دختر جنگ

دلم افتاد و فکر کردم زمین از زیر پایم فرار کرد. باز هم فکر کردم انفجار شده و دوباره جان‌هایی را گرفته. اما نه. صدا از انفجار نبود. این صدا از چیز دیگری بود و به ناحق مرا ترساند. تو بودی. تو بودی که آخرین سطل آب را از آب‌دان بزرگ حویلی ما که رو به خالی شدن بود بیرون می‌کشیدی. دلم چقدر ترسو شده.  حالا دیگر با صدای خالی شدن آب‌دان هم حین ته کشیدن آبش، از سینه می‌پرد. حق هم دارد بترسد. به دلم حق می‌دهم از هر انفجاری متنفر باشد؛ بمان از تکرار هر رخدادی که من و تو یک‌بار تجربه‌اش کرده‌ایم بترسد یا بیزار باشد.

دلم افتاد و فکر کردم زمین از زیر پایم فرار کرد. باز هم فکر کردم انفجار شده و دوباره جان‌هایی را گرفته. اما نه. صدا از انفجار نبود. این صدا از چیز دیگری بود و به ناحق مرا ترساند. تو بودی. تو بودی که آخرین سطل آب را از آب‌دان بزرگ حویلی ما که رو به خالی شدن بود بیرون می‌کشیدی. دلم چقدر ترسو شده.  حالا دیگر با صدای خالی شدن آب‌دان هم حین ته کشیدن آبش، از سینه می‌پرد. حق هم دارد بترسد. به دلم حق می‌دهم از هر انفجاری متنفر باشد؛ بمان از تکرار هر رخدادی که من و تو یک‌بار تجربه‌اش کرده‌ایم بترسد یا بیزار باشد.

«گرومب» آب‌دان که به گوشم رسید، از خواب پریدم. نمی‌دانم آهنگر کجای آهن‌چادر این غول را درست میخ و لیم نکرده که یک‌بار هنگام پر شدن و یک‌بار هم وقت خالی شدنِ شکمش آروغ می‌زند و صدایی مانند انفجار بیرون می‌دهد.

فکر کردم دوباره کابل را زدند. فکر کردم انفجاری‌ست مانند همان انفجارهایی که اول صدایش را می‌شنوی و بعد می‌بینی که از یک جای شهر دود غلیظی بلند می‌شود. بعدتر هم خبر دلخراش مرگ چندین انسان. انسان نه، بمان چندین آرزو بخوانمش. مرگ چندین عشق و چندین امید.

صدای آب‌دان که بیدارم کرد، برای یک لحظه، خودم را در میان همان انفجار انتحاری‌ای یافتم که نزدیک بود تو را از من بگیرد. جلو فریاد زدنم را گرفتم و دلتنگ از اتاق بیرون شدم. تو بودی. با پیرهن زرد زیبایت که با نقش گل‌های آفتاب‌پرست‌ خورد و بزرگش به شکل یک گل آفتاب‌پرست بزرگ درآمده بودی. گل‌های پیرهنت از بالا تا پایین ادامه یافته بودند. رنگ زرد به تو خیلی می‌آید. این رنگ را بسیار دوست داری. اغلب لباس‌هایت را به رنگ زرد انتخاب می‌کنی. این رنگ روزهای خوب و بد زیادی را به تنت بوده‌. حتا همان روز. روزی که قریب بود دیگر نداشته باشمت.

سطل آبی را که از آب‌دان گرفتی، به زمین گذاشتی‌. مانده‌ات کرده بود. نفس راست کردی و دیدی که آشفته بیدار شده‌ام. ملیح خندیدی و گفتی: «طوری ترسیده‌ای که گویی هرگز در افغانستان نبوده‌ای!»

می‌فهمیدی که از صدای آب‌دان بیدار شده‌ام. تو از تمامی حواسم باخبر هستی. باید هم باخبر باشی. مگر خود جزو حواسم نیستی؟

نفهمیدم که این حرف حامل ناامیدی‌ات از زندگی در سرزمینی بود که نام دیگرش اندوه است یا امیدی بود که به من ‌دادی تا از تکرار این‌ صداها نترسم. هرچه بود اما این آشکار بود که تو بیشتر از من از این صداها منزجز هستی.

در ادامۀ خندۀ ملیحت با شیطنتی خواستنی گفتی: «خوب شد سال‌های جنگ در افغانستان نبودی… شاید خیلی وقت تلف می‌شدی. آن‌هم نه در جنگ، بلکه از سروصدای جنگ»

شاید راست می‌گفتی. تو دختری زادۀ جنگ هستی. سال‌ها در جنگ زیسته‌ای و هیچ‌گاهی هم از جغرافیای جنگ بیرون نرفته‌ای. این صداها را در تمام زندگی‌ات شنیده‌ای و سال‌های سال آرزو کرده‌ای که روزی این صداها پایان یابد.

در هنگام جنگ‌های کابل هردو کودک بودیم. تو در کابل زندگی می‌کردی و من با پدر و مادرم در پاکستان بسر می‌بردیم. مهاجر بودیم و من آن زمان از جنگ فهم چندانی نداشتم. گاهی اگر از مادرم می‌پرسیدم که چرا به افغانستان نمی‌رویم، در پاسخ می‌گفت: «جنگ است بچیم. جنگ را می‌فهمی؟»

تصورم از جنگ، دعوایی بود که گاهی بین پدر و مادر، گاهی در بازار بین دو نفر و گاهی به شکل مشت‌ولگد در مسابقه‌های ورزشی دیده بودم؛ نوعی جنگ سینمایی هم در تصورم بود. با این تفاوت که تصویر این دعواها و مشت‌ولگدها در ذهنم کمی وسیع‌تر بود. فکر می‌کردم همۀ مردم در افغانستان در خانه‌های‌شان دعوا دارند و یا به خیابان‌ها، کوچه‌ها و زمین‌های شان برآمده‌اند و هم‌دیگر را پی‌هم مشت و لگد می‌زنند. مانند صحنه‌های وسیع‌تری از نبردهای تن‌به‌تن سینمایی.

یک‌بار از پدرم پرسیده بودم: «در افغانستان مردم به هم‌دیگر مشت‌ولگد می‌زنند؟»

پدر چشمانش را به گل‌های بلند زنبق که وحشیانه در روی حویلی کوچک ما قد برافراشته بودند، دوخته بود. سگرت می‌کشید و روی یک بالش سرخ قوغ‌رنگ لم داده بود. مادرم آن بالش را بسیار دوست داشت. می‌گفت پوش این بالش و نقش‌های سرخ در روی آن آدم را یاد وطن می‌اندازد. مادرم می‌گفت از کابل که مهاجر شدیم این بالش را با خودم آوردم. پوش بالش یک کار دست‌دوزی بود اما تفاوتش با دست‌دوزی های دیگر در این بود که این یکی به دست مادرکلانم دوخته شده بود.

پدر لم داده و غرق در چرت چاشت‌گاهی بود. چرتی که اکثر مردم در پیشاور گرفتارش بودند و دلیلش هم گرمایی بود که هوش از سر آدم می‌بُرد. صدایم او را از چرت‌هایش بیرون کرد. جواب داد: «بله بچیم، در افغانستان همه مشت‌ویخن هستند… جنگ سر کابل است.»

کابل در نظرم شهری پر از گنج آمده بود که هرکسی آن را بدست آورد پیروز است. این فکر مرا وادار کرد که ناگهان بپرسم: «پدر کی‌ گنج را خواهد گرفت؟» پدرم گفت: «کدام گنج؟»

و من از خیالات کودکانه‌ام اندکی شرمیدم اما پدرم در یک آن پی برد که من فهم آن‌چنانی که او از جنگ دارد ندارم و جنگ را جز در فیلم‌ها و کارتون‌هایی ندیده‌ام که در آن‌ها،  معمولاً جنگ‌ها بر سر گنج و طلا و این‌چیزهاست. بنابراین، پاسخش کمی توضیح در بر داشت: «کابل گنج ندارد بچیم. اما مکان‌هایی باارزش‌تر از گنج دارد. مثل قصر دارالامان، طاق ظفر، بند قرغه، باغ بابر، باغ شهرآرا…»

وقتی نام‌ها تمام شدند، به یاد دارم، که ابر اندوهی چهره‌اش را پوشاند. آهی کشید و گفت: «اما از این مکان‌ها هیچ‌چیزی باقی نمانده… از اخبار بی‌بی‌سی شنیدم که تقریباً تمام این مکان‌ها ویران شده‌اند.»

نگران شده بودم، چون مکان‌هایی را که ندیده بودم ویران شده بودند و نمی‌دانستم چه شکلی بودند و چه شکلی شده‌اند. نگرانی‌ام از این بود که اگر روزی به قول مادر به کابل برگردیم به دیدن تمام زیبایی‌های کابل خواهیم رفت اما حالا دیگر از زیبایی‌ها چیزی باقی نمانده بود. دوباره از پدرم پرسیدم: «اگر این‌ها همه خراب شده باشند پس بر سر چه می‌جنگند؟»

پدرم با حسرت گفت: «هیچ بچیم… انسان بسیار موجود نادان و بی‌خبر است. برای هیچ می‌جنگد تا از پا بیفتد و یا دیگری را از پا بیندازد، حزب‌ها و تنظیم‌ها مثل گرگ‌های درنده هم‌دیگر را می‌خورند… برای هیچ باهم دیگر می‌جنگند.»

هیچ پدرم منطقی‌ترین پاسخی بود که تا حالا به یاد دارم.

امروز بیست و یک سال از آن روز می‌گذرد و سرنوشت، کابل را از کام جنگ‌های آشکارا کشیده و درگیر جنگ‌های گنگ و مبهمی کرده که هیچ‌کس به سادگی از آن سر در نمی‌آورد.

تو در برابرم چون گل آفتاب‌پرستی ایستاده‌ بودی، با آن پیرهن زرد و زیبایت دوچندان زیبا شده‌ بودی. سطل آب گوشۀ دامنت را تر کرده بود. لکۀ بزرگ آب، روی دامن زردت باقی مانده بود. متوجۀ خیسی دامنت که شدی، آن‌ را با یک دست جمع کردی و با دست زیبای دیگرت فشردی تا آبش خشک شود.

به یاد داری که در هنگام خریدن یکی از همین پیرهن‌ها بود که قریب بود تو را از دست بدهم؟ دل ضعیف امروزم میراث همان روز است. پس از همان روز از این صداها می‌ترسم.

آن روز، صدای همهمۀ مردم و بوق موترها، مثل انبوهی از زنبورها و زاغ‌های نامرئی بر فراز شهر معلق بود. نزدیک عید بود و در بازارهای کابل جای پای ماندن به سختی پیدا می‌شد. همه دنبال لباس و میوۀ خشک برای عید برآمده بودند. من و تو هم برای خریداری عید بیرون شده بودیم. یک‌سال از عروسی ما گذشته بود. چند مغازه را جست‌وجو کردیم تا بین صدها پیرهن، بالاخره پیرهن مورد نظرت را پیدا کردی. در مورد پیرهن ‌گفتی: «باید مرا آنی بسازد که تو می‌خواهی.» و من ‌گفتم: «تو همیشه آنی که من می‌خواهم.»

این حرف بی‌نهایت خوشحالت ساخته بود. پیرهن را که خریدی از مغازه بیرون شدیم. لبخند رضایت‌بخشی بر لب‌هایت نشسته بود.

چند قدمی نرفته بودیم که ناگهان لبخندت پژمرد. زمین از زیر پای هردوی ما فرار کرد. موجی از روبه‌رو مثل طوفان ریگ سینه و صورت ما را سوزاند و تو را از کنارم ربود. گوش‌هایم دپ شدند و حجم عظیمی از نور و صدا همه جا را در چندمین صدم ثانیه فراگرفت و دوباره گم شد. چشمانم را بستم و موج بلافاصله مرا هم مانند تو عقب زد. لحظاتی را میان هستی و نیستی بودم، در خلا دست و پا می‌زدم. اندکی بعد صدا از سرم کم‌کم بیرون شد و گوش‌هایم به حالت اولی برگشتند. به هوش آمدم، زانوهایم درد داشت. سینه‌ام می‌سوخت. طعم دود در دهانم بود. به سختی از جا بلند شدم. یک‌جای زانویم که بیش‌تر درد داشت همراه با لباس پاره شده بود. بخش‌های دیگر بدنم سالم بودند.

«زلیخا… زلیخا..»

نامت را صدا زدم و افتان و خیزان جست‌و‌جویت کردم اما نیافتمت. آن‌طرف‌تر، چهل یا پنجاه متر دور، گودالی نه‌چندان بزرگ و سیاهی دهن باز کرده و آهن، آتش و آدم استفراغ کرده بود. همه‌جا آدم‌ها بودند که میان پاره‌های آتش، دود، چوب، آهن و تکه‌هایی از قیر سرک پرت‌و‌پلا شده بودند. گویی موج قیرآلودی ماهیان سیاه و سرخ تپنده‌ای را به ساحل آورده. از دوروبر گودال تا ‌آن‌جایی که من تو را می‌پالیدم، چند نفر افتاده بودند. کسانی ساکت و درجا مرده بودند، کسانی هم تکه‌پاره افتاده بودند و از درد به خود می‌پیچیدند. بازار بدل شده بود به کشتارگاهی وحشتناک و خون آلود.

تو  را زخمی و گریان یافتم. درد مجالت نمی‌داد تا بلند جیغ بکشی. شاید بلد هم نبودی جیغ بکشی. شاید زیر آن‌همه موشک و گلوله در دوران جنگ‌های کابل بلد شده بودی که مقاومت کنی. خودت یک‌بار دربارۀ یک خواهرخوانده‌ات گفته بودی که پس از برخورد موشکی به خانۀ شان، زخم برداشته بود و پس از دو روز جدل با مرگ، بی‌هیچ سروصدا و فریادی جان داده بود. گفته بودی یک‌بار هم ندیدی زخمی که شانۀ خواهرخوانده‌ات برداشته بود، او را وادار به جیغ زدن کند. آدم موقع زخمی شدن همان اول می‌خواهد فریاد بزند اما مجال نمی‌یابد. حادثه‌هایی را که انتظار نداریم و یک‌باره اتفاق می‌افتند، بیش‌ از درد، آدم را متعجب می‌سازند و بر قضا خشم‌گین. پذیرفتن این واقعیت که مرگ بالاخره سراغ ما هم آمده کمی دشوار است.

درد می‌کشیدی و صورتت خون‌آلود بود. حیرت‌زده و اشک‌ریزان به آسمان خیره شده بودی، اشک و خون و دود مایع سیاهی را شکل داده بودند و نمی‌گذاشتند چشم‌ها و صورتت را به خوبی ببینم. شیار کوچکی از خون، از چشم راستت جاری بود و می‌رفت تا لابه‌لای موهای پراکنده‌ات گم شود.

دست به زیر سرت که بردم موهایت با خون تر شده بودند. هق زدن را شروع کردم و نای هیچ عکس‌العملی در من نبود. باآن‌هم بغلت کردم تا بلندت کنم. گوشه‌ای از پیرهنی را که تازه خریده بودی محکم گرفته بودی. بخشی از پیرهن سوخته و سیاه گشته بود. به سختی مشت زیبا و خونینت را باز کردم. انگشتانت قدرت عجیبی پیدا کرده بودند. دوان‌دوان به سوی امبولانسی بردمت که تازه به محل رسیده بود. یکی از سربازها کمکم کرد که تو را داخل امبولانس ببرم. آژیر پولیس و امبولانس‌های دیگر هم به مرور نزدیک و نزدیک‌تر‌ می‌شدند.

در بیمارستان گریه‌ام پایان یافت و به جایش بغضی از ناکجاهای وجودم یک‌جا شد و در گلویم جمع شد. بغضی که مثل یک سنگ بزرگ سنگین بود. گریه‌ام پایان یافته بود، بغض احتمالاً ناتوان‌تر از کشیدن آن‌همه اندوه از درونم بود.

به بیمارستان که رسیدیم، هنوز درد می‌کشیدی و دیگر آرام آرام گریه می‌کردی. یک چشمت، که چشم راستت بود، زخم شدید برداشته بود. وحشت‌زده شده بودم. وقتی تو را به اتاق عاجل انتقال دادند و رفت‌وآمد داکترها شروع شد، فکر می‌کردم زنبورها دور گل زیبای من جمع شده‌اند و گل آفتاب‌پرستم کم‌کم پژمرده می‌شود. کمی بعد، زخمی‌های دیگر هم از راه رسیدند. شماری از آن‌ها در راه از بین رفته بودند و چندتایی را هم که تذکره‌های بیمارستان برای شان کفایت نمی‌کرد جیغ زنان و چهار دست‌و‌پا آوردند.

فریادها و گریه‌های بلند در دهلیزهای دراز بیمارستان می‌دویدند و می‌پیچیدند.

چند هفته بعد بهبود و امروز از آن حادثه دوسال گذشته. دیگر با خاطرۀ تلخ آن روز عادت کرده‌ای. اما من با آن که تو را زیبا و خواستنی‌تر از پیش با خود دارم اما ترسم هنوز سر جایش باقی‌ست. از این صداها نفرت دارم زیرا این صداها قیمت گزافی از تو گرفته.

تو بهبود یافته ای اما برای این بهبودی مرواریدی را بخشیده‌ای. می‌ترسم چون این صداها چشم راستت را از من گرفته.

تو با یک چشم به من می‌خندی و هنوز به این فکر می‌کنی که ترسم را چطور از بین ببری اما من با هراس به این فکر می‌کنم که روزی به این صداها و به دردت عادت کنم.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر