همهچیز از آنجایی شروع شد که قرار بود از بین گروه ما چند نفر را انتخاب کنند. چندین بار برای گرفتن تستهای مختلف سراغمان آمدند با انواع دستگاهها، آمپولها و انجام آزمایشهای مختلف البته از وقتی که سوار کشتی شدیم حال و روزمان همین بود، پنج نفرمان را چپانده بودن توی اتاقکی که دو نفر به زور جا میشد، وضعیت بهداشت که از آن هم بدتر، بوی تعفن ادرار و مدفوع شامه را اذیت میکرد. اتاقک هیچ روزنهای نداشت به جز پنجره کوچکی در سقف، اصلا فرق شب و روزمان را نمیفهمیدیم. غذا را فقط میشد با حس لامسه کورمال کورمال پیدا کرد. نمیدانم چهار روز شد، پنج روز یا بیشتر… که بلاخره در اتاقک آهنی باز شد و اجازه خروج دادند. همه خوشحال بودیم از این فراغت و غرق در رویای مزرعههای سرسبز و باغهای خرم، همانجایی که تمام کودکیمان در آنجا گذشت ، پا به عرشه کشتی گذاشتیم. به محض خروج از اتاقک با تقهای سوزنی همهمان از جا میپریدیم آنها بهش میگفتند تست سلامت و بعد همه قطار شدیم و سوار کامیونهایی که کمی فضایش از اتاقک تو کشتی بزرگتر بود.
ازبین نردههای کامیون فضای شهر را سیر میکردم چیزی که خیلی عجیب بود سیاهپوش شدن خیابانها و کوچهها بود چیزی که هرگز در کشورم ندیده بودم. همه مردم هم در تکاپوی عجیبی به سر میبردن انگار داشتند خودشان را برای برپایی مراسمی عظیم آماده میکردند. شهر، شهر بزرگی بود با ساختمانهای بلند و لوکس ولی درختهایش کمپشت و سبزههایش رنگ پریده بود. از شهر که دل کندم دلم را خوش کردم به مزرعههای سرسبز اطراف شهر، با خودم گفتم حتما آنجا وضع بهتر خواهد بود در رویاهای شیرینم سیر میکردم که به حاشیه شهر رسیدیم و هنوز کاملا از شهر خارج نشده بودیم که کامیون از جاده اصلی تغییر مسیر داد و وارد خیابان فرعی شد دور و برمان چند تا کارگاه چوب بری بود و چند تا آهنگری و … خلاصه از وقتی ما در آن منطقه ساکن شدیم یک شب هم خواب راحت نداشتیم.
بله داشتم میگفتم همه چیز از آنجایی شروع شد که چند نفرمان را می خواستند انتخاب کنند ولی هیچکس نمی دانست برای چه؟؟ بعضی ها استرس داشتند و حتی از استرس شدید ناخن هایشان را می جویدند و شب خواب نداشتند ولی من طبق روال سابق غرق در خیال های شیرین بودم اصلا من از همان بچگی با بقیه فرق داشتم این را مادرم هم فهمیده بود برای همین همیشه از آینده ام می ترسید همیشه غرغر کنان میگفت : بچه بلاخره با این خیال پردازی ها یک روز سر خودت را به باد می دهی.
اینجا از نظر جا و غذا اوضاع و أحوالمان بهتر بود هر روز صبحانه عالی با یک عالمه میوههای حسابی رسیده شده و جای گرم و نرم فقط همه دل مشغولیهایمان همان بحث انتخاب بود. امروز انگار خبرهایی بود که دوباره سرو کله مسئولین آزمایشگاه پیدا شد میخواستند تست نهایی را بگیرند تا اسامی افرادی را که انتخاب میشوند اعلام کنند. بلاخره بعد از دو روز لیست نهایی اعلام شد و من هم، بله من هم به عنوان آخرین اسم لیست انتخاب شده بودم. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت برای آیندهای که نمیدانستم چه انتظارم را میکشد ولی باز هم خوش بینانه همه چیز را حلاجی کردم با خودم گفتم حتما قرار است به جای بهتری انتقال پیدا کنیم.
فردا روز جابهجایی بود. شب تو اتاقک ما غلغلهای بر پا بود همه داشتند یک جورایی خداحافظی میکردند آخه همه همزبان و هموطن بودیم و این مسافرت طولانی را با همه فراز و فرودهایش با هم پشت سر گذاشته بودیم بعضیها اصلا حالشان خوب نبود مثلا مادری اسمش در آمده بود و پسرش جا مانده بود یا دو تا خواهر بودند که داشتند از هم جدا میشدند ولی من فقط مادر پیری داشتم که آن هم موقع خداحافظی برایم آرزوی موفقیت میکرد چرا که میدانست دارم به آرزوی دیرینهام که دیدن دنیاست میرسم.
صبح فرا رسید و اسامی خوانده شده به صف از اتاقک آمدند بیرون، کامیونی که برای جابهجایی آمده بود همان کامیون روز اول بود ولی امروز پارچه سیاهی بالای اتاقکش خودنمایی میکرد. مثل تمام خیابانهای شهر. کامیون که به راه افتاد خیابانها شلوغ و پر ترافیک بود دسته دسته مردم در حال پیاده روی و انجام حرکات موزونی بودند که بعدها فهمیدم اسمش عزاداری است. بقیه هم مثل من هیجانزده بودند و خیره خیره خیابانها و جمعیت را نگاه میکردند. از خیابان بزرگی وارد جاده فرعی شدیم که ما را از شهر خارج میکرد. به سوله بزرگی نزدیک شدیم هر چه نزدیک و نزدیکتر میشدیم صداهای نابهنجاری واضحتر به گوش میرسید.
وارد سوله که شدیم از صحنهای که روبرویمان بود نفسهایمان در سینه حبس شده بود و هیچکدام یارای حرکت نداشتیم. به زور ما را از کامیون پیاده کردند. اول بزرگترها را و بعد کوچک ترها، از خوش خیالیام عصبانی بودم و حالا تنها چیزی که بر سر همه ما سایه افکنده بود هالههای ترس بود و ترس، آنقدر که پاهایمان سست شد و همان گوشهای که ایستاده بودیم نشستیم.
نه فقط ما تعدادی از گاوهای محلی همان شهر هم بودند و به نوبت داشتند سلاخی میشدند. به زور از جایم بلند شدم و خودم را به یکی از همان گاوهای محلی رساندم، لهجهاش کمی غلیظ بود ولی میتوانستم حرفهایش را بفهمم میگفت: «امروز روز بزرگی برای مردم این کشور هست، روز شهادت رئوفترین امامشون کسی که میگن ضامنآهو.» بعد صورتش رو طرف من گرفت و گفت: «حتما تو این چند روزی که اینجا بودی قصهشو شنیدی؟ از ظاهرت معلومه که خارجی هستی ولی موجودی نیست در این مملکت که قصه ضمانت آهو و اون امام رئوف رو نشنیده باشه.»
با خودم که فکر کردم درست میگفت همین چند روز پیش بود که یکی از گاوهای محلی که در همسایگی ما زندگی میکرد قصه ضامن آهو را داشت برای بچهاش تعریف میکرد. اون موقع نمیفهمیدم ولی حالا..
به چهره تک تک گاوهای محلی که زل زدم اصلا اثری از ترس در وجودشان نبود به قول خودشان داشتند در راه مراسم امام رئوف قربانی میشدند و یه جورایی این را بزرگترین افتخار برای خودشان میدانستند. باز هم نمیتوانستم حلاجی کنم یعنی چی آخه؟ مردن با افتخار؟ قربانی شدن با رضایت و افتخار؟ اصلا قابل درک نبود. نه من و نه هیچکدام از هم وطنانم نمیتوانستیم اینرا بپذیریم گاوهای محلی تک تک قربانی شدند همراه با اذکاری که از دهان قصاب بیرون میآمد. کمکم داشت نوبت به لیستما می رسید. بعضیها فکر فرار داشتند ولی هیچ راه فراری نبود.
ذهنم درگیر گاو محلی بود، قصه ضمانت آهو و آن امام رئوف داشتم به قربانگاه نزدیک میشدم ولی نمیدانم چرا پاهایم قدرت عجیبی پیدا کرده بود و دلم لبریز از امید … ولی نه شاید دوباره این امید حاصل از خیال پردازیهای بی موردم باشد. اما نه. امید و روشنی خیلی قویتر از این حرفها بود. تا حالا ندیده بودم گاوی اشک بریزد ولی همه داشتند مثل باران بهاری اشک میریختند نوبت به اولین نفر از گروه ما رسید همه چشمهایمان را بسته بودیم سرش زیر تیغ بود و تا دقایقی بعد…
ناگهان صدایی از ته سالن به گوش رسید صبر کنید، دست نگه دارید، آقایی قد بلند و لاغر اندام بدوبدو و نفسزنان خودش را به قصاب رساند لیستی در دستانش خودنمایی میکرد. میان نفس نفس زدنش گفت: «صبر کن، اشتباهی شده این لیست نهایی رو نباید بکشید اشتباه شده اینها تو لیست گاو های شیرده هستند نباید کشته بشند نباید اینکارو بکنید…»
همهچیز داشت عوض میشد دیگر سر هم وطنمان زیر تیغ نبود با خودم داشتم حلاجی میکردم هنوزهم پذیرفتن قصه آهو برایم مشکل بود ولی به ته ته احساسم که برگشتم دیدم روشنی ته دلم از همین قصه بود.