امروز هیچ آدمِ باوجدانیْ جنایات بشری روسیه در اوکراین را بر نمیتابد. ولی ندیدن اشتباهات تاریخی دیگران هم حاکی از عدم بصیرت اخلاقی است.
طی هفتاد سال «صلح آمریکایی» بین قدرتهای بزرگ، جنگهای زیادی به رهبری آمریکا اتفاق افتاد ــ از جمله در عراق، افغانستان، لیبی، بالکان، نیکاراگوا، ویتنام، لائوس، و کامبوج. وقتی پوتین به این اتهام که تجاوزش غیرقانونی است پوزخند میزند، خیلیها را یاد تهاجم آمریکا به عراق بدون مواجهه با تحریمهای سازمان ملل میاندازد. وقتی از گورهای دستهجمعی بوچا که سربازان روسی در نزدیکی کییف بر جای گذاشتند حرف میزنیم، عدهای شاید قتل عام غیرنظامیان در می لای در ۱۹۶۸ در ویتنام به دست نیروهای آمریکایی را به یاد بیاورند.
وقتی هواپیماهای روسیْ ماریوپول را با خاک یکسان میکردند، خود من یاد بمباران انبوه هواپیماهای آمریکایی در دشت خمرهها در لائوس افتادم که بیش از دو میلیون تن بمب (بیشتر از بمبی که در جنگ جهانی دوم روی آلمان و ژاپن ریخته شد) از جمله بمبهای خوشهای ضد-نفر در آنجا ریخته شد و در مجموع حدود ۵۰هزار لائوسی را کشت ــ از جمله تعدادی زیادی که بعدا از پایان جنگ در برخورد با بمبهای عملنکرده کشته شدند.
هر چه دنیا نسبت به ایجاد یک نظم جهانیِ مبتنی بر مقرراتْ بدبینتر میشود ــ نظمی که قدرتهای بزرگ هم به آن تن دهند ــ راه برای تخلفاتِ بدون مجازات بازتر میشود.
استثناءطلبیِ ابرقدرتها
واقعیت این است که ــ همانطور که آنتونی بلینکن وزیر خارجه آمریکا پارسال به همتایان چینی خود در ملاقات معروفشان در آلاسکا گفت ــ دستکم آمریکا اشتباهات تاریخی خود را میپذیرد و سعی میکند آنها را اصلاح کند. بههرحال افسر ارشد مسئولِ قتل عامِ می لای، در دادگاه نظامی آمریکا بابت کشتار روستاییان ویتنامی گناهکار شناخته شد و به حبس ابد محکوم شد ــ هر چند محکومیت او بعدا تخفیف خورد.
در سال ۲۰۱۶ پرزیدنت اوباما به لائوس رفت و علنا گفت آمریکا «تعهد اخلاقی» دارد تا به این کشور کوچک که قربانی «بزرگترین بمباران تاریخ» شد کمک کند. و مطبوعات آزاد در آمریکا مدام تلفات جانبی شهروندان بیگناه در افغانستان و جاهای دیگر را افشاء کردهاند.
با این حال، تناقضِ استثناءطلبیِ ابرقدرتها به قوت خود باقیست. آمریکا که وعده میدهد پوتین را به خاطر جنایاتش در اوکراین به پیشگاه عدالت بکشاند، ازطرفی دادگاه کیفری بینالمللی را قبول ندارد. چین و روسیه هم صلاحیت این دادگاه را قبول ندارند ــ نشانهٔ دیگری از این واقعیت تلخ که مردم دنیا فقط میتوانند کسانی را پاسخگو کنند که قدرتِ استثناءکردنِ خودشان را نداشته باشند.
معضل چین
طی چند دههٔ گذشته که چین به قدرتی جهانی بدل شده، واقعگرایانِ عملگرا در هر دو طرفْ امید زیادی داشتند که چین به عنوان یک «ذینفعِ مسئولیتپذیر» و معمارِ مشترک، با غرب همراه شود تا برای اولین بار یک نظم جهانی مبتنی بر مقرراتِ مشترک که فراتر از قلمروهای فرهنگی باشد را شکل دهد. ولی این امیدی واهی بود ــ از جمله در نتیجهٔ تقابل چین با غرب بر سر هنگکنگ، نقض حقوق بشر و آزار اویغورها از سوی چین. با وجود این و به رغم اضافهشدن جنگ تجاری آمریکا، باز هم چین میتوانست شریکی در ایجاد و حفظ صلح و ثبات در دنیا باشد.
ولی چین دیگر از خط قرمز عبور کرده است. چین به جای حفظ یک حوزهٔ تسلطِ مشترک با غرب، سرنوشت خود را به شریکی «بی قید و بند» پیوند زده که به شنایعی دست میزند که درست مخالف و ناقض هر گونه نظم جهانی است ــ خواه نظم لیبرال یا غیرلیبرال. چین با نادیده گرفتن اصل اساسی «عدم مداخلهٔ» خود در امور بینالملل، و پذیرفتن جنایات روسیه در اوکراین، شانس هر گونه رهبری جهانی را از دست داده است.
غربستیزی
جنگ پوتین و همسوییِ چین یا آن شاید غرب را بیشتر متحد کرده و به ایدهٔ نظام مبتنی بر مقررات ــ به عنوان یک آرمانِ لیبرال ــ جانی تازه بخشیده باشد. ولی غربستیزیْ کششِ چنین ایدهای را شدیدا محدود کرده است.
کشورها معمولا با هر کسی که به نفعشان باشد یا منافعشان را تهدید نکند، یا تاریخی مشابهِ خودشان داشته باشد، همسو میشوند. پوتین این احساسِ همدلی یا عدم مخالفت را درک کرده، و میتواند به حمایتِ کشورهایی که بهطور تاریخی با امپریالیسم غرب تقابل داشتهاند تکیه کند، مثل آفریقای جنوبی و هند و چین؛ به رغم همهٔ منافعی که در دوران پسا-امپریالیستی نصیب این کشورها شده است.
نظم جهانیِ واقعی قبلا هم هرگز وجود نداشته است. این ایدهٔ مدرن حدود چهار قرن پیش در اروپای غربی شکل گرفت: در کنفرانسِ صلحی در ناحیهٔ وستفالیا در آلمان، بدون مشارکت بقیهٔ قارهها یا تمدنها یا حتی آگاهی آنها. مضحک است که حالا که تمام دنیا درگیر این ایده و با آن آشناست، نظم جهانی بهعنوان یک نیازِ ژئوپولیتیک طرفدارِ چندانی ندارد.
برآیند همهٔ اینها آن است که تنها قدرتهای بزرگی که میتوانند یک چنین نظم بینالمللی را شکل دهند، از انجام آن عاجزند.