نشست و اشکریزان گفت:
– شبی که برای بار اول اومد خونهام اینجا نشست. از سردی به خودش میلرزید. کلی خجالت میکشید. مرد خجالتی هم نوبره به خدا. موهاش اُفتاده بود روی چشاش. دستاش یخ شده بود. دلم میخواست کنارش بشینم و توی آغوشش گم بشم، از دوستداشتنم براش بگم، از احساسم، اینکه من حسابی وابسته و دیوونهاش شده بودم، ولی هیچکدوم رومون نمیشد. واسش قُرمهسبزی پخته بودم، اونم با لوبیای چشمبُلبُلی. آخه خودش بهم گفته بود عاشق لوبیاست اونم لوبیایی که به چشم بیاد، اما زیاد نخورد. هوس ماهی کرده بود. یه ماهی دودی پُر از روغن. ماهی که نداشتیم، مجبور شدیم یه تُن بخریم و با روغنی که ازش میچکید کلی حال کنیم. حسابی بوی روغن میدادیم اونم روغن ماهی. فکرشو بکن! اوه حالم بهم خورد، اما این خواستهی نوید بود. آخرشب هم یه دوش گرفت و تا چندشب بعدش فضای حمام بوی خوش نوید رو میداد. کاش شبم میموند، اما رفت.
مژگان برخاست و جعبه را گشود و کیک درون آن را بیرون کشید و روی میز گذاشت. بعد وسایل درون نایلون که چند تا شمع، چند تا گل و مقداری تنقلات بود را ریخت و مشغول چیدن میز شد. میخکوب شده بودم:
– داری چیکار میکنی؟
– تولد نویده، امسال میشه بیستوپنج سال!
– تو داری با خودت چیکار میکنی، مژگان؟
اشکهایش تمامی نداشت:
– زندگی بدون نوید برام بیمعناست، نمیتونم بدون نفسهای اون زندگی کنم. تو چی میدونی دوساله دارم چی میکشم؟ روزی هزار بار میمیرم و جون میدم!
بدجور منقلب شده بودم:
– من این همه ازت غافل بودم، دور بودم، ندیدم!
– تو خیلی چیزها رو ندیدی؟ چون از همون بچگی بهفکر خودت بودی. روز رفتن مامان رو ندیدی، روزی که هم من و هم بابا بهش احتیاج داشتیم و اون با تموم بیرَحمیش، ما رو گذاشت و رفت دنبال یه زندگی جدید. یه مَرد جدید، یه خانوادهی جدید. روز غُصهخوردنهای بابا رو ندیدی، روزی که مریض شد و درد داشت، حتی روز مرگشم ندیدی، روز بیکسی منو ندیدی، روزی که من عاشق نوید شدم رو ندیدی، روزی که از تنهایی داشتم دق میکردم، ندیدی، روزی که من ناجوانمردانه ترک شدم رو ندیدی، تو هیچی رو ندیدی، چون نمیخواستی که ما رو ببینی، اصلاً ما برات مهم نبودیم. همیشه اهدافت بهتر از خانوادهات بود.
گریههای بیامانش قلبم را به درد آورده بود:
– داری اشتباه میکنی، من اگرچه دور بودم ولی همیشه به یادتون بودم، برای تو پیام میدادم.
– آخه پیام دادن تو به چه درد من میخورد؟ من کسی رو میخواستم که کنارم باشه و منو بفهمه، توی اون همه از دستدادنها، به یه داداش نیاز داشتم، به یه همخون. من بیکس و تنها، اینجا داشتم سَقَط میشدم، اما تو اونجا داشتی عشق و حال میکردی.
به او دلداری دادم:
– حالا اومدم که بمونم. من همیشه کنارتم، دیگه تنهات نمیذارم!
– دیر اومدی داداش، خیلی دیر.
صدا در گلویش شکست و با بغض و حرفهایی ناگفته به درون اتاقش پناه برد. صدای گریهاش تا آسمانها میرفت. مسبب این حال و روزش چهکسی بود؟ مادرم؟ نوید یا حتی من؟ گذاشتم تا کمی آرام گیرد و بعد به کنارش رفتم. سرش را در آغوش گرفتم و دستش را به آرامی فشردم. توی آغوش من زار میزد و من هم اشکهایم سرازیر میشد. اشکآلود گفت:
– نوید کجاست؟ حالا داره چیکار میکنه؟ با چه کسیه؟ پیش کیه؟ کی داره واسش تولد میگیره؟ اصلاً کسی عاشقتر از من هست که براش تولد بگیره؟
هیچ جملهی قانعکنندهای برای حال خراب او نداشتم و فقط سکوت کردم. ادامه داد:
– آخرین باری که دیدمش فهمیدم دارم از دستش میدم. حتی قبلتر از اون روز، از جوابندادنهاش، از اینکه منو ریجکت میکرد، از اینکه پیامهامو سین میکرد و جوابی نمیداد، فهمیده بودم که من برای نوید تموم شدم، اما آخه چرا؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ چه جوری دلش اومد منو همین جوری بذاره و بره. هرکجا دنبالش رفتم نتونستم پیداش کنم. اون چیز زیادی از زندگیاش یا حتی خانوادهاش به من نمیگفت. نمیدونم شاید اصلاً کسی هم نداشت. تنها آدرسی که ازش داشتم یه ساختمون نیمهکاره بود که این اواخر اونجا کار میکرد. هرچی رفتم و پرسوجو، اما دیگه نتونستم پیداش کنم. اون خطش رو هم بست، همهی راههایی که میتونستم بهش برسم رو بست و ازم گرفت، نوید اُمید رو هم ازم گرفت. حق من این نبود. من به خاطرش همهکار کردم. مهرداد، من از دستش دادم، بدون هیچدلیلی، بدون هیچ توضیحی. دوساله که رفته و خبری هم ازش نیست، ولی من نتونستم با این قضیه کنار بیام، من هنوزم درد دارم.
در آغوش من گریههایش را جا گذاشت. آرام که شد شمعها را روی کیک چید و آنها را روشن نمود و گفت:
– تو به جاش فوت کن!
دلش را نشکستم و این کار را انجام دادم. عکس نوید که روی صفحهی گوشیاش دیده میشد را روی میز گذاشت و اندوهگین گفت:
– تولدت مبارک باشه عشقم، اگرچه یه سال دیگه بزرگتر شدی، اما تو همیشه برای من زیبا و جوون خواهی موند.
دیگر دانستم که او شیفتهی روح نوید بود. آن هم نویدی که بیوفایی کرده و بیدلیل رهایش کرده بود. تنهایش گذاشتم و بیرون زدم. سرم بهشدت درد میکرد. من چهقدر از حال خواهرم بیخبر بودم. نوید چه بر سر روح و روان او آورده بود؟!
ساعتی قدم زدم و برگشتم. کیک روی میز آب شده بود. دنبال مژگان گشتم. در اتاقش هم نبود. نگران شده بودم، با شتاب به طبقهی بالا شتافتم. او را بیجان روی سرامیک سرد دستشویی یافتم. خدای من او چه بر سر خودش آورده بود. خون از رگهای بریدهاش بیرون میزد، وحشتزده او را به بیمارستان رساندم. کار از کار گذشته بود. مژگان، بیگناه و عاشق برای همیشه به دیار باقی شتافت. آخ چه مظلومانه در انتظار معشوق جان داد. نوید فرصت همه چیز را از او گرفت. او فرصت آشنایی با عشق جدیدی را از دست داد. حتی فرصت دیدن دوبارهی بهار را.
درحالی که جسم بیجان خواهرم را تحویل من میدادند، آخرین پیامکی که برایم نوشته بود، به دستم رسید:
– آنجا پیش خدا، دیگر ترسی ندارم از اینکه کسی تنهایم بگذارد؟!