photo-1434425937023-dd37d1512d9d

معنای زندگی از دیدِ یک روان‌شناس

استیو تیلور | مجله گفتمان

جستجوی معنای زندگی، چالشی آشنا برای بسیاری از ماست. برخی دانشمندان و فیلسوفانِ مادی‌گرا این‌کار را جستجویی عبث می‌دانند. مثلا ریچارد داوکینز ‌ـــ‌ یکی از معروف‌ترین خداناباوران ‌ـــ‌ می‌گوید انسان‌ها فقط «ماشین‌های زندۀ مصرف‌کننده» هستند که تنها هدف‌شان، بقا و تکثیرِ ژنتیک است.

جستجوی معنای زندگی، چالشی آشنا برای بسیاری از ماست. برخی دانشمندان و فیلسوفانِ مادی‌گرا این‌کار را جستجویی عبث می‌دانند. مثلا ریچارد داوکینز ‌ـــ‌ یکی از معروف‌ترین خداناباوران ‌ـــ‌ می‌گوید انسان‌ها فقط «ماشین‌های زندۀ مصرف‌کننده» هستند که تنها هدف‌شان، بقا و تکثیرِ ژنتیک است.

درواقع این نظریه می‌گوید که زندگیِ ما هدفِ خاصی ندارد؛ و این‌که ما می‌توانیم ازطریقِ مذهب یا نوع‌دوستی، معانیِ تازه‌ای خلق کنیم، اما واقعا داریم از برنامۀ ژنتیک و عصب‌شناختیِ خودمان پیروی می‌کنیم؛ و حتی خودآگاهیِ ما، و احساسِ تجربیِ درونِ ذهن‌مان، ممکن است واقعی نباشد، یا ممکن است فقط توهمی باشد که مغزِ ما خلق کرده است.

ولی من دیدگاهِ کهنه‌تری را می‌پسندم که می‌گوید زندگی دارای معناست. من در کتابم باعنوانِ علومِ معنوی، توضیح داده‌ام که خیلی پوچ خواهد بود اگر زندگی و رفتارِ بشر را درحدِ فاکتورهای ژنتیک تنزل دهیم.

ما فقط موجوداتی روح‌مانند درونِ بدن‌های ماشینی نیستیم که در یک دنیای بی‌احساس زندگی می‌کنیم. حیاتِ بشر، فاصله‌ای بی‌معنا بین تولد و مرگ نیست که هدفش التذاذِ جسمی و فراموشیِ مشکلات باشد.

من باور دارم که حیاتِ انسان و جهان، معنایی بسیار بالاتر از این‌ها دارد. و دلیلِ این حرفم این نیست که من مذهبی هستم ‌ـــ‌ چون درواقع نیستم. بلکه تجربۀ من مُلهم از تحقیقاتِ علمیِ من است؛ من طی یک دهۀ گذشته دربارۀ آدم‌هایی تحقیق کرده‌ام که نوعی «تحولِ ناشی از درد» را تجربه کرده‌اند ‌ـــ‌ کسانی که پس از تجاربِ دردناکی چون ابتلا به سرطانِ لاعلاج، مرگِ عزیزان، فلج و ناتوانی، نابودگیِ زندگی در اثر اعتیاد، یا مواجهۀ نزدیک با مرگ در جنگ، دچار تحول شده‌اند.

نقطۀ مشترک همۀ این افراد این بود که بعد از تجربۀ یک دردِ عمیق، احساسِ «بیداری» به آن‌ها دست داده است. آنها دیگر نسبت به زندگی و دنیا و مردم بی‌توجه نبودند و نسبت به هر چیزی احساسِ قدردانی عمیقی پیدا کردند. آن‌ها از ارزشِ زندگی و بدنِ‌شان و ارزشِ دیگر انسان‌ها در زندگیِ خودشان حرف می‌زنند و از زیبایی‌ها و عجایبِ طبیعت سخن می‌گویند. آنها به حس تازه‌ای از ارتباط و پیوستگی با بقیۀ مردم، جهانِ طبیعت و کل کائنات رسیده‌اند.

ما فقط موجوداتی روح‌مانند درونِ بدن‌های ماشینی نیستیم که در یک دنیای بی‌احساس زندگی می‌کنیم. حیاتِ بشر، فاصله‌ای بی‌معنا بین تولد و مرگ نیست که هدفش التذاذِ جسمی و فراموشیِ مشکلات باشد.

این آدم‌ها از مادی‌گراییِ خودشان کاسته و بیشتر نوع‌دوست می‌شوند. گردآوریِ مال‌ومنال و پیشرفت‌های شغلی به موضوعاتی کم‌اهمیت برای آنها بدل شده، و احساساتی چون عشق و بشردوستی برای‌شان خیلی پراهمیت‌تر شده است. آنها قویا احساسِ زنده‌بودن می‌کنند.

مثلا زنی که سرطانش رو‌به‌بهبودی بود به من گفت: «خیلی‌خیلی خوش‌شانسم که روی این سیاره زندگی می‌کنم. خیلی خوش‌شانسم که روی این کرۀ خاکی هستم و به این سطح از آگاهی رسیده‌ام.» یک الکُلیِ درحالِ ترک، از احساسِ تسکین و توانمندی تازه‌اش گفت و این‌که حالا احساس می‌کند بخشی از یک هستیِ بسیار شگفت‌انگیزتر و اسرارآمیزتر است.

شخصی که از غرق‌شدن نجات پیدا کرده بود، می‌گفت که حتی نسب به کوچکترین چیزها حسِ قدردانیِ عمیقی پیدا کرده و نه‌فقط زیباییِ خیره‌کنندۀ طبیعت، که حتی زیباییِ ناچیزترین اشیاء هم برایش ارزشمند است.

مردی که به‌خاطر مرگِ یکی از عزیزانش، دچار تحولِ روحی شده بود، مشخصا به معنای زندگی اشاره کرده و توضیح داد که چه‌طور اهدافش در زندگی تغییر کرده و دیگر دلش نمی‌خواست تاجای ممکن فقط پول دربیاورد بلکه می‌خواست بهترین آدمی بشود که می‌توانست باشد. او می‌گفت که «قبلا زندگی برایم هیچ معنایی نداشت. اما حالا حس می‌کنم معنای زندگی یعنی آموختن، رشدکردن، و تجربه کردن.»

بیداری

نکتۀ مهمی که باید اشاره کنم این است که هیچکدام از این آدمها مذهبی نبودند (یا نشدند). آنها تجربۀ «تولد دوباره» را که برخی مسیحیان از آن حرف می‌زنند نداشتند، هرچند بسیاری از این افراد، حسِ هویتِ تازه را تجربه کرده‌اند، تاحدی که انگار آدمی جدید در همان بدنِ قدیمی هستند.

ضمنا این تحولاتِ روحی، صرفا تغییراتی موقت نبوده‌اند، بلکه عمدتا برای سال‌های متمادی ادامه پیدا کردند. درکل به‌نظر من این تحولات را می‌توان به‌عنوانِ معنای تازۀ زندگی تعبیر کرد.

خوشبختانه، لازم نیست که ما حتما دچار رنج‌های عمیقی بشویم تا این آثار را تجربه کنیم. این حسِ کشفِ معنا، گاهی در حالاتی گذرا بروز می‌کند که من به آن‌ها می‌گویم «تجربۀ بیداری.»

معمولا این تجارب وقتی اتفاق می‌افتند که ذهنِ ما نسبتا آرام است و ما تنها و در آرامش به‌سر می‌بریم؛ مثلا وقتی در دشت و صحرا قدم می‌زنیم، در اقیانوس شنا می‌کنیم، یا بعدا از مدیتیشن، و یا حتی بعد از سکس.

در این مواقع است که صحتِ همه‌چیز را بهتر درک می‌کنیم. می‌توانیم به آسمان نگاه کنیم و چیزِ خوبی در آن پیدا کنیم، مثلا جَوی آرام و هوایی ملایم. شاید حتی تشعشعِ روح‌مان را در محیطِ اطراف‌مان حس کنیم ‌ـــ‌ طوری که انگار که در درختان و مراتعِ اطراف ترواش می‌کند. حتی شاید تراوشِ این انرژی را در آدم‌های اطراف‌مان هم حس کنیم، و پیوندی سرشار از حرارت و عشق را بین خودمان کشف کنیم. آن‌وقت از زنده‌بودنِ‌مان شاد هستیم و عمیقا قدردان و شکرگزار خواهیم بود.

به‌عبارت دیگر، وقتی ما «بیدار می‌شویم» و به تجربۀ کامل‌تری از زندگی و جهانِ اطراف‌مان می‌رسیم، آن‌وقت معنای زندگی را می‌یابیم. به‌این‌ترتیب، این حس که زندگی بی‌معناست، درواقع دیدگاهی تحریف‌شده و محدود است که وقتی دچارِ نوعی «خواب‌زدگی» می‌شویم، به‌سراغ‌مان می‌آید.

وقتی به روشن‌ترین و بالاترین حالتِ وجودی‌مان صعود می‌کنیم، معنایی را درک می‌کنیم که همیشه در وجودمان بوده، ولی همواره آن را از دست می‌دادیم. وقتی آگاهیِ ما تقویت می‌شود و حواس‌مان تیزتر می‌شوند، احساسِ آشنای بازگشت به خانه ‌ـــ‌ یا همان معنا ‌ـــ‌ را پیدا می‌کنیم. نهایتا در پاسخ به این سوال که معنای زندگی چیست، باید بگویم: به زبان ساده، معنای زندگی، خودِ زندگی‌کردن است.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر