خاله نیکبخت، یک قوده از پوست سرخرنگ چوب را با دستان دود زدهاش برداشت و با سروصدای دلانگیزی آنها را باهم تا کرد تا میان آتش تنور بیندازد. همینکه پوستها روی آتش تنور قرار گرفتند، شعلهها بلندتر شدند. صدای ترق و تروق سوختن پوستها گوشها را نوازش میداد. بوی خوش عطر چوب ارچه که از ورای جرقههای آتش به فضا پخش میشد، بینی همه را میسوزاند و اشکها را جاری میساخت. ولی هیچکس شکوه و شکایت نداشت. من کنار مادرم نشسته بودم تا نوبت پخت نان ما برسد. همه خاموشانه به رقص شعلههای آتش خیره شده بودند.
خاله نیکبخت نیز در حالیکه هر دو دستش را روی زانوی راستش گره زده بود، خیره بهآتش در فکر بود. ناگهان، بیآنکه مخاطب خاصی داشته باشد، گفت: «غلامحسین دَ خانی حاجی چاریکاری رافته امروز.» صدای خاله نیکبخت، میان آنهمه ترق و تروق، به مشکل به گوش همه رسید. من اما شنیدم. نمیدانم چرا بهیاد سخن پدرم افتادم که گفته بود «غلامحسین مثل کوه است.» منزل حاجی درست روبهروی نانوایی خاله نیکبخت است. غلامحسین جمعه قبل در حویلی ما بود و چاه کنده بود. اما من آنروز او را ندیدم. با مادرم به عروسی رفته بودم. وقتی از عروسی برگشتیم، دیدم اطراف چاه، تپههای کوچکی از گِلِ زردرنگ جمع شده. دلم خواسته بود به گل دست بزنم که خواهرم، جاروب در دست، مقابلم ظاهر شده بود.
«چاغک! دست نزن که خبرت کدیم. همی حالی بسیار زوردادگی استم. برو خانه، اگه نی دل خوده سر تو خالی میکنم.»
فهمیده بودم خسته است. «خوش به حالِ کاکا غلامحسین که غیری کتِ گل ساتیری میکنه» از ترسِ خواهر، به خانه داخل شده و نزد مادرم رفته بودم. همه جا با مادرم بودم. حتی در نانوایی خاله نیکبخت. مثل امروز که بازهم هم با مادرم به نانوایی آمدم. نانوایی آمدن با مادرم را دوست داشتم. چون اجازه داشتم چوب میان آتش تنور بیندازم.
مادرم پرسید: «گفتی امروز کجا چاه میکنه؟»
نیکبخت جواب داد: «خانی حاجی چاریکاری!» با شنیدن نام حاجی چاریکاری، خاله گلجان، که بعد از ما نوبت پخت نانش بود، سرش را بلند کرد و بهصورت نیکبخت خیره شد. نیکبخت منتظر آغاز غیبتگویی گلجان ماند. «خدا خیر زوار ره پیش کنه! عاروس حاجی بدرقم شور قدم است» نیکبخت که هنوز هم دستانش را قاب زانوی راستش کرده بود. به گلجان خیره شد و چیزی نگفت. نمک به یادم آمد. به مادرم نگاه کردم که بپرسم چرا روی نمک قدم میگذارند. مادرم ابروانش را بالا انداخت. یعنی «چُپ باش!»
«خانی حاجی صایب بُرم؟» با گردن کج از مادرم خواستم. مادرم با پوزخندی به خاله نیکبخت نگاه کرد. «تام میخایی همرای زوار چاه بِکَنی؟» گلجان و نیکبخت با زیرخندهها به من نگاه کردند. اصلا میخواستم ببینم گِلِ زرد از چاه خانهی حاجی کشیدهاند یاخیر. «سی کنم کاکا غلامحسین کوه واری اس یانی!» صدای خندهی مادرم با خندههای سایر زنها بلند شد. «کالایته چتل نکنی. نو سروجانته ششتیم.» اوقاتم تلخ شد. میخواستم یک مشت گِل زرد بردارم و با آن بازی کنم. با اطاعت گفتم «خو!» ایستادم. دامنم را که از گرد آرد پر بود، تکان دادم و دواندوان خودم را به درِ حویلی حاجی رساندم.
دوست داشتم بازهم حویلی پر از گُل و گِل آنها را ببینم. در باز بود. با احتیاط به حویلی قدم گذاشتم. دیدم تعداد زیادی از مردانِ همسایه درون حویلی حاجیاند. چند بته گُل زیر قدمهایشان پژمرده شده بودند. فکر کردم شاید مهمانی دارند. نمیدانم چرا حس کردم پدرم هم آنجاست. پدرم آنجا بود. او را از آستین چپن سبزرنگش، میان مردان همسایه شناختم. همهی مردان دور چاه حلقه زده بودند. درون چاه چیزی را میپاییدند.
صدای پدرم را شناختم. «زوار. صدایمه میشنوی؟»
صدای هقهق به گوشم رسید. پسر نیکبخت بود که روی زمین، کنار دیوار احاطه و دور از مردان نشسته بود و گریه میکرد. لباسها، صورت و دستانش با گِل زردرنگ آلوده بودند. تنها چشمانش بل میزدند. شاید برق اشکهایش بود. اشکها شیارهای عجیبی روی صورت گِلآلودش ترسیم کرده بوند. صورتش ترسناک شده بود. با صدا بینیاش را بالا میکشید و فق میزد. حالت و وضعیت وی مرا ترساند. وحشت کردم. حس کردم در حال مردن است. عقب عقب رفتم. انگار مردها برایم راه باز میکردند. و من همچنان به پسر نیکبخت که با چشمان اشکبار بهمن زل زده بود، خیره ماندم. عقب عقب راه رفتم. نمیدانستم روی چه پا میگذارم. کفشهایم میان گِلهای زردرنگ بند ماندند. اما از ترسِ پسر نیکبخت که مثل همیشه، ولی اینبار با صورت ترسناک، بهمن زل زده بود باعجله به عقب گام برداشتم. بوی چپن پدرم به مشامم خورد. بهسمت بو برگشتم. پدرم نبود. نمیدانم چه شد. فقط صدای چیغ خودم در گوشم پیچید.
بوی نمناکی بینیام را آزرد. حسکردم کسی مرا روی دوشش انداخته است. روی شکمم کمی فشار و درد احساس کردم. چشمانم هنوز هم چیزی را نمیدیدند. حس کردم دارم به بالا میروم. صدایی، از جای خیلی دور به گوشم رسید. صدای نفس کشیدنِ کسی. یا شاید چیزی. صدا آهسته آهسته بلندتر شدند. صدای نفسکشیدن آدم است. نه. صدای نفس کشیدن یک دیو است. صدا بلند میشود. بلندتر میشود. نزدیک میشود. نه. صدا نزدیک است. صدا بلند هم است. خیال میکنم دیوی دارد نفس میکشد. بوی نم، صدای بم و بالا رفتن و بالا رفتن.
حس میکنم. حس میکنم روی شانهی یک دیو استم. دیوی مرا با خود بهسمت بالا میکشد. بلی. درست فهمیدم. صدای نفسهای دیو است. حس می کنم دیو از پلههای زینهی ریسمانی بالا میرود. حس میکنم، دیو زخمی است. حس میکنم دیو مرا بهسمت روشنایی میبرد. چشمانم بستهاند. از ترس نمیخواهم بازشان کنم. اما حس میکنم از تاریکی به روشنی میرسم. صدای نفسهای دیو، آهسته آهسته نرم میشود. با صداهای دیگری همنوا شد. «یاالله زوار. کم مانده. رسیدی زوار. دستته بتی. زوار. ریسپانه ماکم بگی زوار. خوب ماکم بگی زوار…» وای. صدای نفسهای دیو عادی شدند. مثل صدای نفسهای یک انسان.
بوی دستان پدرم را حس کردم. صورتم تر است. نسیم خنک، صورتم را سرد ساخته. با اعتماد به بوی دستان پدرم، چشمانم را باز کردم. صورت خندان پدرم مقابل چشمانم بود. از دیو خبری نبود. «بیدار شدی! قند پدر! خوب شدی؟ جایت درد نمیکنه؟» چیزی نمیفهمیدم. نمیدانستم جایی از بدنم درد میکند یا خیر. صدای مردان دیگر بهگوشم رسید. «فضل خدا بهخیر و خوبی گذشت!» بعد صداهای دیگر. متوجه شدم که در آغوش پدرم نشستهام. بیاختیار گفتم: «پدر شرماس. مه کلان دختر شدیم» صدای خنده بلند شد. پدرم با آهستگی مرا روی دوشک، کنار خودش نشاند. به اطراف نگاه کردم. روی صُفهی منزل حاجی بودیم. زیر چیلهی تاک انگور. مردان همسایه با پدرم دور هم نشسته بودند و چای مینوشیدند.
چشمم به پسر نیکبخت افتاد. درست مقابل من، روی چَکِ چاهِ منزل حاجی نشسته بود و به من زل زده بود. این پسر همیشه به من زل می زد. به مردان همسایه که سرگرم گفتگو باهم بودند نگاه کردم. «خیرببینی غلامحسین. شکر که دست و پایش نشکست» پدرم خطاب به مردی که کنار حاجی نشسته بود دست به سینه این جملات را ادا میکرد. غلامحسین بود. غلامحسین را شناختم.
کاکا غلامحسین مثل کوه نبود. مثل آدم بود. چایش را قورت داد و گفت «اشتوگه دیگه. کار کته نبود. پشگ وری سرشانی مه سُوار شده بود.» همه خندیدند. کاکا غلامحسین مثل سایر مردها تهریش و بروت داشت. با مردان همسایه، با لهجهی خاصش شوخی میکرد. واسکت پختهای تنش بود. این واسکت او را همسان کارگرهای روز مزد نشان میداد که روی پیراهن و تنبان نخودی پوشیده بود. کمرش را با دستمال چهارخانه بسته بود. و یک دستمال چارخانهی دیگر دور سرش. نگاهم بهشانههایش افتاد. از شانه تا روی تختهی سینهاش تر بودند. شانههایش خیلی قوی بودند.حس کردم من روی آن شانهها بودم. شانههای محکم. مثل شانههای دیو.
«خوارت آمده پشتت. تو برو خانه کتِ خوارت. مه پسان میایم». پدرم کمک کرد بیاستم. من هنوز چیزی نمیفهمیدم. بهکمک پدرم، از صُفه پایین شدم. پسر نیکبخت تا دمِ درِ حویلی مرا با نگاه تعقیب کرد. به خواهر بزرگم که کنار در منتظرم بود ملحق شدم. خم شد و از نزدیک به صورتم نگاه کرد. «چاغک! ده چاه افتاده بودی!» گردنم را درد گرفته بود، از بس از پایین بهبالا به خواهرم زل زده بودم. «ده چاه؟» دیدم خواهرم با صورت خندان مقابلم روی پنچهی پاهایش نشست: «خبر داری که از پشت کاکا غلامحسین ده چاه افتادی؟» سرم را به راست و چپ، حرکت دادم. «افتاده بودی. اول کاکا غلامحسین افتاده بود، از پشتش تو سرش ده چاه افتادی. خبر نداشتم ایقه دوستش داشتی. خوب شد تره کاکا زوار کشید، اگه نی همو شیشک چاه وخت خورده بودیت»
از درِ نیمهباز، نگاهی به صُفه انداختم. کاکا غلامحسین پشتش به من بود. واسکت پختهای اش از شانه تا نیمه تر بود. شانههای ستبر و قوی. مثل دیو. نه. مثل دیو نبود. کاکا غلامحسین هم آدم بود. آدمی مثل پدرم با شاهانههای مثل کوه. محکم و قوی.پسرش، نگاه از من برداشت و به شانههای پدرش زل زد.
«مادرم به نیکبخت آش رایی کده بود. بریم دیشه از پیشش بگیریم.» با خواهرم به سمت نانوایی خاله نیکبخت رفتیم. «دیش خالی شد؟» خاله نیکبخت ظرف خالی غذا را به سمت ما دراز کرد. «ناشوشته یه، خیره؟» خواهرم سرش را تکان داد. وقتی از نانوایی دور میشدیم خاله نیکبخت با لبخند به من نگاه کرد. لبخند آرام و آسوده. حس کردم دلش به کوه بند است.