در ویدیوی زجرکُش کردن فرخنده، در میان کسانی که بر سر و تن او میزدند، یکی کودک شش یا هفت سالهای بود. او نخست ترسیده بود. با تردید به سوی جماعت خشمگین مینگریست و خود را بر میله های دیوار پشت سر چسبانده بود. برای چند لحظهٔ کوتاه، با بزرگواری یک پیر دنیادیده بر شعور خود مسلط باقی ماند و از عمل به آنچه که همه چیز و همه کس در پیرامونش حکم میداد، ابا میورزید. چند لحظه بعد، تن خونین فرخنده با لگد مردان برآشفته پیش پایش لولید. این جا دیگر باید اراده و حیثیت خود را به صفت یک انسان، ثابت میکرد. اما شرمساری عجیبی را میتوان در این کودک دید که میخواست همرنگ دیگران نباشد. این شرمساری برای کودکان، بزرگتر و رنجآورتر است.
آن کودک با ترس پایش را بلند کرد ولی همین که میخواست لگدی بر گردهٔ فرخنده وارد کند، دوباره پا پس کشید و به جماعت خشمگین خیرهتر نگاه کرد. دو بار دیگر پایش را بالا کرد و بار سوم نیز و بعد عمیقتر به جماعت نگریست. سرانجام، مصمم و بیهیچ تردیدی از عمق اندیشههایش به واقعیت بازگشت و با تمام توان لگدی به جسد نیمهجان فرخنده زد. شاید فرخنده لگدهای آن کودک را دیگر حس نمیکرد ولی او آن قدر لگد زد که دیگر رمقی در او باقی نماند.
حکایت این کودک را برای لحظهای کنار میگذارم و اندکی در مورد داستان «یازده سالگی» ساندرا سیزنیروس میپردازم. میان این دو موضوعِ خیلی دور از هم، پیوندیست که ارزش واکاوی دارد.
ساندرا سیزنیروس، نویسندهٔ مکسیکویی-امریکایی داستانی دارد به نام «یازده سالگی». این داستان را چند سال پیش ترجمه کرده بودم و یادداشتی هم در موردش همان موقع نوشته بودم. و آن هنگامی بود که ویدیوی شکنجه کش کردن فرخنده را دیدم.
یازده سالگی، داستان سادهای است. ریچل، یازده ساله میشود. در صنف خود در مکتب نشسته است. معلم ریچل جاکت سرخرنگی را در صنف مییابد و با تصور این که از ریچل است، آن را به او میدهد و وادار میکند ریچل آن را بپوشد. ریچل از جاکت خوشش نمی آید. اصرار میکند که از او نیست. اما هم صنفیاش شهادت میدهد که جاکت از ریچل است. ریچل با بیمیلی آن را میپوشد.
ریچل همان روز یازده ساله میشود. او پدر و مادرش را تصور میکند و آمادگی که برای تولدش گرفتهاند، قابل پیشبینی است. در آخر ساعت درسی یکی دیگر از همصنفان ریچل به یاد میآورد که جاکت متعلق به اوست. معلم، بی آن که عذرخواهی کند، از ریچل میخواهد جاکت را به صاحبش برگرداند. داستان به همین سادگی است.
فهرست بزرگی میتوان تهیه کرد اگر قرار باشد آثاری را در ادبیات نام بگیریم که درونمایه آنها «تنهایی انسان» است. تنهایی وضعیتی است که در آن به ژرفنگری به خویشتن و پیرامون دست مییابیم. و این درماندگیِ ناشی از درک ناشدن و حس نشدن و بیپناه ماندن که نام دیگر تنهایی است، برای هیچ کسی بیگانه نیست. ساندرا سیزنیروس در این داستان کوتاه به همین موضوع پرداخته و آن چه داستان او را جذاب میکند، سادگی پرداخت و بیان او از مسئلهای بسیار پیچیده است. در این داستان کوتاه که ماجرای تعلق داشتن یا نداشتن جاکت بدقوارهای به ریچل، مسئلهٔ اصلی را شکل میدهد، خواننده با «تنهایی» از سه جهتی روبروست. سه جهتی که – در وضعیت عادی – هر کدام آن برای بیرون کشیدن انسان از تنهایی مسؤل است:
دوستان یا آنانی که در گروه اجتماعی یا سنی ما هستند؛
قدرتی که مدعی راهنمایی و رهبری و بنابرین مدیریت زندگی ماست؛
و بالاخره کسانی که با آنها پیوند خانوادگی داریم.
پندار عمومی چنین است که آدم بیشتر آنهایی را درک میکند که به لحاظ شرایط مکانی و زمانی نزدیکند. بنابرین تصور میشود چشمداشت درستی باشد که همصنفان ریچل، حساسیت موضوع تعلق جاکت بدقواره را برای او درک کنند به ویژه سیلویا سالدیوار، همصنفی ریچل که بی هیچ دلیلی، مدعی تعلق جاکت به ریچل است. اینهم توقع بجایی است که فیلیس لوپیزا، همصنفی دیگر ریچل، این قدر «احمقتر» نباشد که در پایان درس به یاد بیاورد که «جاکت سرخ از اوست!»، یعنی پس از آن که ریچل آن همه عذاب را در روح و روان خود به تنهایی کشیده است. اما همه این چیزها اتفاق میافتد. سیلویا سالدیوار با وجدان راحت، فقط برای این که حرفی گفته باشد، ابراز وجودی کند، یا انتقامی گرفته باشد، جاکت را متعلق به ریچل میداند و این سیلویا آن قدر «محترم» هم هست که حرفش را معلم میشنود و ریچل را ناگزیر میکند جاکت ناخوشایند را بپوشد.
این اعتماد ناحق یادآور مدعیان دین و مذهب، کسانی مانند ملا نیازی که بیهیچ دلیلی جامعه را مدیون خود میدانند تنها به این خاطر که مدعیاند راه و بیراه و حق و باطل را به مردم نشان میدهند. فیلیس لوپیزا در این داستان چنان در بلاهت غرق است که متوجه نمیشود، غفلت، بی توجهی، یا با مسامحه بگوییم، سادگی او، روان دیگری، همنوع و همتای او را آزرده است. درد و اندوه بیاننشدهٔ کسی دیگر، مخصوصاً که آن کس از بیانش هم عاجز باشد، مگر اهمیتی دارد؟ چیزی که گفته نشده، وجود ندارد.
معلم در اینجا نماد قدرت است. نماد کسی که اعمال قدرت او بر شاگردانش، هم به صورت قانونی و هم به صورت سنتی به رسمیت شناخته شده است. اما قدرت، اولویت های دیگری دارد: باید سوال چهارم صفحه سی و دوم ریاضی را – نماد آموزش حسابگری و معطوف به هدف بودن را – به شاگردان بیاموزد. به همین خاطر او فرصتی ندارد برای این که به شکنجهٔ تحمیل شده بر روح و روان ریچل بپردازد. معلم، از سوی دیگر، به صورت خداگونهای نماد آفریدگار آن آیندهای است که آرزوها و آرمانهای بشری برای آن آینده، «نصاب درسی» و «باید و نباید» تدوین کردهاند. مگر نه این است که هدف آموزش و پرورش ساختن آن آیندهای است که امروز آرزو میکنیم؟ ولی این نماد قدرت و «آفرینشگر آینده» در جایگاه خیلی بلندتر از آن است که با درک اشتباهش بیاید و از ریچلی که خود آزرده است، پوزش بخواهد. پوزش خواستن، زبان قدرت نیست. قدرت با خطاپذیری بیگانه است و برای همین، عادت ندارد که پوزش بخواهد.
به جبر پوشاندن یک جاکت نفرتانگیز به ریچل کوچک، برای یک معلم، حادثهٔ کلانی نیست. همان طور که وارد کردن جبر بر کشورها و گروههای ناتوان انسانی برای قدرتمندان دوران ما حادثهٔ کلانی نیست.
از حمله بر عراق کسی پوزش نخواست. با آن که سلاح کشتار جمعی را در آنجا نیافتند. از اجرای پروژه های فروپاشی دولتهای خاورمیانهای کسی پوزش نخواست. اصلاً ریچل، کسی که عرضهٔ بلند کردن صدایش به خاطر اعتراض به اتهام مالکیت آن جاکت بدریخت را ندارد، میتواند این قدر با ارزش باشد که معلم از جایگاه بلند خود پایین شود و همقد او بایستد و پوزش بخواهد؟ نه. خانم پرایس چنین نکرد. «خانم پرایس طوری قیافه میگیرد، انگار همه چیز سر جایش است».
نویسنده در مورد پدر و مادر ریچل چیزی نمیگوید، به جز اشاره کوتاهی به این که «مادر برای امشب کیک پخته و وقتی پدر از کار به خانه برگردد… آن را میخورند. شمع روشن خواهند کرد و… همه ترانهٔ تولد، تولدت مبارک را خواهند خواند.» اما همین تکه، حرفهای زیادی را در مورد مناسبات درین خانواده افشا میکند. پختن کیک، خواندن ترانهٔ تولد مبارکی، هدیهها، هیچ کدام برای ریچل مایهٔ تسلی خاطر و مرهمی برای آن زخمی که امروز روانش دیده، نیست. تمام این چیزها را ریچل پیشاپیش حدس میزند. ریچل منتظر هیچ چیز غیرمترقبهای نیست.
ریچل قرار نیست از درد بزرگ امروزش به پدر و مادرش چیزی بگوید. بر بیهودگی این کار پیشاپیش واقف است. پیشبینیپذیری رفتار پدر و مادر در سالروز تولد ریچل بیانگر این است که مناسبات در آن خانه به یک میکانیزم کارآ ولی به هر حال یک میکانیزم، به کلام دیگر، به یک ماشین، تبدیل شده است. این که ماشینی کارش را همان طور که انتظار میرود، انجام دهد، کسی را خوشحال نمیکند. تمام کارهای مادر و پدر در سالروز تولد ریچل قابل پیشبینیاند و بنابرین به عنوان بخشی از مراسم، بخشی از عادت، بخشی از مسیر چرخی که در راه از پیش تعیین شده میرود، از هرگونه هیجانی خالی است. درین داستان انسان آسیبپذیر در دردهای بزرگ و روانفرسایش تنهاست. درست مانند ملتهایی که احزاب سیاسی دارند و این احزاب به تنها چیزی که نمیاندیشند، آرامش مردمی است که خود را متعهد به خدمت به آنها میدانند.
پیرامونیان تا کودک هستند، با بیدادهای کوچک، با زخمهای کوچکی که بر روح و روان دیگران تحمیل میکنند یا تحمیل میشوند، بی تفاوت هستند و ارزشی به آن نمیدهند تا آنکه در بزرگی بتوانند فرخنده را زیر مشت و لگد ببینند و خود هم از قافله عقب نمانند: یا یکی دو لگد بزنند و یا ابتدا قاتلان را به خاطر شهامت شان در دفاع از دین و قرآن مورد ستایش قرار دهند و وقتی با فشار ذهنیت عامه روبرو شدند، در پناه شورای علما و والیان پرزور، مردم را به معذرتخواهی از خود دعوت کنند. شاید، نباید داستان خوب ساندرا سیزنیروس به فرخنده و خاورمیانه و امریکا پیوند مییافت و این گونه سیاستزده میشد، اما این روزها تقریبا هر امری به نحوی با فرخنده و ریچل و تنهایی انسانهای درگیر در مصیبت، با ملا نیازی و تفاخر بیدلیل او و همصنفانش و خانم پرایس که در سکوی قدرت از بربادی عراق و خاورمیانه و دنیا پوزش نمی خواهد، گره میخورد.
امریکا برای افغانستان حکومت تعیین کرد؛ حکومتی که مردم این کشور فرصت شناختش را نداشتند. امریکا از سراسر دنیا کسانی را که گمان میکرد برای افغانستان موردنظرش موثر خواهند بود، جمع کرد و با آنها حکومتی برپا کرد. شهروندان افغانستان حتی برای همین حکومت هم قربانی دادند. برای انتخابات پارلمانی و ریاست جمهوری اش قربانی دادند. برای حفظ این نظام قربانی دادند. مردم افغانستان انتخابی نداشتند جز این که به انتخاب امریکاییها اعتماد کنند. و امروز امریکا با طالبان موافقتنامهٔ صلح امضا میکند و اختیار مردم افغانستان را به آنها میسپارد. توجیهاشان در نهایت این است: مردم افغانستان سنتیاند و دموکراسی به کارشان نمیآید.
اما دموکراسی به کار مردم افغانستان میآید. آنها برای دموکراسی قربانی دادهاند. بیش از صد و ده هزار سرباز و بیش از دو صد و پنجاه هزار مردم ملکی را در این نوزده سال به خاطر دموکراسی، حقوق بشر و آزادی بیان جان دادهاند. امریکا امیدهای واهی برای مردم خلق کرد و مردم افغانستان برای همین امیدهای واهی قربانی دادند. اما معلم ریچل، معذرت نخواست. امریکا هم معذرت نمیخواهد.
ریچل با زخمهای روانش در این دنیا تنهاست. مردم افغانستان هم.