Tag: ادبیات داستانی

آمنه می‌گوید:«بخدا قسم این آدم ترک نمی‌کنه. مگه دفه‌های پیش ترک کرد؟ هر دفه قرض زیاد بالا میاره میره کمپ بعدش چند ماه بیکار تو خونه فقط می‌خوره و می‌خوابه شماها که قرضاشو دادین دوباره میره سراغش. تو اون مدتیم که نمی‌کشه قرص می‌خوره. بخدا صدبار خودم قرص تو جیبش پیدا کردم از اونا که به فیل بدی از پا در میاد. این آدم تو زندگیش یه راه راست نرفته. همه چیش دروغه. ترک کردنش کار کردنش حرف زدنش همه چیش. بخدا من دلم واسه شماهام می‌سوزه. علی! تو سی سالته یه قرون پس انداز نداری. همسنای تو زن و بچه دارن تو هرچی درمیاری باید بدی پای گندکاریای ناصر. نکن علی بخدا تو عین داداش نداشتمی. به فکر خودت باش. مرجان کم ماهه؟ ولی چون ناصر داداششه کسی در این خونه رو نمی‌زنه. پدر از دست کارای ناصر گذاشت رفت اون سر تهرون به بهونه‌ی کار، مادرم که می‌بینی قلبش از کار افتاده انقد غصه ناصرو خورده… بخدا بابا مامان منم از دست ناصر پیر شدن_به هق هق می‌افتد_خودم بدبخت شدم ولی نمی‌ذارم دخترم مث من شه.»
سارا شاخ دارد. مهتاب، خنده‌ی کج و کوله‌ای دارد. نگین، چشم‌هایش را بسته است. سحر، دست‌هایش را باز کرده و حالت پریدن به خود گرفته است. من هم مثل یک روح به سمت عکس می‌دوم اما به جمع بچه‌ها نمی‌رسم. وسط عکس مانده‌ام. پشت‌مان یک صخره‌ی خاکی‌ست و چند علف سبز هم اطراف‌مان دیده می‌شود. جایی که عکس گرفته‌ایم، سرسبز نیست. زیبا نیست اما خودمان واقعی هستیم. زیبا. رفته رفته، منظره‌ی پشت عکس‌ها زیباتر می‌شود. پر از درخت می‌شود. شکوفه‌های رنگ به رنگ، دریاچه، برج، نورهای خیره کننده... هرچه منظره‌ها، شلوغ‌تر و قشنگ‌تر می‌شود، یکی از آدم‌های توی عکس اول هم کم می‌شود. آن‌قدر کم می‌شود که الان فامیلیِ نگین را یادم نمی‌آید. از سارا می‌شنوم، مهتاب دو سال پیش برای همیشه رفته اروپا. سحر امسال طلاق گرفته و خود سارا به عشق سال‌های نوجوانی‌اش رسیده است. دیگر، خبری از عکس‌های دسته جمعی نیست. توی عکس‌ها فقط خودم هستم. خودم و موبایلم که توی تمامی عکس‌ها یا کنار صورتم است یا آن را جایی نزدیک به قلبم نگاه داشته‌ام. یا در زاویه‌ای باز و رو به آینه‌ی دستشویی است.
«متأسفانه بیمار فوت کرد.» پرستار با چشم‌هایی بی روح گزاره­‌ی تلخِ شغلی­‌اش را بیان کرد و بی آن‌که حتی لحظه‌ای درنگ کند یا به ناباوری چشم‌های زن اندک رحمی روا دارد، لب‌هایش را به هم فشرد و سرش را پایین انداخت. یک دستش را در جیب روپوش سفیدش فرو کرد و با دست دیگرش به آهستگی شانه‌ی افتاده‌­ی زن را کنار زد تا راه عبورش را باز کند. به ناگاه پرده‌­ی ضخیمِ اشک‌هایی که بر دیدگان زن کشیده شده بودند، از هم گسستند و دنیای پیش رویش را تار و گونه‌هایش را تر کردند. زن، چشم‌هایش را به درب اتاقی دوخت که همسرش را برای همیشه از او گرفته بود. «برای همیشه»... چنین اندیشه­‌ای چنان قلبش را بهم فشرد که گویی ستون قامت نحیفش به یکباره درهم شکست. بدنش بی وقفه شروع به لرزیدن کرد و پاهایش ناتوان­ از برداشتن یک گام پیش­تر یا پس­تر از این جایگاهِ ملالت‌بار، بر زمین میخکوب شدند. لحظاتی بعد پزشک و دو پرستار دیگر هم از اتاق بیرون آمدند. حرف‌هایی را طوطی­ وار تکرار کردند و با بی ­تفاوتی از کنار زن گذشتند. لکن در میان هجمه‌­ای از آن واژگانِ بی­ جان و سرد، یک جمله کوتاه توانست یخ پیرامون زن را بشکند و او را از آن حیرانی و آشوب­ زدگی بیرون بکشد:«می‌توانید او را ببینید.»
سلام خان­ داداش. نمی‌خوام بگم که چرا واسه مردن خان­ باجی نیومدی؟ می‌دونم؛ رفتن واسه دیدن یه آدم مرده چه فایده‌ای داره؟ واسه فاتحه فرستادن هم حتما نباید رفت سر قبرش!…« نمی‌خوام بگم که چرا واسه عروسیم نیومدی؟ می‌دونم که این‌ها همه تشریفاتن… مهم اینه که تو همیشه خان داداشم بودی! نمی‌خوام بگم که چرا به آقا سر نمی‌زنی؟ همه­‌ی اینها فدای سرت! اصلا به درک که آقا همین امروز و فردا ممکنه سرش رو بذاره زمین!... از این چیزها نمی‌خوام بگم... چند روز پیش، اتفاقی تو بانک خانمت رو دیدم. اولش منو نشناخت. بهم گفت که اون‌جایی. گفت آخرین خبری که ازت داره، اینه که یه مقدار تیرآهن و آجر خالی کردی که یه خونه بسازی. گفت که همین‌ها رو هم پسرت بهش گفته. گفت که پسرت هم دیگه نمیاد اونجا... نپرسیدم چرا؟... فقط نگران شدم که چِلّه­‌ی زمستونی و توی اون آلونک، وسط بَرِّ بیابونِ اون دهات کوره و دست تنها، چکار می‌کنی؟ چکار می‌خوای بکنی؟ باورکن اگه وقت داشتم حتما می‌اومدم پیشت، ولی خوب خودت که می‌دونی؛ مردها که زن میگیرن، تا یه مدت دوست‌های جون­ جونیشون رو هم فراموش می‌کنن، یعنی نه اینکه فراموش کرده­ باشم، به خدا نمی‌رسم، نمی‌رسونم، گه­ گیجه گرفتم... باورکن تنها دلخوشیم شده وقتی که سرم رو روی بالش بذارم و زنم خر و پفش بلند شه و به خاطرات بچگیمون فکرکنم... نامه رو دادم به راننده‌­ی اتوبوس »دهات؛ خانمت گفت که اونجا همه می‌شناسنت... شب عید می‌رم خونه­‌ی آقا... گفته بود که عید امسال، بساط عرق و تریاکش رو جمع می‌کنه و آماده می‌شه برای رفتن... منتظرتم.
همه‌چیز از آن‌جایی شروع شد که قرار بود از بین گروه ما چند نفر را انتخاب کنند. چندین بار برای گرفتن تست‌های مختلف سراغ‌مان آمدند با انواع دستگاه‌ها، آمپول‌ها و انجام آزمایش‌های مختلف البته از وقتی که سوار کشتی شدیم حال و روزمان همین بود، پنج نفرمان را چپانده بودن توی اتاقکی که دو نفر به زور جا می‌شد، وضعیت بهداشت که از آن هم بدتر، بوی تعفن ادرار و مدفوع شامه را اذیت می‌کرد. اتاقک هیچ روزنه‌ای نداشت به جز پنجره کوچکی در سقف، اصلا فرق شب و روزمان را نمی‌فهمیدیم. غذا را فقط می‌شد با حس لامسه کورمال کورمال پیدا کرد. نمی‌دانم چهار روز شد، پنج‌ روز یا بیشتر... که بلاخره در اتاقک آهنی باز شد و اجازه خروج دادند. همه خوشحال بودیم از این فراغت و غرق در رویای مزرعه‌های سرسبز و باغ‌های خرم، همان‌جایی که تمام کودکی‌مان در آنجا گذشت ، پا به عرشه کشتی گذاشتیم. به محض خروج از اتاقک با تقه‌ای سوزنی همه‌مان از جا می‌پریدیم آنها بهش می‌گفتند تست سلامت و بعد
روی تخت افتاده بودم؛ دست‌هام مثل مرده‌ها ازطرفین آویزان بود. ساعت یک ربع به پنج بود مثل شرطی‌ها منتظربوی ماری جوانای خالد بودم که زیردیواردود می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم یک کپه دود آمد داخل. ننه حسن هن‌هن کنان روی اولین پله نشست وگفت: خدا ذلیلت کند که ای نجاست هارا این‌جا دود می‌کنی. خالد ملنگانه می‌گوید: «توازکجا می‌دونی چیه که می‌دونی نجسه ننه نکنه توهم آره ناقلا» ننه جواب می‌دهد: «خاک عالم توسرت!»  می‌دونم که نازنین دارد ژورنال‌هایش را ورق می‌زند. پایش را روی پای دیگه انداخته مثل یک مادموزل خیلی نجیب طرح‌ها را زیر و رو می‌کند به محبوبه نگاه می‌کند. هیکل چاقش رامی‌غلتاند ومی‌گوید: «نه بابا چیزی هم نیس می‌دونی این لباس‌هایی که خدا تومن پولش هست تو فرنگ تو تایلند آدم‌های بدبخت بی‌چاره می‌دوزند.» نازنین جواب می‌ده: «چی بگم می‌دونی این ندای خرچسونه این قدردنبال استاد دوید که سرش را شیره مالید.» محبوبه فین می‌کند و متر توی دهانش می‌گذارد و می‌گوید: «بچرخ آهان خدایی عینهو این یارو چیه عین همونی.» نازنین می‌گه: «کدوم یارو؟» محبوبه با صدای خفه‌ای می‌گه: «همون عروسکه که زنای آمریکایی خودشونو اون شکلی می‌کنن.» نازنین باعشوه می‌گه: «وای «باربی» می‌گی؟» محبوبه با صدایی خفه‌تراز قبل گفت: «ها همون!»
همچنان محو چشمانش بودم. در خیالم آرزو می‌کردم که زبان چشمانم را بفهمد. ای کاش می‌توانست صدای ساز احساسم را که در درونم نواخته میشد، بشنود اما او حواسش به کارش بود... نمی‌دانست در این چند ماه هرچیزی به من آموخته غیر از نقاشی... انگار از فهماندن منظورش به من عاجز شده بود که دستش را پیش آورد و قلم را از دستم ربود. لحظه‌ای پوستم پوستش را در آغوش کشید... قلبم می‌خواست سینه‌ام را بشکافد. امیدوار بودم سرخ نشده باشم...بی دلیل نگاهم را دزدیدم...او حواسش به من نبود. سرگرم رسم لبخندی کوچک و زیبا در چهره‌ی خالی نقاشی من بود. هنرنمایی‌اش که تمام شد نگاهی به من انداخت .اخم کردم. می‌دانست هرگز برایشان دهان نمی‌کشم. دنیای من، دنیای نمایشی بی صدا بود. دنیای پانتومیمی ابدی. چشم‌ها به اندازه کافی گویا بودند.
امروز دوباره دیدمش، خانم‌جان. داشتم پله‌های پشت تماشاخانه را می‌سابیدم که بالای سرم سبز شد. نفسم بند آمد. باورت نمی‌شود، ولی داشت خیره نگاهم می‌کرد. یک‌جوری هم نگاهم می‌کرد که انگار بخواهد حرفی بزند، ولی رویش نشود. خیلی جلوی خودم را گرفتم تا ضعف نکنم و ولو نشوم روی پله‌ها. تصدقش شوم، با همان ژست همیشگی‌اش، سیگار به دست تکیه داده بود به دیوار. زبانم بند آمده بود. می‌خواستم بلند شوم و رو به رویش بایستم، ولی نتوانستم. چشمانم را از چشمانش دزدیدم. خانم‌جان، عجب چشمانی داشت. به خدا داشتم از ابهت نگاهش سنگ کوب می‌کردم. زری راست می‌گفت. چشمانش سگ داشتند. یک جوری آدم را می‌گرفتند که انگار صاعقه زده باشد پس کله‌ات، نه هوش و حواس برایت می‌ماند و نه دل و ایمان. تا به خودم بیایم و خودم را جمع و جور کنم، دیدم که پشتش را کرد و رفت. بخشکی شانس، باید قبل از رفتنش یک چیزی می‌گفتم. مثلا می‌گفتم که چقدر هوادارش هستم، یا یک چیزی توی همین مایه‌ها. ولی مثل احمق‌ها ساکت ماندم. دست خودم نبود. وقتی می‌بینمش، نفسم بند می آید؛ چه برسد به این که بخواهم حرف بزنم.
از گذرگاه سرپوشیده‌ای می‌دوم. و از محوطه‌ای با ماشین و گاراژ. پشت سرم چند نفری از ما هستن و پشت سرشون پلیس ضد شورش. پشت گاراژی پنهان می‌شم. تنها و درمانده‌ام. احساس می کنم حالاست که از ترس خودم رو خراب کنم. در واقع دو کُپه گه هم اینجاست؛ خشک شده. گوشه‌ای پیدا می‌کنم تا پا روشون نگذارم. شلوارم را پایین می‌کشم. عجب وضع مضحکی میشه اگه پلیس ضد شورش نگاهی هم پشت گاراژ بندازه و تو این وضعیت گیرم بندازه. بخار از زیرم بلند میشه. یه تکه کاغذ از جیبم بیرون می‌کشم. نوشته: «ما به اتحادیه اروپا متعلقیم. لوکاشنکو هم به ماتحتم!»
 پدر صدای تلویزیون را کم کرد و با کنجکاوی از پشت در اتاق به ماهی نگاه می‌کرد. امیرعلی که اکنون در کانون توجه همه قرار گرفته بود ونمی‌دانست چرا همه آن‌طور به او و ماهی سیاه نگاه می‌کنند از ترس عقب رفت وبه دیوار تکیه داد. صدای جمیله خانم بلندشد: «نحسه. نحس!  وای شوم...شومه... ماهی سیاه نکبت میاره خواهر، اگر سال روی ماهی سیاه تحویل بشه. زندگیت نابود میشه. سیاه میشه» مادر زد پشت دستش و گفت: «خدا مرگم بده. زلیل مرده اون همه ماهی قرمز ...چرا سیاه خریدی...پاشو برو پسش بده. از کی خریدی؟»  پدر صدای تلویزیون را کم کرد و با کنجکاوی از پشت در اتاق به ماهی نگاه می‌کرد. امیرعلی که اکنون در کانون توجه همه قرار گرفته بود و نمی‌دانست چرا همه آن‌طور به او و ماهی سیاه نگاه می‌کنند از ترس عقب رفت و به دیوار تکیه داد. صدای جمیله خانم بلندشد: «نحسه. نحس!  وای شوم...شومه... ماهی سیاه نکبت میاره خواهر، اگر سال روی ماهی سیاه تحویل بشه. زندگیت نابود میشه. سیاه میشه» مادر زد پشت دستش و گفت: «خدا مرگم بده. زلیل مرده اون همه ماهی قرمز ...چرا سیاه خریدی...پاشو برو پسش بده. از کی خریدی؟»
اولین ترم دانشگاه داشت کم کم به انتها میرسید. امتحانات پایان ترم نزدیک و استرس همه دانشجوهای ترم اولی زیاد بود. نسرین و زیبا حتی بعد از کلاس، ساعت‌ها در دانشگاه می‌ماندند تا برای امتحانات پایان ترم باهم درس بخوانند. در این مدت، سعید با نسرین تماس می‌گرفت و جویای حال هر دو نفرشان می‌شد. در یکی از روزهایی که بعد از اتمام کلاس‌ها در دانشکده ماندند تا باهم درس بخوانند، قرار بود بعد از دانشگاه، نسرین به همراه سعید به بیمارستان برود تا همسر یکی از دوستان سعید که به تازگی زایمان کرده بود را ملاقات کنند. خرداد ماه بود و هوا رو به گرم شدن می‌رفت. همینطور که از پله‌های دانشکده پایین می‌رفتند، نسرین رو به زیبا گفت:
چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. کمی جا به جا شد، بلکه نشیمن گاهش در موقعیت راحت‌تری قرار بگیرد، ولی بی فایده بود. فنرهای سمج صندلی در هر وضعیتی استخوان دنبالچه‌اش را نشانه می‌گرفتند و دسته جمعی به سمتش هجوم می‌بردند. زیر لب غرولند می‌کرد و به خودش لعنت می‌فرستاد. از اتوبوس نفرت داشت. قراضه‌های دراز و بی قواره هم کند بودند و هم ناراحت. ولی چاره‌ی دیگری نداشت. باید تحمل می‌کرد تا برسد به همان جایی که به خاطرش از آن سر دنیا شال و کلاه کرده بود و آمده بود برای دوباره دیدنش.