عاشق کار کردن با مردهای احمقام. مخصوصا این کار، مخصوصا این احمق. چشمهایش شبیه مثلث است؛ مثلثهایی با قاعده پهن و ساقهای کوتاه. عیناً مثل ابروهایش. از حُمق ذاتیای که ته چشمهای مثلثیاش است، همانقدر خوشم میآید که از فرزیاش.
– شناسنامههه رو بده دوباره.
به طرفهالعینی قوری را که برای دم کردن چای برداشته، دوباره روی کتری میگذارد و از پشت صندلی من خم میشود روی میز و شناسنامهها را برمیدارد.
– ببخشیدا، این میزه جاش… یه خرده… ینی آخه… یه کم تو دست و پاست. یا بذاریمش تو آشپزخونه یا بذاریمش تو هال. این وسط چی میگه، آخه؟
همانطور که مهرهای شناسنامهها را چک میکنم، به میز درازی که الان حد فاصل بین آشپزخانه و هال است، نگاه میکنم و میگویم: به درد میخوره. تو کار نداشته باش.
بعد، بدون اینکه سرم را از روی شناسنامه بلند کنم، میپرسم: تو با کی کار میکردی؟
از زیر سیبیلهای بورش آرام میگوید: کیا
– حالا با کی یا با کیا. چه فرقی میکنه؟ خلاصه تو دم و دستگاه کی بودی؟
مثلث های احمقش گشاد میشود: آقا کیا
– آهان کیا مهرانی رو میگی؟
– شما کیا رو میشناسید؟
– آره پدرسگو! بابای بچه مه.
– ئه؟ شوهرتونه؟
– من گفتم شوهر؟
– آها… بچه تون کجاست؟
– تو شیشه الکل.
– با کیا چرا دیگه کار نمیکنین؟
– تو که باید بهتر بدونی. کیا حروم لقمه اس. تو کار مواده. من به حروم لقمگی آلرژی دارم.
عقب میرود و به در یخچال میخورد و عروسک آهنربایی روی در یخچال با صدا میافتد روی زمین.
بی اراده میگویم: آخ!
– چی شد؟ خراب شد؟
– اینا، نه، عروسکو انداختی!
– چه بانمکید شما!
– چشیدی مارو؟
– نه ینی میگم، نه به این شغلتون، نه به این حساسیتتون روی وسایل خونه.
– یه زن همیشه زنه. زنی که زن نباشه، زن نیست.
صدای خندهاش نمی آید. مجبورم سرم را بالا کنم و نگاهش کنم. اما تا عمق چشمهایش هیچ نشانی از فهمیدن شوخیام نیست.
– سشوار رو بیار.
سشوار را روی باد ملایم گرم تنظیم میکنم و میگیرم روی صفحه اول شناسنامه. شناسنامه های قدیمی راحتتر و خوشدستتر بود و دنگ و فنگ شناسنامههای جدید را نداشت. صفحه چسبی را با نوک ناخن بلند میکنم وقلم نوک فولادی را روی اسم میگذارم. از این قسمت به بعد سادهتر است؛ مدتهاست چشم بسته هم میتوانم مهر شناسنامه بکشم.
صدای زنگ در میآید. آیفون را بر میدارد و ساکت گوش میدهد.
داد میزنم: کیه؟
دستش را جلوی دهنی میگیرد : میگه سمیراست. اومده برا مزون لباس. اشتباهه، نه؟
به سرعت از پشت میز بلند میشوم: نه، نه، مشتری فاله… ای بابا به این کی وقت داده بودم؟ تو باهاش حرف زدی؟
– نه والا. تا من گوشی رو برداشتم خودش تند تند حرف زد.
– خیله خب، بیا برو تو اتاق پشتی تا بره.
میز را تا نیمه هل میدهم توی آشپزخانه. حالا انگار میز قسمتی از کانتر آشپزخانه ست و تمام شناسنامهها و قلم فولادی و سشوار و… زیر کانتر پنهان شدهاند و روی آن نیمهی میز که بیرون مانده یک دست فنجان و نعلبکی نارنجی هست و یک دسته ورق آ چهار سفید با خودکار. وسایل اولیه یک فالگیر معمولی.
* * *
همه به هم عادت کردهایم؛ من به وجود مثلثها در کارم، خانه ام، اتاقم، زندگیام، مثلثها به برداشته شدن ابروهایشان – علیرغم غرغرهای مردانه گاه و بیگاهش، حتی سمیرا به حضور این پسر جوان در جلسههای فال… گاهی فکر میکنم کمی فراتر از عادت است. یادم نیست قبل از ورود مثلث ها به زندگیام چه طور کار میکردم یا چطور کار میگرفتم. از مشتریهای جدید راضیام. من خرافاتی نیستم اما گمان میکنم این چند وقت مشتریهای ثابت فالام بیشتر هم شدهاند .
– مسافر داری از راه نزدیک اما خوشی میآره واسهت.
مسیج گوشیام را میلرزاند: دل پیچه دارم خانومی. میخوام برم دسشویی.
دوباره فنجان را در دست میگیرم و با دقت به لکه قهوهی شره کرده تا لبه فنجان نگاه میکنم. انگار خودم هم دلم به هم میپیچد. این نشانهی چه میتواند باشد؟ از کجا باید بدانم؟
– نغمه جون! پول دستت میآد. هم خیلی زیاد هم خیلی زود…
مسیج را جواب میدهم: بیا یواش برو تا به اون اتاقم مث زندگی من گند نزدی.
از اتاق بیرون میآید نغمه روسریاش را از دور گردنش روی سر میاندازد. مثلث با نغمه سلام وعلیک خفیفی میکند و رد میشود. نغمه با اشاره چشم و ابرو نشانش میدهد. میپرسد: مبارکه؟ بله؟ تا حالا مرد تو این خونه ندیده بودم انگار بد دلتو بردهها نه؟
لبخند میزنم و سر تکان میدهم؛ یعنی اِی… نمیدانم… بله چیزی در همین مایهها.
* * *
چمباتمه زدهام توی دستشویی. کیتِ توی دستم ثانیه به ثانیه قرمزتر میشود. ناگهان یادم میافتد یک قطره سرکه میتواند اثرش را خنثی کند، هنوز نیمخیز نشدهام که میفهمم اثرش را خنثی کنم، با خودش که دارد توی دلم بزرگ و بزرگتر میشود چه کنم. همان طور زل زده به خط قرمز، به قابلیت عجیبم در باردار شدن از آدمهای بهدردنخور فکر میکنم.
دلم میخواهد بخوابم. درازکش که هستم، محتویات معده ام راه نمیگیرند از گلویم بالا بیایند.
– نغمه زنگ زده. میخواد بیاد.
– بگو تازه فالتو دیدم. تو این دو روز جانشین ملکهی انگلیس که نمیشی؟ بذار یه روز دیگه حالم بده.
هنوز چشمهایم را نبستهام که بر میگردد: مهدی رسولی میخواد بیاد یه شناسنامه بیاره واسه تغییر عکس. میگه کیا داده، عصر پرواز دارن.
هنوز جواب ندادهام که زنگ در را میزنند و مهدی رسولی و شناسنامه روی سرم آوار میشوند. مثلثها عین مرغ سرکنده شدهاند. میروند میآیند و دودو میزنند. آن قدر که ترجیح میدهم بفرستمش بیرون.
– کیا گفته خودش میآد میبره. گفت خیلی دقت کن. فکر کنم داره کلا میره.
صدای بسته شدن در نمی آید. سرم را که بالا میگیرم شتابزده بوسه ای به گونه ام میزند و میگوید: منو میبخشی؟ اگه یه روزی بفهمی من خیلی بهت بد کردم؟
– آره، آره، میبخشم. باز نشستی فیلم معناگرا نگاه کردی؟ تو بد نمیکنی اتفاقا. دِ برو. دِ خدافظ.
جای ریش های دوروزه اش روی صورتم میسوزد. تنهایی کار کردن سخت است. بدون کمک انگار هیچوقت نمیتوانستهام. خاصه این که دیدن عکس و اسم کیا بدتر حالم را به هم میزند. صدای زنگ در که میآید به نیمهی کار هم نرسیدهام. کیا پشت در است. آن قدر قیافهاش عوض شده که اگر نمیدانستم کیاست، نمیشناختمش.
هنوز دیدن کیا را هضم نکردهام که در دوباره باز میشود و یک هنگ پلیس مسلح میریزند توی خانه. چقدر این مرد یونیفرمپوش شبیه مثلث است. چه قدر سبز لجنی و سردوشی های طلایی به چشمهای مثلثی میآید و این زن سبزپوش چادر به سر انگار خودِ نغمه است. چقدر حالم دارد به هم میخورد. دستهای کیا را دستبند زدهاند و نغمه روبه روی من است و من چشمم دنبال مثلثهاست. نغمه چیزی در گوش مرد میانسالِ اس و قسدار میگوید و او به مثلث اشاره میکند. مثلث چیزی به او میگوید و کنار من میآید. دوست دارم از حرفهایش چیزی بفهمم.
«کیا قاچاق آدم میکرد حروم لقمه. میدونی؟ من نفوذی بودم. حالا تنزل درجه میخورم اگه بفهمن با تو بودم. میرم حبس، میرم تبعید. نمیدونم چی میشه. ای کاش مجبور نبودم. میدونی این رابطه تو برنامه نبود. من… من… من به خاطر رابطه ی نامتعارف با طعمه میرم حبس. میشنوی؟ و…»
– من لقمهام؟
حتما هستم. کیا حرام لقمهست و من لقمهی حرامی که همه مرا میجوند.
مرد میانسال نزدیک میشود: شما با این آقا رابطهای داشتید؟ منظورم رابطهی… رابطهی… غیرهمکارانهست .
به مثلث نگاه میکنم. مرا نگاه نمی کند. رفتار فوق حرفهای. به جایش نغمه با چشمهایش دارد آتشم میزند. انتقامم از کیا گرفته شد. میماند انتقامم از مثلث. میماند انتقامم از نغمه. میماند جواب بازیچه شدن. به ابروهای مثلثی فکر میکنم که دوباره پر شدهاند و دیگر احمق نیستند. به مثلث خودم ، نغمه و نفوذی فکر میکنم. به احمقی که منم و تا چند وقت دیگر تبدیل میشوم به یک دایره احمق.
با نگاه دور میزنم توی آشپزخانه. یک شیشه بزرگ نشان میکنم. باید پرش کنم از الکل. حالا همهی تیم پلیس دارند مرا نگاه میکنند. دست به اسلحه، نگران. لابد فکر میکنند میخواهم کپسول سیانور را در دهانم بترکانم، یا خانه را، با نارنجکی که جایی پنهان کردهام. بد موقعیتی هم نیست. بهتر، بگذار کمی هم آنها لقمه باشند من جونده. گمان کنم باید اتاق بچه را دوباره بکنم اتاق کار ، باید تخت دونفره را هم بردارم، باید از دکتر وقت بگیرم… باید… یعنی چقدر حکم میبرند؟ اصلا این طور بهتر شد من از اول هم حوصله بچه نداشتم، حالا حوصله هیچ چیز ندارم. مطلقا هیچ چیز. یله میشوم روی اولین صندلی.
– نخیر جناب ، من فقط لقمه بودم. ینی… همون که میگید… طعمه.
.
[پایان]