«جان به مرگ میدهی!»
سرم را از گودی شانه مادر میکشم بیرون و میچسبم به در موتر. روی خوش نشان نمیدهد به من. گفت؛ خدا سنگ و سفال بدهد، دختر، نه… نمیخواست، نمیزائیدم… حالا که زائیده، جورم را هم بکشد… گناه او هم نیست… اگر به او بود، سنگ و سفال می زائید، مرا نه!
با سر به برادرکم اشاره میکند که خواب است. از خود وا میکندش و میگوید: «ما هیچ! این دو طفل معصوم به کعبیت شوم تو میسوزند!»
منِ شوم را هم که او زائیده… از زیر بوته که به عمل نیامدم… میخواست پسر میزائیدم که میشدم عصای کوری و شلی اش، نه باعث و بانی آوارگیاش…
آقایم خودش گفت: «بمانم که مردم یک عمر به ریشم بخندند!»
مادر گفت: «آخر کجا برویم سر این چله زمستان، با این دو طفل معصوم… »
آقایم گفت: « بلا را نمیتوانی از خودت دور کنی خودت را از بلا دور کن!»
مادر دندان قروچهای به من کرد و گفت: «به داغت بنشینم دختر… به داغت… »
از دوردستها خروسی گفت: «قوقولی قوووو… »
آقایم گفت: «وقتش است… »
مادر نالید: «دکانت… خانه و زندگیمان… همه را بگذاریم و برویم؟… »
آقایم عرق چینش را روی سر گذاشت، مندیل سفیدش را دور آن پیچید و گفت: «سر که باشد، کلاه بسیار است! … » در خانه را بست بیقفل و کلید، نجوا کرد: «آرام… آرام… صدای پایتان را خودتان هم نباید بشنوید… »
تق تق تق…
شنیدم صدای کفشم را که بر سنگ فرش کوچه مینشست… سه روز گذشته… سه روز!… یعنی تا به حال فهمیده باشند… فهمیده هم باشند، چه میدانند کدام طرف به ردمان بگردند… اگر وکیل گذر ردمان را زده باشد… اگر خبر داده باشد… آن وقت، آن مرد با آن چشمان سرمه کرده، قطار مرمیاش را از این شانه به آن شانه میاندازد، تفنگش را بر میدارد و تمام شهر را از پا به در میکند… ده به ده پیمان میگردد… حتم، حالا هم نفر به ردمان انداخته… اما، شست شان هم خبردار نمیشود که آمدهایم این سو… سمت قندهار…
آقایم گفت: «قندهار… »
مادر صدایش لرزید و هقهق به گریه افتاد: «هیچ جا نه، آنهم قندهار! مگر از جانمان سیر شدیم… »
آقایم گفت: «راه دیگری نیست… »
حتم راه دیگری نبود. اگر بود که آقایم از جانش به سیر نخورده بود که بیاید به این راه… آنهم لرزیده و تپیده… نصف گوشت جانمان آب شد تا خودمان را رساندیم به اینجا… به این سرک… به این سرک که میرسد به مرز.. .از مرز که بگذریم… تمام است… همه چیز تمام است…
همه چیز اِلا خروپفهای مسافری که آن پشت دنبه سرش را تکیه داده به شیشه موتر و خوابش برده، با هر نفسی که میکشد شکم کلانش بالا و پایین میرود… آن یکی دیگر، دزدواری پتویش را تا زیر چشمان تیلیاش بالا کشیده… نگاهش که میکنم دلم ریشریش میشود.. .من مجبورم رویم را بپوشانم زیر این برقع وامانده… او چه مجبوریتی دارد!
این چشمانم بیصاحبم هم که دمی پُت نمیشود که وقتی بازشان کنم، ببینم رسیدیم سر مرز… پت بشود هم میترسم بیافتد در گودی شانه مادر… مادر که دهان باز کند… نه، پُت نشود بهتر است… جانم را به لب آورده این سرک وامانده… پایانی ندارد. نمیرسیم… هر چه میرویم، نمیرسیم… انگار موتر چسبیده به سرک… دشت و بیابان و تپه است که بار بار میآیند و از کنار سرک میگذرند… آن تپه، همان که قبرهای سنگ چینش با علم های سرخ و سبز مشخص است… نمیدانم… نمیدانم چند بار است که از کنار موتر گذشته… شاید… شاید هم آن تپه، تپه دیگریست و من از پشت سوراخهای تنگ برقع همه را همرنگ میبینم… نمیدانم…
آخر بیبی از پشت این سوراخها چی رقم میدید… خاک به گورش خبر نبرد، دو بال چادری را زیر بغل میزد، روبندش را بالا میانداخت، از این سر بازار تا آن سر بازار را بیپروا میرفت. میگفتم: «بیبی، مردها!» میگفت: «اِی بیبی، کی به روی من پیرزال نگاه میکند… »
چادر پیرزالی واماندهاش ماند به من، با بوی دود چِلیم و تنباکویش و کلاهی که روی سرم سنگینی میکند و روبندی که نفسم زیرش غوطه میزند. خِیر است. زیر چادری کسی نمیشناسدم… اما آقایم را که بشناسند… آقایم را که بشناسند، مرا شناختهاند… نه… نه… این همه راه را با هول و هراس نیامدهایم که اینجا به گیر بیاییم… اصلا از کجا بفهمند!… علم غیب که ندارند… نکند وکیل گذر رد ما را زده باشد. اگر خبر داده باشد. اگر آن مرد با آن چشمان سرمه کرده، قطار مرمی و ریش بلند پشت سرمان باشد… پشت همین ابر گرد و غباری که موتر آن پشت به راه انداخته… خدا نکند… خدا نکند… به خواب میدیدم باور نمیکردم…
کاش همه اینها را به خواب میدیدم، بیدار که میشدم، نقطه ای از آن خواب را به خاطر نداشتم… کاش این چشمان بیصاحبم پُت شود، بازشان که کنم سر مرز باشیم… نه… نباید پُت شود… پت که شود، می افتد در گودی شانه مادر.. .مادر… کاش اصلا امروز، امروز نبود، فردا بود… آن سوی مرز بودیم… مسافرخانهای، جایی، نشسته بودم؛ راحت و آرام در چُرت امروز و این سرک که تمامی ندارد و این برقع که دلم را ریشریش کرده و سرم را سنگین و سنگینتر.
«گفتید پاکستان به تداوی میروید؟» آقایم نگاهش را از غبار پشت سر میگیرد و چرخ میدهد به دستهای کلان و زمخت موتروان که بر اِشترنگ موتر نشسته. سری به تائید تکان میدهد. گفته بود هر که پرسید بگوئید به تداوی میرویم.
مادر پرسید: «به برادرم… به برادرم بگوئیم که کجا میرویم؟» آقایم گفت: «تا خشت لحد به پیشانی ام بخورد، گپ برادرت را از یاد نمیبرم… »
حق داشت آقایم… گپ سرد و لقمه چرب هیچ وقت از یاد آدم نمیرود… از پشت در تیر میشدم، شنیدم مامایم به مادر گفت: «اگر دخترت را با تمام مال و داراییات هم به پسرم بدهی، نمیخواهمش… »
به آقایم من نگفتم. مادر گفت… لب گزیده بود و چشمانش حلقه آب شده بود… . به دل آقایم درد کرده بود… خیلی هم درد کرده بود…
گفت: «سر دخترم از بیشویی مثل دندانهایش سفید شود به پسر او نمیدادم… »
خدا مرا زد و پیرها روفت… خِیر است… خِیر… زمستان میرود و روسیاهی به زغالها میماند… اگر جای مادر بودم دیگر رویم را به روی برادرم نمیانداختم… اما مادر… بیننگ است… بیننگ… اصلا کل گناه زیر سر مادر است. آنروز هم او بود که گفت؛ آقایت را صدا کن از بام…
آقایم باز سر میگرداند و چشم میدوزد به آن پشت، به سرک که در پس گرد و غبار گم است.
«چشمهایمان به راه سفید شد، پس کی میرسیم… »
مادر بیقرار انگار که به خود بگوید. دست میاندازد و سر خواهرکم را روی پایش جابجا میکند.
اگر پشت به پشت مان هم آمده بودند، تا به حال رسیده بودند، به ما… یا بین راه گیرمان میانداختند… یا شاید در قندهار… شاید هم میگذارند آخرین زورمان را بزنیم… تا لب مرز برسیم… آنوقت گیرمان میاندازند… شاید هم…
آقایم میپرسد: «خیلی مانده تا مرز؟»
از مرز که بگذریم… فقط از مرز بگذریم… دیگر هیچ آرزویی به این دنیا ندارم… هوشم نشد موتروان چه گفت. شاید آن روز هم هوشم نشده بود که پدر گفت: «برو پایین دختر… مردم میبینندت… » ولی نه… شنیدم وگرنه هراسان نمیچرخیدم به اطراف، روی بامها، داخل خانههاپشت کلکینها، کسی نبود.
کل گناه زیر سر مادر بود، گفت؛ آقایت را صدا کن، چایش را بخورد، دکانش دیر میشود… خُب خودش صدایش میکرد. همان دم که سرش را از بین دود و دولخ مطبخ بیرون آورد… صدا نکرد، به من گفت… میشد از همانجا صدایش میکردم، میشنید… اما نکردم… لال شوم.
زینههای چوبی بام را گرفتم… خودم را بالا کشیدم روی سقف گنبدی خانه… شل شوم از هر دو پا… پاهایم درنرمی کاهگل بام فرو رفت…
آقایم فریاد زد: «برو پایین دختر، مردم میبینندت!» نرفتم. منِ خیره سر! آسمان خاکستری بود، ابری، گرفته. سر کوهها به سپیدی میزد. آب باران، کاههای درشت را شسته بود و جمعشان کرده بود دم ناودان. آب از ناودانها شره میکرد، میرفت زیر یکه درخت توت خانه… آقایم به کار ناودانها بود. در و دیوار بوی کاهگل باران خورده میداد. به سر آقایم قسم، کسی نبود! در کوچه مرغیزادی پر نمیزد.
موتروان میگوید: «همیش نه، یگان وقت میشه که مرز بیرو بار باشه… »
از گوشه چشم به آقایم نگاه میکند که پیچ رادیوی موتر را میپیچاند. به گمانم آقایم پرسیده بود که مرز بیر و بار است یا که نه… من که نشنیدم… حتم پرسیده که موتروان این را گفت.
صدای این زن که درمیان امواج رادیو به پشتو میخواند، دلنشین است. آشناست برایم. بارها شنیدهام این صدا را. چهره آوازه خوانش را حتی به خاطر دارم. باریک و کشیده با چشمان درشت. انگار میبینمش که درمیان امواج، موهای بلند مواجش تکان میخورند و او میخواند. چه بود نامش؟ نمیدانم!
این را هم نمیدانستم… از کجا میدانستم؟ علم غیب که نداشتم که پشت آن جیپ بیصاحب، همان که کنار جاده ایستاده بود و آب از ترپالش چکه میکرد… کسیست… سر تا ته بام را رفتم و آمدم. بوی باران مستم کرده بود. قلم پایم بشکند! بر لبه بام ایستادم…
کاش… کاش همان دم از بام کله پا میشدم. چرخیدم روی پنجههای پایم… آن دورها ردیف ناجوهای سبز دو جاده آنسوتر از دیوار مکتب سرک کشیده بودند به آسمان… زیر سایه آن ناجوها چه ساعتها که مینشستیم به قصه کردن… باد میوزید روی آب جو… نرم میزد به صورتمان…
بابه آب را بیخبر یله میکرد زیر درختان. گرم اختلاط بودیم که پا و پاچهمان گلمال میشد. چه وقتهایی بود. دخترها حالا خدا میداند کجا باشند. اگر بفهمند! اگر حال و روزم را بدانند…
رادیو میگوید: «اخبار ما را روی موج اف ام دنبال میکنید. امروز طالبان… »
پیچ رادیو در دست آقایم میچرخد و موج عوض میکند. آقایم میگفت؛ از همان روزی که طالبان آمدند قفلی بزرگ بر سر در مکتب کوبیدهاند… پاشنه بلندک کردم که آن قفل را ببینم… آن جیپ بیصاحب داخل کوچه بود… چیزی پشتش تکان خورد… چه میدانستم کیست… گفتم طفلی، چیزیست… بیرون که آمد، دیدمش… چشمان سیاهِ سرمهکردهاش، ریش بلند، قطار مرمی از این شانه به آن شانه و تفنگ دستش… لرزه افتاد به جانم. خودم را کشیدم پشت سقف گنبدی خانه. نشستم، اما چه فایده! دیده بود مرا… قلبم میزد، گروسگروس… کله کشیدم دوباره به کوچه…
بیپدر! ایستاده بود، نگاهش به باممان… خودم را لرزیده لرزیده از زینه کشیدم پایین… خزیدم به مطبخ، کنار اجاق… لرز دلم آرام نمیگرفت… چادری را میپیچم دورم. چه حکمتی دارد این چند متر پارچه! حکم قلعهای را دارد که پشت برج و بارویش پناه میگیری بدون اینکه کسی بداند در پسش پیری یا جوان… زشتی یا زیبا…
کاش آن روز روی بام چادری به سر میکردم. روبندم را پایین میانداختم. از پشتش ساعتها میایستادم به تماشا… اصلا مرا چه به بام! درد میخواستم به بام. کدام زن و دختر را دیدی به بام! آن هم با چادری!
بیراه نمیگفت مادر که دخترای مردم به هفدهسالگی دو تا بچه سَر و نیم سر به ردشان است، تو جو دو تا خر را از هم جدا کرده نمیتوانی…
اسپند روی آتش بود، مادر… دست انداخت و بافه مویم را کشید: «خدا، دست بیدخترا را به سرم بکشد، بیمرده! از خالهات نگفته بودم! نصف زادت را نداشت! چریکها که میریختند به ده، میرفت پشت در خانه میایستاد به تماشایشان… چشم یکی از همان خدانشناسها بالایش گیر کرد، رفت و آمد… گفتیم؛ خورد است… آخرآمد با زور تفنگ بردش… سه سال نشده بیرد و نشان شد! خالهات ماند و یک طفل دوساله… دخترک را هم که خویش خالهات آمدند از سینهاش جدا کردند و بردند و تا روز امروز خاله سیاهبختت به داغ دخترش میسوزد… »
گفته بود، مادر، هزار بار بیشتر گفته بود… قصه سر زبانش بود. تمامی هم نداشت. خالهگک کمبختم…
گفت: «بیا خاله جان این پیراهن را تنت کن، ببینم اندازهات است.»
گفتم: «برای من دوختی، خاله؟»
گفت: «برای دخترکم… همقد تو شده باشد.»
رادیو به خشخش میافتد. انگار که دستهدسته سوزن داخل مغزم فرو کردهاند. مادر زیر لب میغرد: «خاموش کن پسمرگ را!»
آقایم تکانی میخورد و دستش را از لای ریش سیاه پر پشتش بیرون میکشد و باز پیچ رادیو را میپیچاند… آقایم آه گرم و سرد نکشید. قربان دلش، قربان صبر و سینهاش… یکبار نگفت؛ به بام چه میخواستی بیمرده!
گفت: «من زغال فروش سر گذر نیستم که دخترش را بردند و به ماهی نکشیده سر از فاحشهخانههای کویته در آورد… »
آب باران از موهایش چَکچَک میکرد. مثل رگبار میبارید، باران… رختهای تر به تنش چسبیده بود…
وکیل گذر گفت: «بردن را که میبرندش، نگذار به بیآبرویی بکشد… »
چنگ انداخت در چَپن وکیل، آقایم.گفت: «پس تو به چه دردی میخوری؟ نه که کلان این گذری! »
کلان! خاک به کلانیشان. بلایم به ردشان. یلهشان کردیم. یلهمان کنند. چرا یلهمان نمیکنند. چرا دم به ساعت میآیند و در فکر و ذهنم جولان میدهند. بروید… یلهمان کنید!
وکیل گذر چشمانش را درز گندم میکند، میگوید: «من مامورم و معذور، آمدهام بگویم فردا شب میآیند به گرفتن جواب.»
سرم را تکیه میدهم به شیشه موتر و زیر لب میگویم: «بَد میکنند… بَد… »
همسایهها در سرم غلغله میکنند: «خالهمانند!» «چه میخواستی به بام! به رد شوی میگشتی!» «دختری که به بام و در شد، دختر نیست… »
«خالهمانند… خالهمانند… »
نانوای محله تا کمر در تنور فرو میرود و نان روی روفه را میچسباند به دیوار تنور، سرش را که بیرون میآورد، روی گُر گرفته اش را سمت مادر میکند و میگوید: «کی فکر میکرد نصیب و قسمت این دختر هم بشود مثل خالهاش.»
آقایم فریاد میزند: «نمیگذارم! نمیگذارم دخترم بشود خالهاش… حرمان به دلتان میگذارم.»
مادر با مشت میکوبد به فرق سرم: «رسوای عام و خاصمان کردی… کاش هماندم که به بام شده بودی گلوله غیبی میآمد و مینشست به صدف سینهات… »
نمیشوم. مثل خالهام نمیشوم! از خانه میگریختم اما مثل خالهام نمیشدم. به کجا؟… نمیدانم… با کدام دل و جرات؟ نه دل و جراتش را نه جایش را… اگر میگریختم دیگر سری هم برای آقایم نمیماند که بین مردم بلند کند. دوست و آشنا به انگشت نشانش میدادند. میگفتند: «دخترش… دخترش از خانه گریخته.» مرگ برایم عروسی بود اگر سر آقایم را پایین میانداختم.
بوی تنباکو و چلیم در سرم میپیچد و دل آشوبم میکند. بوی چِلیم بیبی… چه چِلیمی میکشید. تنباکو را با دو کف دستش به هم میمالید و میریخت روی آتش چلیم. چلیم را میکشید بین دو پایش و کُلکُلش را بلند میکرد. دودش را پُف میکرد به دور و بر. رخت و لباسش همیش بوی دود چلیم و تنباکو میداد.
آقایم گفت: «بپوش!» گفتم: «آقا جان، این برقع پیرزالیست، چینهایش هم وا شده.»
چه نگاه غضبآلودی کرد… سرم را باید از شرم به زیر میانداختم. زبانم، چهلگَز!… پالان خر میداد باید میپوشیدم و هیچ نمیگفتم. قربان صبر و سینهات، آقا جان… یکبار نگفتی به خاطر تو آواره شدیم. قربان نگاه نگرانت که به آن سوست، به آن سوی غبار… میدانم که نگرانی. نگران اینکه ردمان را زده باشند. آن پشت باشند. در پس گرد و غبار…
بد طالع هم بودیم. وگرنه کجا بود که آن سگصفت در آن خروسخوان صبح پیدایش شود با بقچه حمام زیر بغلش. گفت: «کجا بخیر؟»
وا نماندی… وا نماند آقا جانم…
گفت: «ده! وکیل صاحب، عروسی کشتمندهاست. زودتر میرویم که دستمان را به کارها بگیریم.» جواب را سر دست داشت، آقا جانم!… پاهایم میلرزید. .زیر نگاه وکیل گذر رفتیم تا سر سرک. قلبم کم مانده بود از سینه بیرون بپرد. حتم. حتم اگر آقایم آن تاکسی را که از پیش رویمان گذشت را نمیگرفت، همانجا پس افتاده بودم. چه روزی بود!
زمان انگار ایستاده بود. ملیبس به سرک میخ شده بود، دل حرکت نداشت؛ در و دیوار و سرک همه چشم شده بودند و ما را میپاییدند.
از پشت شیشه موتری که رویش نوشته بود هرات – قندهار؛ انگار روی پیشانیمان نوشته بودند که…
هر طالبی از سرک میگذشت، گوشتهای جانم میریخت که نکند ما را بشناسد، از موتر پایین مان بکشد، تفنگش را بگذارد روی شقیقه آقایم. نه یک بار… نه دو بار که هزار بارمُردم و زنده شدم تا ملی بس به راه افتاد…
چه بیملاحظه. بیخ گوشم چنان خمیازه میکشد انگار سر در گوشم کرده. از آن دم صدای خُروپفش از آن پشت میآمد، حال هم که خمیازهاش. انگار نه انگار که در این جاده بیپایان روانیم. مسافر هر روزه این موتر است. مانده نمیشود هر روز این راه بیپایان را میرود و میآید. ما همین یک بار از حلق آویزان شدیم. مال میبرد و مال میآورد… چه مالی؟ کُل مالش را لای پتویش پیچانده است.
آن دیگری، با آن چشمان تیلهای سر دارد و صدا ندارد. لال است به گمانم… از همان دم که سوار شد تا حالا نطقش باز نشده. کنار سرک ایستاده بود، بیچاره، به انتظار موتر. اگر آقایم به موتروان نمیگفت که سوارش کند. حتم تا به حال کنار سرک ایستاده بود. شاید… شاید هم نیمی از راه را آمده بود. هرچند با آن پای لنگ که به دنبالش کشاله میکرد، بعید بود. خدا عالم است تا بیرون شهر را چطور آمده بود. نکند… نکند او را فرستاده باشند رد ما را بزند؟ او را؟… با آن پای لنگ؟
اگر ردمان را زده بودند در همان قندهار گیرمان میانداختند. آقایم گفته بود در قندهار نمیمانیم، حتی یک ثانیه. فکر پیشکی کرده بود… چه میدانست در آن نمازدیگر تنگ که به قندهار میرسیم هیچ موتری سمت مرز حرکت نمیکند. باز هم خدا را شکر که سقفی پیدا شد و سر پناهی در آن کهنه مسافرخانه قندهار. شاید هنوز آنجا بودیم اگر آقایم آن مشتری دکانش را در بازار قندهار نمی دید و هول برش نمیداشت.
«رسیدیم.»
موتروان با سر اشاره میکند به خیل موترهای روبرو. از پشت سر آقایم گردن میکشم به جلو. مردها لابلای موترها میلولند. زنان و کودکان، گوشهای ایستادهاند به انتظار. همه بلند بلند بر سر قیمت ها چانه میزنند. یکی در پی موتر است و دیگری در پی مسافر. موتر فلانکوچ ما در بین خیل موترها جا باز میکند.
چند طالب آن جلو، تفنگ به دست ایستادهاند. یکیشان از یخن موتروانی گرفته و او را به کنار جاده کشانده. یخن مرد دریده و موهای سینهاش بیرون زده. کلاه قندهاریش زیر دست و پاها این سو و آن سو میرود. آخرین شعاع های آفتاب دم غروب که بر آینههای دوخته کلاه میتابد، چشم را میزند. طالب دیگری، سَبُک خودش را میرساند به تایرهای پشتِ موترِمردِ یخن دریده. تفنگش را پایین میآورد و نشانه میرود به سمت طایر موتر و فیر میکند.
با صدای فیر، غلغله جمعیت بیرون میخوابد. لرزه میافتد به جانم. از پشت تور برقع با ترس به آقایم نگاه میکنم. عرق از پشت گوشش شره کرده پشت گردنش. لرزش شانههای مادر را که به شانههایم میخورد، حس میکنم و صدایش را که زیر برقع آیت الکرسی میخواند و هِی میشکند و باز از سر میخواند. قلبم انگار که میخواهد از سینه بیرون بپرد. پنج سوره را میچسبانم به سینه و مینالم: «خدایا! همین یک بار… فقط همین یکبار رویمان را زمین نیانداز.»
طالبان، مرد یخن دریده را رها میکنند و پخش میشوند بین موترها. سرشان را داخل موترها میکنند و چهره تکتک مردان را از نظر میگذرانند. یکیشان از همان دور چشمش به موتر ماست. دیگری میآید سمت ما. پنج سوره را محکمتر میچسبانم به سینه و زار میزنم: « خدایا، همین یکبار… همین یکبار…»
موتروان سرش را گذرا در موتر میچرخاند و میگوید: «به خیالم به رد کسی میگردند.» نرمه گوش پدر که از زیر دستارش بیرون است به سفیدی میزند. مادر یاسین میخواند، شکسته، شکسته. موهایم را چنگ میزنم از زیر کلاه و هقهق میزنم: « خدایا نگذار… نگذار آبرویمان برود… » مرد طالب در کشویی سمت ما را کنار میکشد. سرش را میآورد داخل و سریع پس میکشد. کلمه «سیاه سر» در موتر طنین میاندازد. در را میبند و با دست به پهلوی موتر میکوبد.
میخواهم جیغ بکشم و به موتروان بگویم: « برو… برو، تو را به خدا حرکت کن.»
طالبی که چشمش به موتر ما بود، با دست نشانمان میدهد به دیگری. موتر به راه میافتد سمت مرز. لرزش شانههای مادر میایستد. آقایم نفسش را بیرون میدهد و عرق پشت گوشش را با گوشه دستار پاک میکند. من، اما هنوز میلرزم. گوشهایم داغ شده و قلبم مثل خرگوشی که خودش را به در و دیوار قفس میکوبد، میزند. موترآرامآرام میرود که چند صد متر مانده به مرز را بگذرد.
دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم: «تندتر… تندتر… »
نعرهی «دریش» در دشت میپیچد. در جا خشکم میزند. پنج سوره از دستانم میلغزد روی دامنم. اشک میغلطد روی گونهام. دلم میشود چنگ بزنم در گردن موتروان و زاری کنم: « برو… نایست… تو را به خدا برو… » به پشت میچرخم. پنج طالب، وسط سرک زانو بر زمین میزنند و تفنگها را به سمت موتر ما نشانه رفتهاند. صدا در گلویم میشکند: «گیر آمدیم!… خلاص شد… خلاص… »
موتروان تا میرود پایش را روی ترمز بگذارد، تفنگچهای پشت سرش مینشیند. با وحشت سر میچرخانم. مرد چشم تیلهای پتو از شانهاش افتاده کف موتر و مندیل حلقهحلقه دور گردنش مانده و با خشم تفنگچه را از بالای سر خواهرکم به پشت گردن موتروان فشار میدهد و میگوید: «برو، نایست که فیر میکنم.»
آقایم هراسان خواهرکم را با یک دست میکشد سمت خودش. عرق از پشت گوش موتروان کشاله میکند پشت گردنش. پایش را میگذارد روی گاز و با سرعت میرود که از مرز بگذرد. غرش گلولهها در دشت میپیچد و و با صدایی خشک به بدنه موتر برخورد میکنند.
مرد ژولیده ریش با یک حرکت خودش را روی مرد چشم تیلی میاندازد. تیری فیر میشود. هر دو کف موتر با هم گلاویز میشوند. هول زده، با چشمان دریده و دهان باز نگاهم بین چهرهها میچرخد.
از طالبان که بیامان آن پشت فیر میکنند و دور و دورتر میشوند و چهرههاشان محو و محوتر تا دو مرد که آن پشت درهم میغلطند و مادر که سر برادرکم را در آغوش گرفته و هر دو میگریند. مرد چشم تیلهای با سر میکوبد به بینی آن یکی. خون از بینی مرد فواره میزند و همان پشت در خودش میپیچد. مرد چشم تیلهای بر میخیزد و باز تفنگچه را پشت سر موتروان میگیرد.
جیغ میکشم: « تو را به خدا به ما کاری نداشته باش.» اما صدایی از گلویم بیرون نمیآید. دستم را تکان میدهم. تکان نمیخورد. پایم هم چسبیده به کف موتر. بدنم از کار افتاده، انگار فلج شدهام فقط چشمانم ازپشت سوراخهای برقع میبینند که از مرز میگذریم، پشت سرمان هـیچ کس و هیچچیزی نیست. فقط گرد و خاک است که به هوا بلند میشود و سرک را ناپیدا میکند.
سر اولین پیچ سرک مرد چشم تیلهای با تفنگچه میکوبد به سر موتروان و میگوید؛ بیایست. موتر میایستد. از درِ پشت خودش را پایین میاندازد و لنگانلنگان در خم جاده گم میشود.
خواهرکم، آرام آرام خودش را آن جلو در آغوش آقایم بالا میکشد. پیراهنش غرق خون است. مادر جیغی میکشد و وحشت زده شانه راست آقایم را تکان میدهد. آقایم سرش میلغزد روی شانه چپش و با شانه میافتد روی ترمز موتر. دستار از سرش میافتد و میرود کف موتر. از سوراخ سمت چپ شانهاش خون بیرون میزند و لکه سرخ پشتش را دم به دم کلان و کلانتر میکند. از پشت سوراخهای برقع دیگر هیچچیز نمیبینم. نه آقایم را. نه مادر را که پشت روبند برقع روی میخراشد و موی میکند. چنگ میزنم و برقع را از سر میکشم و کف موتر رهایش میکنم. مادر بر سر میکوبد و زار میزند: « برگردد! کجا بریم بی سَر و صاحب؟ » از گلوی من اما صدایی بیرون میآید: «برو، برو، برنگرد…»