گلولهها صفیرکشان بر در و دیوار فرو مینشینند و خمپارهها گاهی پشتهم و گاهی هر چند لحظه بعد، زمین و زمان را میلرزانند و با اصابت بر در و دیوار، دودهای سیاه رنگ و سمارق شکلی بلند میکنند. بوی دود و باروت در همه جا پیچیده است و باد بوی مرگ را از این دیوار به آندیوار و از این پشته به آن پشته میچرخاند.
خودم را در پشت پلوانی فرو کردهام و دستم در ماشه است. میلرزم و گلولههایی را که در دور و پیش من بر زمین مینشیند، حس میکنم. بیچاره و درماندهام و با هر شلیکی میمیرم و زنده میشوم. سرم را اندکی بالا میکنم تا موقعیتم را بفهمم. هنوز هیچ جایی را ندیدهام که موج انفجاری مرا چند متر دورتر پرتاب میکند. خرواری از خاک و سنگ بالایم میریزد. تنم ناگهان داغ میشود، گوشهایم دپ میشوند و چشمانم میسوزند. طعم باروت و خاک را در دهن و بینیحس میکنم. فکر میکنم کشته شدهام، اما نه، هنوز سینهام ته و بالا میرود، نفس میکشم و قلبم میتپد. خودم را تکان میدهم و از جا میجهم و چند متری میدوم و تا میدوم گلولهها صفیرکشان در دور و برم بر زمین مینشینند. فوری خودم را در نزدیکترین جویچهمیاندازم و در کف آن میچسبم. چند نفس عمیق میکشم و بعد بر جودم تمرکز میکنم، نه هنوز هیچ زخمی برنداشتهام و از هیچ جایی از بدنم خونی جاری نیست. فقط دردی در شانه و گردن دارم که حس میکنم از برخورد موج انفجار است.
چشمانم را غبار گرفته است و دید کمی دارم. با اینحال میبینم که جویچهی عمیق و خشکی است. سرم را دور میدهم و به بالا نگاه میکنم. از ورای غبار چشمانم فقط میتوانم نیمدایرهی از آسمان را ببینم و قسمتی از دیواری را که چند متر دورتر هنوز در زیر رگبار مسلسلها و خمپارهها قامت ایستادهای دارد. با شنگ پیراهن، چشمانم را پاک میکنم، اندکی دیدم بهتر میشود. گلویم خشکیده است، آب میخواهم. نیست، آبی نیست و زود این آرزو را با جنبیدن چند بوته بابونه و پودینه وحشی در چند قدیمی، فراموش میکنم. ترسی وجودم را فرا میگیرد و شروع بهلرزیدن میکنم. هنوز یک دست من کلاشنکوف را محکم دارد. کمرم را بر دیواره جویچه تکیه میدهم تا لرزش من کم شود، کم میشود و دوباره به آن بوتهها نگاه میکنم؛ هنوز میجنبند. کلاشنکوف را دور میدهم و میخواهم بر آنبوتهها چند گلوله شلیک کنم تا دیگر هیچ زندهجانی در آن پشت نجنبد. ماشه را در زیر انگشتم حس میکنم و میفهمم که با اندک فشاری قطاری گلوله از میله آن بیرون میجهند و اگر نفسکشی در آن پشت باشد، کشته میشود. مگر من میتوانم ماشه را بکشم؟ مگر من تا حال کسی را کشتهام که ماشه کشیدن برای من آسان باشد؟ ای خدا! من اینجا وسط این جنگ پدر لعنت چه میکنم؟ ملا یاسین! خدا در بدرت کند، خدا تکهتکهات کند… خدا این روز را روز آخرت کند…
بار دیگر به بوتهها نگاه میکنم، دیگر نمیجنبد. فکر میکنم اگر دشمنی آنجا بود وقت مرا کشته بود. تا میروم از شورخوردن بوتهها بیخیال شوم یک ردیف گلوله بر پشتهی جویچه مینشیند. بهخودم میگویم دیوانهبیشعور پیش از اینکه این گلولهها بر تو بنشینند کاری کن، اینجا خود را فرو نگیر! حالا میرسند و سوراخ سوراخات میکنند، تا رمقی داری و پای سالمی برخیز و از اینورطه بگریز… کجا بگریزم؟ مگر برای فرار راهی هست؟ همینکه برخیزم چلوصاف میشوم… ای خدا چه شد؟ چرا اینجایم؟ رخسار چه میشود؟ رخسار حالا کجایی؟ هر چه کنار کلیکن انتظار بکشی و کوچه را نگاه کنی دیگر مرا نخواهی دید. من اینجایم در میان آتش… دیگری تو را میبرد… پدرت بدون اینکه بداند خوشداری داشتی دستت را در دست دیگری میدهد و من ارمان بوسیدنت را بهگور میبرم. یادت است در تاریکی دالان تو را بغل زدم و خواستم ببوسم، اما دستت را بر دهنم گرفتی و نگذاشتی لبم بر گونهات برسد. رخسار ارمان بهدل ماندم. گرمی و رعنایی تنت را در بغل حس کردم و اما لبانت را نه… رخسار برایت دعا میکنم که خدا شوهر خوبی نصیبت کند. دعا میکنم صالح باشد و تو را هیچ وقتی نرنجاند. مگر نشنیدی که میگویند عشاق همیشه هرچه خوب است برای یکدیگر آرزو میکنند. برو رخسار برو! برو و خوشبخت باش! برو و دیگر پشت کلکین ایستاد نشو! ارسلانی دیگر نخواهی دید. وقتی جنازهام را به ده آورند اگر اشکی داشتی پنهانی بریز تا کسی نداند دلدادهی من بودی… مرا زود فراموش کن! تو یک عمر زندگی پیشرو داری! مرا زود فراموش کن و برو دنبال سرنوشتت. ارسلانی بود نبود، مرا خدا برای تو نیافریده بود… برو!
هی ارسلان بخود بیا! در ناف جنگ هم تو در فکر رخساری… اگر اینجا بلرزی و خودت را ببازی رخساری نخواهد بود. برخیز و خودت را تکان بده و بدو! بدو و از اینجا برو! ارسلان! اگر میخواهی به رخسار برسی به مرگ تسلیم نشو! مگر در قصهها نخواندی که ارسلان پشت چه پهلوانهایی را بر زمین زده است… مگر در قصهها نخواندی که ارسلان با شمشیر تن چه غولهایی را دو تکه کرده است… هاها کرده است، اما در قصهها کرده است و اگر او اینجا بود حالا با گرزش نعشی بیش نبود.
اندکی سرم را بالا میکنم و از بغل بوتهی خاری نگاه به میدان جنگ میاندازم. تبادله گلوله و خمپاره هنوز ادامه دارد و باد، خاک سیاهرنگی را در هوا میچرخاند. هرچه تمرکز میکنم نمیفهمم که اوضاع در دست کیست. واپس خود را در کف جویچه میچسبانم. آسمان در دور دست تکه ابری دارد و نیلگونیاش از ورای غباری که باد میچرخاند بسان پیراهن آبی کهنهو چرکینی به نظر میرسد. چند تا پرنده سیاهرنگ که در اینلحظه دوست ندارم بدانم سار اند یا زاغ، به عجله از شمال به جنوب میروند و در بالا بلند آسمان هواپیمایی بیخبر از اینکه در اینجا کی به جان کی افتاده است، خط سفیدی از خود بهجا میگذارد و با سرعت بهطرف غرب میرود.
هنوز دستم در ماشه است. پوزخندی میزنم و میگویم ارسلان مگر تو مرد جنگی که دستت در ماشه است؟ مگر تو میتوانی بر روی کسی ماشه بکشی که هنوز تفنگات را در دست میفشاری؟ میگویم ها میکشم. کسی که بخواهد مرا بکشد، من هم میتوانم او را بکشم. میگویم خوب برو ملا یاسین را بکش! او را برو بکش که تو را به این حال و روز انداخت. برو شر او را از سر همه کم کن! نه او را هم کشته نمیتوانی، بکشی سگهایش نفتک و نبیرهات را میکشند.
لحظههایی چشمانم را فرو میبندم و با خودم میگویم نه، نباید به مرگ تسلیم شد. نباید اینجا نشست تا یکی بیاید و چند گلوله بر سینهات خالی کند. تصمیم میگیرم برخیزم و از جویچه بیرون بپرم و بدوم هر چه بادا باد. آهسته سرم را بالا میکنم و از بغل همان بوته خار نگاهی به فاصلهام با آن دیوار میاندازم. دور است، شاید صد متر با هم فاصله داشته باشیم، بلند هم هست، به آسانی نمیشود از آن بالا رفت. نارسیده به آن مرا سوراخ سوراخ میکنند. دور زدنش هم محال است. با توپ، راکت و تفنگ و هرچه دارند مرا نشانه خواهند گرفت و خواهند زد. پس ته میخزم و به سمتی که بوتهها جنبیده بودند، نگاه میکنم، دیگر نمیجنبند، آرامآرام اند، همان طرف میخزم. همینکه به بوتهها میرسم عطر پودینه به مشامم میخورد. بوی پودینه را همیشه دوست داشتم. میدمند و گویا میخواهند در این دم سخت، برایم بگویند که بوی دود و باروت را از یاد ببر. دستی بر بوتههای پیر و آبنرسیدهی پودینه میکشم و نزدیک بینی میبرم؛ عجب بوی خوشی دارند. ننه میدانست که پودینه وحشی را دوست دارم، برایم چای پودینه درست میکرد و همیشه در کاسه دوغ من یک مشت از آن میریخت و میپرسید: «ننه تو چرا اینقدر پودینه را دوست داری؟» میخندیدم و میگفتم: «ننه من مار نیستم که از پودینه بدم بیاید.» ننه کجایی؟ بیا کاسه دوغی بده که از تشنگی حلق و گلویم خشکید، بیا شرب چایی بده که زبان به کامم چسبید. به جای جواب ننه، چند انفجار پیهم میشنوم و زود ننه، چای و کاسهی دوغ را فراموش میکنم. نفس عمیقی میکشم و بوتهها را کنار میزنم و ناگهان در آنسو، مردی را غرق در خون میبینم. وحشت بیشتری بر دست و پایم میریزد و لحظههایی خودم را در زیر پودینهها فرو میکنم. پودینهها هرچه شور میخورند بوی بیشتری میپاشند. بوی پودینه توام با ترس مرا درهم میپیچد. گوش فرا میدهم تا اگر ناله یا صدایی داشته باشد. نمیشنوم، هیچ چیزی ندارد. نفس عمیق دیگری میکشم و ناگهان دل را بهدریا میزنم، میخزم و خودم را به او میرسانم. دولا است و سرش در میان پاها. خون زیادی از او رفته و هیچ حرکتی ندارد. از بازویش میگیرم و او را میچرخانم. برپشت میچرخد و گردنش دوری میخورد و سرش بر روی زمین میافتد. ناگهان عرق سردی بر شانههایم میریزد و صدای قلبم را میشنوم. فاروق است. تا همین چند دقیقه پیش با هم بودیم. از همه چیز بیخبر بودیم. وقتی نزدیک قرارگاه عسکرها رسیدیم، فهمیدیم که ملا یاسین پلان حمله در سر دارد. هر دو غافلگیر شدیم. در راه میخندید و میگفت: «وقت جنگ، تفنگ را سرچپه نگیری ها!»
سرم را نزدیک میبرم و روی سینهاش میگذارم تا صدای نفسی بشنوم، نمیشنوم، نفسی ندارد. بعد دستم را برروی شاهرگ گردنش میگذارم، هیچ ضربانی حس نمیکنم. با خود میگویم: ارسلان! تا به سرنوشت او دچار نشدی هی کن و برو، برو از اینجا. میخزم و قدری از نعش دور میشوم.
جویچه بعد از چند متر، دور میزند و به سمت دیوار میپیچد. سرم اندکی بالا میکنم تا اگر بشود راه فراری در آنسوی دیوار بیابم. ناگهان چشمم به سوراخ بزرگی در دیوار میافتد. حس میکنم همین چند لحظه پیش بعد از اصابت خمپارهای ایجاد شده است. تصمیم میگیرم خودم را به آنجا برسانم و با عبور از آن سوراخ، از این معرکه بگریزم. در جویچهی خشک، که روزها میشود تن به آب نداده است، میخزم. زانوها و آرنجهایم پوست میشوند و سنگ و چوب زیادی تنم را میخراشند، اما خود را به نزدیک دیوار میرسانم. ده قدم مانده به دیوار، جویچه ختم میشود. سوراخ در سمت چپ دیوار است. باید تا آنجا بدوم. گوشهایم را تیز میکنم، زد و خورد اندکی فروکش کرده است. درنگ نمیکنم، از جا میجهم و میدوم. ناگهان ماشیندارها میغرند. گلوله بر چهارطرفم بر زمین مینشینند و خاک را در هوا میکنند. جیغی در درون میکشم و با سرعتی که هیچگاهی در زندگی ندویده بودم، میدوم و خود را با یک خیز از سوراخ به آنطرف دیوار میاندازم. معلق میخورم و بهعجله خودم در پنای دیوار میرسانم. نگاهی به سر و پایم میکنم، هیچ خونی در لباسم دیده نمیشود. معلوم میشود هنوز سالمم. بعد به چهار طرف نگاه میکنم، باغی است که دیوارهای بلندی دارد. معطل نمیکنم و کلاشنکوف را آماده شلیک در دستم میگیرم و به سمت جنوب باغ که درختان انبوهی دارد، میدوم. میخواهم خودم را در جایی پنهان کنم تا با فرا رسیدن شب در تاریکی از معرکه فرار کنم. هوا گرم است و سخت تشنهام. دعا میکنم در زیر آن درختان آب بیابم. با خود میگویم اگر آب ایستاده چند روزه هم باشد، مینوشم.
نزدیک درخت تنومندی که در کنج باغ خیمه زده است، میرسم. چند قدم مانده به درخت ناگهان چشمم به عسکری میافتد که بر آن تکیه زده است. میخشکم و ایستاده میمانم. چشم در چشم میشویم، او از دیدن من تکانی میخورد و رنگ میبازد و من از دیدن او. اسلحه ندارد. با سر تفنگ اشاره میکنم که دستهایش را بلند کند. فوری بلند میکند. صدا میکنم که تفنگات کجاست؟ با اشاره چشم و ابرو دورتر را نشان میدهد؛ کولهپشتی و تفنگاش آنجاست. میپرسم:
«اینجا چه میکنی؟»
با کلمههایی شمردهای میگوید:
«هیچ… هیچ… منتظر خلاصی جنگ هستم.»
«چرا جنگ نمیکنی؟»
جواب نمیدهد. چند قدم پیشتر میروم و میگویم:
«زخمی شدهای؟»
سرش را به علامت نفی شور میدهد.
«ترسیدهای؟»
بازهم سرش را شور میدهد، اینبار آمرانه میگویم:
«ورخیز و برو!»
متردد دستهای خود را پایین میکند و آهسته از جا برمیخیزد، اما زود از گفتهام پشیمان میشوم و میگویم:
«نه بنشین!»
واپس مینشیند، اما اینبار دستهایش را بالا نمیکند.
«اگر به گیر ملا یاسین افتادی تو را میکشد.»
اندکی رنگ به رخاش میآید و با صدای گرفتهای میگوید:
«یعنی تو مرا نمیکشی؟»
«نه، من آدمکش نیستم.»
متعجب بهمن نگاه میکند. شاید هم فکر میکند که دروغ سال را گفتهام. نزدیکتر میروم. معلوم میشود ریش و بروت خود را تازه تراشیده و بعد از حمام کردن به جنگ آمده است. لباس عسکری تمیزی هم بر تن دارد. میپرسم:
«باورت نمیشود من آدمکش نباشم؟»
جوابی نمیدهد و همانطور نگاه میکند.
«آب داری؟»
جستی میزند و میگوید:
«هاها دارم.»
فوری تفنگ را تکانی میدهم و میگویم:
«بنشین بنشین!»
پس در جای خود مینشیند و آرام میگوید:
«پتک در داخل کولهپشتیاست.»
چشم از او جدا نمیکنم و همانطور پسپس میروم تا به کولهپشتی او میرسم. مینشینم و از داخل آن، پتک را برمیدارم، سر آنرا میگشایم و مینوشم. آب یخ و مزهداریست. همانطوریکه چشم از او جدا نمیکنم و مواظب او هستم تا قطره آخر مینوشم. لبخند نرمی بر روی لبانش نقش میبندد و میگوید:
«جل زده بودی؟!»
پتک خالی را بر روی کولهپشتی میاندازم و همانجا پهلوی تفنگاو مینشینم. بوی پودینه میدهم. دستم را بالا میکنم و میبویم، هنوز مالامال از عطر پودینه است. با نوشیدن آب و بوئیدن عطر پودینه اندکی رمق میگیرم. او کمرش راست میکند و نیت برخاستن دارد. باد در گلو میاندازم و میگویم:
«بنشین! تفنگ من آماده شلیک است، شور بخوری میزنم.»
واپس مینشیند و بر درخت تکیه میزند.
«جایی نمیرفتم… سایهای دیدم، گفتم ببینم کیست.»
فوری از جایم بلند میشوم و به چهارطرف نگاه میکنم؛ کسی نیست. فقط صدای تیر اندازی و انفجار پیهم شنیده میشود.
دو باره در جایم مینشینم و میپرسم:
«چرا جنگ نمیکنی و اینجا خزیدهای؟»
اینبار لبخند تلخی تحویل میدهد و میگوید:
«پیشتر درست گفتی. ترسیدم و ناف من رفته است.»
پُخ میزنم و میخندم. او هم میخندد، اما من زود خندهام را جمع میکنم و با ژستی که حس میکنم به من نمیخواند، میگویم:
«مثل بچهی آدم جواب بده! دستم بر روی ماشه است، رودههایت را خرمن میکنم.»
اینبار از تهی دل میخندد:
«پیشتر گفتی آدمکش نیستی و حالا میگویی روده خرمن میکنی؛ کدام یکی را قبول کنم؟»
فوری میگویم:
«روده خرمن کردن را…»
میخندد و میگوید:
«نه، تو تفنگ گرفتن را هم یاد نداری.»
ناگهان گپ فاروق یادم میآید که گفته بود: «وقت جنگ، تفنگ را سر چپه نگیری، ها!» فوری نگاهی به تفنگ میاندازم. نه، درست گرفتهام؛ قنداق طرف من و میل طرف اوست. تا میخواهم چیزی بگویم صدای انفجار مهیبی ما را تکان میدهد و شاخ برگ درخت را بر سرما میریزاند. بهرویم نمیآورم:
«چه گفتی؟»
سرش را میچرخاند و به دودی سیاهی که از پشت دیوار باغ بلند شده است و سمارقوار بههوا میرود نگاه میکند و میگوید:
«هیچی»
«چرا اینجا نشستی و فرار نکردی؟»
«کجا فرار کنم؟ صحرای محشر است… همه با هم خلط شده اند، نمیفهمی دوست کیست و دشمن کجاست. نمونهاش هم اینجا، زیر این درخت، من و تو استیم.»
«چرا جنگ نکردی؟»
«راستم را بگویم؟»
«ها بگو، کاری بتو ندارم.»
«تفنگ من شلیک نمیکند، خراب است.»
پوزخندی میزنم و با ناباوری میگویم:
«شوخی نکن!»
قسم میخورد:
«خدا و راستی اگر دروغ بگویم.»
«خوب با تفنگ خراب به جنگ نمیآمدی، پیش از آمدن یکبار امتحان میکردی.»
پس از سکوتی میگوید:
«راست را بپرسی ما همینها را داریم با همینها میجنگیم، گاهی صدا میکنند، گاهی نمیکنند.»
با طعنه میگویم:
«پولها چه میشوند؟»
«کدام پولها؟«
«همینهاییکه خارج برای شما کمک میکند.»
تلخ میخندد و میگوید:
«نمیدانم، اما افسر ما میگفت پولهاییکه بهما کمک میکنند خودشان هم خرج میکنند، ما اجازه مصرف را نداریم. همینها را خریدند و بهما دادند. من امروز ملا یاسین را دو بار نشانه گرفتم، اما تفنگ من صدا نکرد… هی هی اگر تفنگ من صدا کرده بود حالا شر او را از سر هزارها نفر کم کرده بودم. خوب خیر در این وقت تنگ پشت قصهی مفت نگرد.»
میان ما سکوت برقرار میشود، اما در میدان جنگ هنوز سکوتی نیست، مسلسلها میغرند و صدای انفجار خمپارهها ادامه دارد. پس از لحظههایی میگوید:
«خوب تو از خود بگو، تو چرا اینجایی و نمیجنگی؟»
«من چرا اینجایم؟»
«ها تو چرا اینجایی؟»
«بهخاطر پدر، مادر، خواهر و برادرهایم اینجایم… تا همین چند ماه پیش شاگرد مکتب بودم، صنف یازدهم بودم و آرزو داشتم لییسه را تمام کنم و بروم دانشگاه، درس بیشتر بخوانم و صاحب کار و زندگی شوم. اما امنیت روز بروز خراب شد و طالبان آهستهآهسته از کوه پایین شدند، قریهها را گرفتند و به ولسوالیرسیدند و بهمحض به ولسوالی رسیدند مکتب ما را بستند. بعد سر و کله ملا یاسین پیدا شد و برای پدرم گفت که نفر بر علیه کفر بده، نمیدهی، پنج لک بده! پنج لک اگر نداری، دخترت را بده. ای خدا! این کثافت چطور توانست نام آن خواهرک ده سالهام را ببرد. همان دم باید او را میکشتم… باید دهن و شکماش را جر میدادم… باید زبانش را میبریدم و کف دستش میگذاشتم… نه نمیشد… این سگها را نمیتوان به آسانی کشت. درنده و خدا ناترساند. ما را در یک چشم برهم زدن تکهتکه میکنند. خدا شاهد است که پدر از ناچاری مرا به ملایاسین داد. خدا شاهد است که طالب نمیشدم… از این جناورها نفرت داشتم… بابا از بیعزتی و بیناموسی ترسید. برایم گفت تو مردی، بیا برو چند روزی تا راه و چارهیی پیدا کنیم… گفت چند روزی برو تا خدا روشنی کند. روشنی کرد… خوب روشنی کرد… وسط آتش افتادم… خوب روشنی شد. پدر چه شد؟ بهچه روزی افتادم؟»
اینرا میگویم و خاموش میشوم. حس میکنم که بعد از قصه من قدری بهمن اعمتاد پیدا کرده است. تا میخواهم چیزی بپرسم، میگوید:
«خوب حالا که تو راست خود را گفتی، من هم راست خود را میگویم.»
«بگو!»
میگوید:
«من هم در میان شما آشنا دارم. پسر کاکایم نفر ملا یاسین است… یک سال میشود که تفنگ او را در شانه دارد. مادرش از صبح تا شام ضجه و ناله دارد و برای او دعا میکند… از صبح تا شام نگاه به دروازه دارد که فرزند برگردد… خوب شد تفنگ من صدا نکرد، شاید او در دم تفنگ من برابر شده بود و کشته شده بود. چه میدانم، در جنگ حلوا بخش نمیکنند.»
چرتی میزنم و میگویم:
«من اکثر آنها را میشناسم چه نام دارد؟»
«فاروق»
عرق سردی بر شانههایم میریزد و حالم بد میشود و او مثل اینکه چیزی حس کرده باشد به منمن میافتد، اما تا میرود دهنش را باز کند و چیزی بگوید، نگاهش در نقطهی در پشت سرم میخ میشود. رویم را دور میدهم ملا یاسین با سه نفر دست در ماشه ایستاده است.
«بدو دستهای این بیناموسها را بسته کن! پیش از نماز شام، خودم آنها را حلال میکنم.»
میدوند و در یک چشم برهم زدن دستهای ما را در پشت سر میبندند. خیلی دوست دارم آن عطر پودینه را که هنوز دستانم را در گیرو دارد، ببویم، اما دیگر دستی بلند کرده نمیتوانم.
.