idea_sized-bulla_tolstoy

همه می‌دانیم که می‌میریم؛ پس چرا باور نمی‌کنیم؟

جیمز بیلی | ترجمه عزیز حکیمی

در رمان کوتاه «مرگ ایوان ایلیچ» (۱۸۸۶)، لئو تولستوی مردی را ترسیم می‌کند که وقتی پی‌ می‌برد که در حال مرگ است، شوکه می‌شود. گرچه همه ما به سادگی حس ناخوشایند یک بیماری علاج‌ناپذیر را می‌توانیم درک کنیم، اما چگونه امکان دارد که شخصیت داستانی تولستوی فقط پس از آن‌که درمی‌یابد بیماری‌اش او را خواهد کشت، واقعیت اجتناب‌ناپذیر مرگ را کشف می‌کند؟ این وضعیت ایوان ایلیچ است و بیماری او نه تنها برای او باورناپذیر است، بلکه حتی از درک کامل آن هم عاجز است

در رمان کوتاه «مرگ ایوان ایلیچ» (۱۸۸۶)، لئو تولستوی مردی را ترسیم می‌کند که وقتی پی‌ می‌برد که در حال مرگ است، شوکه می‌شود. گرچه همه ما به سادگی حس ناخوشایند یک بیماری علاج‌ناپذیر را می‌توانیم درک کنیم، اما چگونه امکان دارد که شخصیت داستانی تولستوی فقط پس از آن‌که درمی‌یابد بیماری‌اش او را خواهد کشت، واقعیت اجتناب‌ناپذیر مرگ را کشف می‌کند؟ این وضعیت ایوان ایلیچ است و بیماری او نه تنها برای او باورناپذیر است، بلکه حتی از درک کامل آن هم عاجز است:

«استنتاج او از منطق کیزویتر – اینکه، کاوس یک انسان است، انسان‌ها فانی‌اند، بنابراین کاوس فانی است – در ذهن او همیشه برای کاوس اتفاق می‌افتد و به هیچ وجه قرار نبود برای او رخ دهد. کاوس نماینده انسانی انتزاعی بود و بنابراین، آن استدلال نیز در مورد او معقول می‌نمود؛ اما او که کاوس نبود؛ او یک انسان انتزاعی نبود؛ او همیشه مخلوقی بسیار بسیار متفاوت از دیگران بود.»

اثر تولستوی، اگر پدیده‌ای یا وضعیتی روانی از یک شخصیت داستانی را بدون هیچ ارتباطی با زندگی واقعی توصیف می‌کرد، یک شاهکار نبود. اهمیت این داستان در ترسیم انگیزه‌بخش تجربه‌ای مرموز است که قلب آن‌چه را انسان نامیده می‌شود، می‌کاود.

در سال ۱۹۸۴، در شب بیست و هفتمین سالروز تولدم من به درک ایوان رسیدم:‌ این‌که روزی وجود نخواهم داشت و درک این واقعیت برای من شدیدترین شوکه‌ای بود که آن را «تکانه‌ٔ هستی‌گرایانه» می‌خوانم. در واقع، گیج‌کننده‌ترین رویدادی بود که تا بحال تجربه کرده بودم.

هرچند برای دستیابی به این حس ما به یک تکانهٔ هستی‌گرایانه یا اگزیستانسیالیستی نیاز داریم، اما به این معنا نیست که لزوما باید معنای این تجربه را در همان زمان و یا حتی بعدها درک کنیم. اضطراب شدیدی که این حس به ما می‌دهد، قدرت تفکر منطقی را از ما سلب می‌کند. با این‌همه وقتی که از این حس عبور می‌کنیم، ‌تقریبا ناممکن است که آن را با همه جزییات آن دوباره به خاطر آوریم. برقراری ارتباط با آن تکانهٔ هستی‌گرایانه در واقع به تلاش برای بازسازی رویایی می‌ماند که چیز زیادی از آن در خاطرمان باقی نمانده، بجز حس درماندگی و اضطراب غیرمعمولی که ما را از خواب پراند.

تکانهٔ هستی‌گرایانه تجربه‌ای عجیب و مرموز است، اما آن‌چه بر ما هویدا می‌کند اصلا تازه و عجیب نیست. در واقع این تجربه مسئله‌ای را به ما یادآوری می‌کند که غیرقابل انکار است. و همین نکته تکانهٔ هستی‌گرایانه را به پدیده‌ای سردرگم‌کننده بدل می‌کند: آخر تمام آن‌چه این تجربه به ما می‌آموزد این است که روزی لاجرم خواهیم مرد. خب که چه؟ این را که همه می‌دانیم. کجای این حس کشف بزرگی است؟

ساده است که صرفا بگوییم من همیشه می‌دانستم که می‌میرم. اما واقعیت این است که حس واقعی این جمله را به سختی باور می‌کنیم. این رفتارهای متناقض از دو تفکر انسان درباره او ناشی می‌شود که من آن را «نگرش بیرونی» و «نگرش درونی» می‌خوانم.

اجازه دهید ببینیم چرا برای ما این که روزی خواهیم مرد، نکتهٔ تازه‌ای حساب نمی‌شود. این مسئله از ظرفیت منحصربه‌فرد انسان در جداانگاری کردار و تعهداتش ناشی می‌شود، به نحوی که هر کدام از ما می توانیم خود را ساکن «جهانی مستقل از ذهنیت خود» بپنداریم؛ انسانی در میان میلیاردها انسان دیگر. من وقتی خود را از بیرون به این شکل می‌بینم، هیچ مشکلی در اذعان به این‌که روزی خواهم مرد، ندارم. این را درک می‌کنم که من به دلایل مختلفی وجود دارم و این‌که جهان پس از من نیز وجود خواهد داشت، همان‌طور که پیش از من وجود داشت. این افکار مرا آشفته نمی‌کند. آرامش من به خاطر این واقعیت است که گرچه در حال اندیشیدن به نابودی اجتناب‌ناپذیر خود هستم، اما همزمان خود را فرد دیگری می‌پندارم. به این معنا که وقتی از بیرون به خود می‌نگریم، در ذهن ما آن‌که از بیرون می‌نگرد و می‌اندیشد و آن‌که به او نگریسته می‌شود و درباره او اندیشه می‌شود، یکی نیست. ما میان آن خودِ اندیشه‌ورز و آن خودِ مورد اندیشه یک فاصله ادراکی ایجاد می‌کنیم.

راه ساده دیگر برای درک خودمان این است که ببینم زندگی ما از «درون» و در هنگام کارهای روزمره چه حسی دارد. مارک جانستون در این مقاله یکی از جنبه‌های مهم نگرش درونی اخیرا در کتاب «گریز از مرگ» (۲۰۱۰) به بحث گرفته گرفته است؛ ماهیت تجسم تجربه ادراکی. جهان برای من چنان می‌نماید که گویی پیرامون جسم من و بخصوص سر من، بنا شده؛ چرا که بیشتر ابزارهای حسگر من در سرم وجود دارد. من هرگز نمی‌توانم جهان را، بی‌آن‌که خود را در مرکز آن ببینم، تجسم کنم. احساس می‌کنم جهان حول محور من ساخته شده است. وقتی از جایی به جایی می‌روم، نقطه پدیده‌شناسانهٔ مرکزی جهان نیز با من جابجا می‌شود. این بودگاه در تجربه ادراکی من، همچنین منبعی است که از آن افکار و احساساتم سرچشمه می گیرد. جانستون این را «عرصه حضور و عمل» می‌نامد. ما خود را همانی می‌پنداریم که در مرکز این عرضه قرار دارد و از این‌رو، این‌که هشیاری، یا این زاویه نگرش به جهان، روزی وجود نداشته باشد، برای ما غیرقابل درک است.

این نوع نگرش درونی طبیعی است. به این معنا که تمایل اتوماتیک به تجربه کردن جهان به نحوی که گویا واقعا به طور فیزیکی پیرامون ما شکل یافته، غیرعادی نیست. و همین است مانع از آن می‌شود که آن‌چه را از نگرش بیرونی می‌دانیم، این‌که جهان روزی بدون ما هم وجود خواهد داشت، کاملا بپذیریم و باور کنیم.

برای این‌که واقعیت فناپذیری خود را کاملا هضم کنم، نیاز است که نه تنها از نظر فکری و نظری، بلکه با تمام وجود درک کنم که تجربهٔ روزمرهٔ من از زندگی، نه صرفا در جزییات که در کل، گمراه‌کننده است. در این زمینه مذهب بودا می‌تواند به ما در شناخت یک منبع از گژنگری رادیکال کمک کند. جی ال. گارفیلد در اثر خود با عنوان «آشنایی با بودیسم» (۲۰۱۵) می‌نویسد: «ما در فرایند مشاهده جهان و خودمان، که از چشم‌انداز متافیزیک مادی صورت می‌گیرد، از چیزی به نام سردرگمی بدوی رنج می‌بریم؛ مثلا، من خود را فردی خویشتن‌دار می‌پندارم با ذاتی پایدار که مرا تبدیل به آن‌چه هستم، کرده است. این هستهٔ منیّتِ یا نفس، همواره پشتیبان و تاییدکنندهٔ تغییرات مداوم در ویژگی‌های جسمی و ذهنی من است.» منظور گارفیلد این نیست که همه ما این موضع را تایید می‌کنیم. در واقع، من شخصا، آن را رد می‌کنم و به جای آن معقتدم، این سردرگمی بدوی محصول واکنش‌های غیرعقلانی است و معمولا در سطحی پایین‌تر از خودآگاهی عمل می‌کند.

وقتی واقعیت پدیده‌شناسانهٔ خودمرکزپنداری آدمی را با نظریه تلویحی ذات‌پنداری آدمی ترکیب کنیم، آن وقت آسان است که ببینیم چگونه این عوامل عدم موجودیت ما را در «نگرش درونی» غیرقابل تصور می‌سازد، طوری که بهترین درک ما از فناپذیری‌مان، در سطح همان اذعان جداانگارانهٔ ناشی از نگرش بیرونی باقی می‌ماند.

جایگزین بودیسم برای بینش مبتنی بر ذات افراد، بینش «عدم منیّت» است که دیوید هیوم آن را به شکلی مستقل نیز مطرح کرده است. هیوم صرفا به مجموعه‌ای از افکار احساسات گذرا در این زمینه پرداخته است. او غیاب شواهد یک «نفس» ذاتی را شاهد غیاب آن تلقی کرد و در اثر خود، «رساله‌ای در باب ماهیت انسان» (۱۷۳۹-۱۷۴۰) نتیجه گرفت که ایده نفس یا منیَّت صرفا ابزاری ساده برای اشاره به مجموعه‌ای از وضعیت‌های ذهنی به‌هم پیوسته اس، تا چیزی سوای آن وضعیت‌ها.

هرچند در متون بودایی هم می‌توان خطوط فکری فوق‌العاده مشابهی را مشاهده کرد، اما استدلال فلسفی فقط بخشی از آموزه‌ها بوداییان است. آن‌ها می گویند که مراقبه به فرد اجازه می‌دهد که به طور مستقیم «عدم منیَّت» را تجربه کند و نه آن‌که فقط برداشتی از آن به دست آورد. به باور بودائیان، روش‌های نظری و تجربی در این زمینه مکمل یکدیگرند و با هم توسعه می‌یابند.

اجازه دهید به مسئله تکانهٔ هستی‌گرایانه باز گردیم. ممکن است وسوسه شویم که عوامل نامعمولی را که باید به شرایط معمولی اضافه شوند تا ما را به آن وضعیت برساند، بررسی کنیم. اما به باور من رویکرد بهتر این است که ببینیم برای رسیدن به تکانهٔ هستی‌گرایانه چه چیزی باید از تجربه‌ٔ روزمرهٔ ما کسر شود. تکانهٔ هستی‌گرایانه از تغییر بنیادین نگرش درونی سرچشمه می‌گیرد؛ در این هنگام سردرگمی بدوی از بین می‌رود و شخص ضعف و حقارت خویش را مستقیما تجربه می‌کند. من حقیقت «عدم منیَّت» را نه صرفا به عنوان یک ایده، بلکه به عنوان یک برداشت می‌نگرم. من می‌بینم که نفس من، بَدَلی دارد که خود را در جایگاه «منِ اصلی» نشانده است. مهم‌ترین ویژگی تکانهٔ هستی‌گرایانه، یعنی حس کشف مرگ، از بازساختاری مفهوم فناپذیری، به عنوان بخشی از ادراک غریزی فرد از حقیقت بنیادی‌تر «عدم منیَّت» می‌آید.

اما این سخن نیز این پرسش را به میان می‌آورد که علت اینکه سردرگمی بدوی به طور موقت از بین برود، چیست. پاسخ در مشاهدات هیوم نهفته است که می‌گفت حرکت طبیعی وضعیت‌های ذهنی ما تحت تاثیر اصول مرتبط با آن وضعیت‌ها رهبری می‌شود؛ زمانی که رشته افکار و احساسات با هم تلاقی می‌شود و یک مسیر را می‌گیرند و به این‌شکل هر وضعیت ذهنی می‌تواند به آسانی هدایت دیگر وضعیت‌ها را بر عهده است. این کارکرد خستگی‌ناپذیر مکانیسم‌های مرتبط به هم، باعث می‌شود که تکانهٔ هستی‌گرایانه مهار شود و فروپاشی این مکانیسم‌ها به بروز آن تکانه منجر می‌شود.

تصادفی نیست که اولین مواجهه من با تکانهٔ هستی‌گرایانه در روزهای آخر یک مرخصی طولانی بود. من از محیط معمولم دور بودم – از روال عادی زندگی اجتماعی‌ام، از دارایی‌هایم، از همه ابزارهای مخل ذهنی و اضطراب‌آور – و فقدان این‌ها شرایطی را خلق کرد که روال زندگی‌ام کمتر از همیشه ناخودآگاه بود. و همین زمینه را برای بروز تکانهٔ هستی‌گرایانه آماده کرد. هرچند ذهن من آن را فورا متوقف ساخت تا سلامت روانی مرا تضمین کند.

با این‌همه، آن شب، من برای لحظه‌ای گذرا خود را چنان دیدم که هستم.

ــــــــــــــــــــــ

منبع: aeon

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر