مادرم قصهگو بود؛ یک قصهگوی مادرزاد؛ قصهگفتن با همۀ وجودش عجین بود. البته این شغلش نبود و خودش هم از وجودِ این استعداد باخبر نبود، فقط میدانست که عاشقِ این کار است. دیگران را دورِ خود جمع نمیکرد تا برایشان داستان تعریف کند. ولی اگر در جمعی بساطِ چایی بهراه بود، او نقشهای متعددش (مادر، همسر، کارمند، میزبان) را کنار میگذاشت و به نقشِ واقعیِ خودش درمیآمد: یعنی قصهگو. قصه همۀ وجودش را فرامی گرفت، صدایش را طنین میداد، چشمانش را خیس میکرد، و به نفسهایش عمق میبخشید. داستانْ او را بزرگ میکرد، و او هم داستان را بزرگتر میکرد. قصههای او ماجراهای واقعی بود، وقایعی که شاهدِ آنها بود و آنها را زندگی کرده بود، و درقالبِ تجربهای زنده درآمده بود؛ چیزهایی که صرفِ تعریفکردنشان لذتبخش بود.
مادرم قصهگو بود، ولی من نویسنده و تصویرگرِ داستان هستم. داستانها از حنجرهام عبور نمیکنند، مگر موقعِ خواندن ـــ بلکه از سرانگشتانم تراوش میکنند. مادرم آدمی اجتماعی و بیپروا بود، و مثل همۀ قصهگوهای خوب، داستان را درلحظه خلق میکرد؛ قصهها در درونش و در تقاطعِ اندیشه و صدا شکل میگرفتند. نقلِ او فضا را پر میکرد و همۀ کنشها و واکنشهای شنوندگان را با خود هماهنگ میساخت.
در من اما داستان درجایی عمیقتر شکل میگیرد؛ در جایی بینِ خودآگاه و ناخودآگاه؛ جاییکه نمادها واسطۀ این دو ضمیر میشوند. من طوری مینویسم که گویی یک چشمم باز است و دیگری بسته ـــ پشتِ میزم، و در سکوتِ اتاقم. اگر ۱۵ نفر آدم در اتاق باشند، چیزی برای گفتن ندارم. گویی همۀ وجودم آنجا نیست.
از آنجا که من معمولا در محیطهای داخلی به سر میبرم، ساختمانها را خیلی خوب میشناسم: حجمشان، ساختارشان، و سیمکشیهایشان را. و این را فهمیدهام که من برای قصهگویی سیمکشی نشدهام ـــ برای نوشتن سیمکشی شدهام. و البته برای دیدن. ذهنِ ناخودآگاهم که بدویتر و ابتداییتر است، بیشتر ازطریقِ تصویر ارتباط برقرار میکند، و فرزندش یعنی ذهنِ خودآگاهم بیشتر ازطریقِ زبان عمل میکند؛ در فضای میانِ آنها که داستانهایم شکل میگیرند، تصویر و زبان همزمان ظاهر میشوند.
مادرم قصهگو بود، ولی من نویسنده و تصویرگرِ داستان هستم. داستانها از حنجرهام عبور نمیکنند، مگر موقعِ خواندن ـــ بلکه از سرانگشتانم تراوش میکنند.
در ذهنِ من، همیشه تصویر همراهِ زبان بوده است. چشمانم را میبندم و دفعتا تصاویری روی پردۀ پلکم میبینم. لحظاتِ قبل از خواب، تصاویر روی پردۀ پلکم بازی میکنند ـــ برخی بیحرکت، برخی متحرک، و ابتدائا سریع، ولی بعد به آهستگی ـــ و خیلی زود مثل یک معجون، مرا به ناخودآگاه فرو میبرند. قبل از خواب، رویا به سراغم میآید.
من سیمکشیِ داخلیام را حس میکنم. وقتی بیستوچندساله بودم، همۀ حروف و اعداد، رنگی مخصوص بهخود داشتند. وقتی نوجوان بودم از دوستی پرسیدم که حروف و اعدادش چهرنگی هستند، که بعد فهمیدم بقیه این حس را ندارند. این حس ـــ و این آگاهی که عواطفْ دارای شِکلند و قاشق و قیچی هم عاطفه دارند ـــ جزوِ چیزهایی بود که با بقیه درمیان نمیگذاشتم.
بعدا با پدیدۀ «حسآمیزی» آشنا شدم که ناشی از اشتراکِ مسیرهای مغزیست و باعثِ رنگآمیزیِ نمادها در مغز میشود. ولی این رابطۀ نماد با رنگْ کمکم در ذهنم ضعیف شد: شاید تلاشِ خودآگاهانۀ من بود، یا بهخاطر افزایشِ سن؛ دقیقا نمیدانم. بههرحال موقعِ نوشتن، تصاویر خودشان را به من نشان میدهند، و آمادهاند که معنا و انگیزۀ افکارم را منتقل کنند. بیشترشان را رد میکنم، ولی خیلی وقتها انگار مجبورم آنها را روی کاغذ بیاورم، و بین آنها و متنِ روی کاغذ رابطهای برقرار کنم.
حروف الفبا هنگام پیدایشْ اشکالِ خود را از تصاویرِ دنیای اطرافمان قرض گرفتند: گاو (A)، پرچین (H)، آب (W). ما انسانها مدتها قبل از آنکه نویسنده شویم، تصویرگر بودهایم. در کودکی قبل از آنکه خواندنِ کلمات را یاد بگیریم، یاد میگیریم تصاویر را بخوانیم؛ و بعد از کتابهای مصور، به کتابچۀ الفا، و کتبِ مکتوب راه پیدا میکنیم. بالاخره به نقطهای میرسیم که تصاویر فراموش میشوند و فقط متن باقی میماند. همیشه برایم سوال بود که، چرا؟ ایندو مثلِ هم نیستند. نوشته نمیتواند جای تصویر را در ذهنِ ما بگیرد، و تصویر هم نمیتواند ظرافتها و آهنگهای زبان را تقلید کند.
هرچند ما هردوی اینها را ازطریقِ چشم دریافت میکنیم، در درونمان زبان و تصاویر را با حواسِ متفاوتی در میکنیم. متن و تصویر، هرکدام قوانینِ خودشان را دارند و ـــ برای قصهگویی، تعلیمدادن، بیان جزئیات، الهامبخشیدن، معنابخشی، و بیانِ عواطف ـــ از سازوکارهای اختصاصیِ خودشان بهره میبرند: البته با هدفِ رسیدن به بیننده یا خواننده. پس چرا در آثارِ ادبی، از هردوی اینها بهره نبریم؟
وقتی تصویر و نوشته، روی صفحه کنار هم قرار میگیرند، با کمکِ هم چیزی خلق میکنند که بهتنهایی قادر به انجامش نیستند. متن با کمکِ تصویر، شفاف یا تکمیل میشود، ولی میتوان با کمکِ تصویر، نوشته را تذهیبکاری کرد. من این واژه را عمدا از هنرِ تذهیبکاریِ قرونوسطی قرض گرفتم. هنرِ مصورسازیِ کتاب، طیفِ متنوعی دارد؛ یک طرفِ آنْ هنرِ تصویرگریست. من سالها تصویرگرِ زیستشناسی بودهام و با این طیفِ کار بهخوبی آشنا هستم. کارِ این تصاویر این است که درسهای مکتوب را تفسیر و شفاف و مصور کنند.
وقتی تصویر و نوشته، روی صفحه کنار هم قرار میگیرند، با کمکِ هم چیزی خلق میکنند که بهتنهایی قادر به انجامش نیستند. متن با کمکِ تصویر، شفاف یا تکمیل میشود، ولی میتوان با کمکِ تصویر، نوشته را تذهیبکاری کرد.
منظور این نیست که این کارها نمیتواند از زیبایی برخوردار باشد، یا در درجۀ دوم نسبت به متن قرار دارد. ولی کارکردِ اصلی آن ـــ که مصورسازیست ـــ ظرفیتِ آن را محدود میکند. در آنسوی این طیف، متنِ تذهیبشده قرار دارد. در یک اثرِ تذهیبشده، تصویر بیش از آنچه که متنْ توصیف میکند (یا چیزی متفاوت) را نشان میدهد. اینجا زبان و تصویر، با کمکِ سازوکارها و استعدادهای خودشان، طوری داستان را تعریف میکنند که کاملا مختصِ خودشان است.
در یک کتابِ تذهیبشده (یا مُذهّب)، تصویر و متن باهم ازدواج میکنند تا شکلِ ثالثی خلق کنند ـــ یک فرزندِ دورگه ـــ که همزمان با ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه حرف میزند و با هردوی آنها ارتباط برقرار میکند. این کار پرمغزتر و کاملتر است و از مسیرهای متعددی جذبمان میشود.
مثلا در قلمروی ادبیات، نقاشیهای جورج کروکشَنک در چندین اثرِ چارلز دیکنز، به طیفِ «تصویرگری» نزدیکتر است. این نقاشیها، عملی که در متنْ ذکر شده را نمایش میدهند، و حسِ شوخطبعیِ دیکنز و وجدانِ اجتماعیِ او را مجسم میکنند. تصاویرِ معنویِ کِی نیلسن در میانۀ این طیف قرار میگیرد که متن را توضیح میدهد ولی ازطریقِ تصنع و استفاده از فضاها، اتمسفر و معنای قصههایی را که به تصویر کشیده، بسط میدهد.
در انتهای این طیف، ویلیام بلیک قرار دارد که کتابهایش را نمیتوان به متن و تصویر تقسیم کرد، چون بهخاطرِ استفاده از چاپِ فلزی و عرفانِ موجود در آثارش، متن و تصویر عملا یکی هستند. در کتابهای بلیک، متن و تصویر واقعا باهم ازدواج میکنند و تجاربی عمیق را به خواننده القا میکنند.
در یک اثرِ تذهیبشده، متن در بینِ تصاویر و مناظرِ غریب محصور میشود، و گفتگویی زنده و پرحرارت و تقریبا قابلشنیدنْ بین آن دو جریان دارد. متن و تصویر برای جلبِ توجه رقابت میکنند، و تجربهای خلسهآور میسازند. هرچند عدۀ زیادی در هنر تذهیبکاریِ قرون وسطا دست داشتهاند، عناصر این هنر از یکپارچگیِ خوبی برخوردار است. تذهیباتِ ویلیام بلیک که دستتنها خلق شدهاند، هرچند کوچکند، ولی کمحرارت نیستند. تصویر و متن درهم تنیدهاند و نقاشیِ آبرنگْ هردو را بههم پیوند میدهد. هرکدامشان دارای معناییست، اما باهم میخوانند و مینوازند. در کتابهای کُمیک، تصویرْ متن را دربرگرفته و متن هم پاسخی آتشین به آن میدهد؛ و این تعاملِ دائم بین آنهاست که داستان را پیش میبرد، و گاهی سرعتی گیجکننده دارد. این هنر در نهایتِ خود، متن و تصویر را درقالبی واحد ممزوج میکند ـــ مثل خوشنویسیِ عربی و چینی. این هنر ظرفیتِ نامحدودی دارد و اَشکالی از ادبیات در اختیارمان قرار میدهد که سرشار از تجارب غنی زندگی هستند.
نقطۀ وصلِ واژگان و تصاویر ـــ خواه در ذهن، خواه روی کاغذ ـــ جاییست که نمادها نقشِ برجستهای دارند و قدرتِ بیان پیدا میکنند. ما طوری سیمکشی شدهایم که بتوانیم هم تصویر و هم زبان را بخوانیم، و معنای هرکدامشان را جُداگانه تفسیر کنیم. ایندو باهم کار میکنند، چه در کتاب و چه در درونمان، و کُلیتی را میسازند که از اجزایش مهمتر است؛ کُلیتی که شادابتر و رساتر و عمیقتر است.