طبق معمول صبحها از خواب برخیسته، بعد از ادای نماز، لباسهایم را پوشیده و راهی رفتن به صنف زبان انگلیسی میشدم. مثل هر روز معمول دیگر میخواستم راس ساعت ۵:۳۰ حاظر در کلاس و آماده باشم.
آنروز طبق عادت همیشهگی که قبل از رفتن به صنف صفحه فیسبوکام را باز کرده و سر به شبکههای اجتماعی میزدم صفحه فیسلوکام را باز کردم. یکباره خواندم که (جلال آباد بدست طالبان سقوط کرد). این خبر چنان متاثرام کرد، گویا آب سرد را برویم کس ریخته. جلال آباد از اندک ولایات بود که هنوز دولت در کنترول خود داشت. بعد از خواندن این خبر بدنم سرد شد چون میدانستم بعد از سقوط جلال آباد که در مسافت خیلی کم از مرکز قرار دارد دیر طول نخواهد کشید که طالبان به کابل برسند.
دیگر حوصله رفتن به صنف زبان نبود. راس ساعت ۷ صبح با همه ناامیدی لباسام را پوشیده و آماده رفتن به وظیفه شدم. شاید بگویید احمق بودمکه آنروز عزم رفتن داشتم، اما برای من فرصت بود غنیمت، چون میدانستم برگشتن به این روزها و رفتن به کار و مسلکام در دورترها ازم قرار خواهد گرفت.
خواستم رنگ شاد بپوشم،با لبخند وارد دفتر شده و با همه سلام و علیکی کنم. اما لباس سیاه و چادر خاکیام را ترجیح دادم. چون روحام شبیه لباسام بود. زنان و دختران افغان با داشتن تجربه تلخ که از حکومت گذشته طالبان داشتند، بیش از هر قشر جامعه در اضطراب و نگرانی از آیندهای بودند که در انتظار آنان است.
مسیر راه مثل روزهای سابق نبود. گویا شهر ما دیگر مثل روزهای سابق نفس نمیکشد، گویا بدن شهرم نیز مانند من سرد و بیحس شده بود. به مجرد رسیدن به نزدیکیهای دفتر تصمیمگرفتم با انرژی و انگیزه سابق داخل شوم.
لبخند کوتاه زدم خواستم نشان بدهم که همه چیز رو به راه است، اما خودم را چگونه باید به اصطلاح ما افغانها در کوچه حسن چپ میزدم. اشک چشمان را که در پهنای لبخند نمیتوان پنهان کرد. رفتم به پیش، در چند قدمیام همکاران مهربانم را دیدم.
آی که چقدر دیدن چهره هر کدامشان برایم سخت بود! آنهایی که دنیایی از انرژی و انگیزه بودند اما آنروز ظاهر نگرانشان ناامیدی ناشی از روزهای آینده که در انتظار است را بر رخم میکشید. رفتم و شروع کردم به جمع کردن اسناد، گویا دیگر بر نمیگشتم.
نگاهی عمیق به هر کنج و کناره دفتر و میز کارم کردم. جایی که هر روز با امیدها و رویاهایم میامدم. لحظه نگذشته بود که زنگ مادرم آمد؛ با صدای پریشان جویای احوالم شد، و با تمام نگرانی ازم خواست زودتر برگردم خانه. تماسهای مکرر برادرانم و فامیل از همه بیشتر نگرانیام را بیشتر میکرد.
با همه نگرانی همه چی را جمع کرده و حرکت کردم. راهها همه بیداد از وحشت میزدند. دلم برای خودم سوخت. دلم برای وطنم که مظلومانه دوباره در برهه سیاه تاریخ قرار خواهد گرفت از جا کنده میشد. آن روز را هیچگاه فراموش نخواهم کرد.
روزی که با چهره پریشان پدر و چشمان اشک پر مادرم به سمت کار رفتم و با تمام نگرانی و گورکردن آرزوهایم برگشتم به خانه. گویا آرمانهایم را همانجا گور کرده و در یک سکوت طولانی بدتر از مرگ منتظر فرداهایم شدم. فرداهایی که دنیایی از سوالات را در ذهنم جا داد. و امروز هم در انتظار سرنوشت هستم که نه بیشتر دست خودم بلکه به دست دیگر است.
هزاران دختر این سرزمین، همچون من، سالها با امید درس خواندند و امروز یک شبه همه زندهگیشان به باد فنا رفت.