old man

نگاهی به داستان: «جلوی قانون» اثر فرانتس کافکا

محمد فتحی

چه چیزی باعث می‌شود در برهه‌های حساس زندگی از هر تلاشی برای نیل به هدفی مهم و تعیین‌کننده باز بمانیم؟ چه‌چیزی ما را در بزنگاه حرکت و تصمیم فلج می‌‌سازد؟ آن هم درست زمانی که هدف و مسیر را بارها با دقتی وسواس‌گونه سنجیده‌ایم؟

«بر من ترحم کن. من در هر گوشه و کنار زندگی‌ام گناهکار هستم.»
کافکا – یادداشت‌ها، ۱۹۱۶
‌‌‌‌

دقیقا چه چیزی باعث می‌شود که در برهه‌های حساس زندگی از هر تلاشی برای نیل به هدفی مهم و تعیین‌کننده باز بمانیم؟ چه‌چیزی است که ما را در بزنگاه حرکت و تصمیم فلج می‌‌سازد؟ آن هم درست در زمانی که هدف و مسیر را بارها با دقتی وسواس‌گونه سنجیده‌ایم؟ کدام نیرو است که ما را در آن لحظه‌ی حساس سرنوشت، به سان بختکی در خواب فلج ساخته و باری دیگر به کنج آشنا و امن روزمرگی‌های بی‌حاصل فراری می‌دهد؟ چگونه عمری را بدون برداشتن آن قدمِ ضروری بر باد می‌دهیم؟ صدای کیست که در پس ذهن‌مان دائما بانگ بر می‌آورد که «نمی‌توانی!»، «محال است!»، «رهایش کن!» و «خطر مکن و به آن‌چه داری راضی باش!» آیا این ندای خرد و تجربه‌ای است که در طی سالیانِ عمر دوخته‌ایم یا فقط ترسی‌ کودکانه است که ما را از بلندپروازی‌های شغلی، مبارزه با هنجارهای خفقان‌آور و تحمیلی جامعه، ابراز آزادانه‌ی هویت و گرایش جنسی یا مشارکت در مبارزات مدنی و سیاسی و در یک کلام «تحقق خویشتنِ خویش و خودشکوفایی» باز می‌دارد؟ ترسی کودکانه که به ریاکارانه‌ترین شکل ممکن، نقابِ فیلسوفی خردمند را بر چهره زده است؟ ترس کودکی که از قدم‌گذاردن در راه بزرگان هراس دارد. بزرگانی که همواره او را به چشم کودکی بی دست و پا نگریسته‌اند. کودکی که بی‌شک این بار نیز در تلاشی محکوم به شکست برای اثبات بزرگی خویش، خود را مضحکه همگان خواهد ساخت.

شاید وقتی فرانتس کافکا حکایتِ کوتاهِ «جلوی قانون» را می‌نوشت، همین سوالاتْ ناخودآگاهِ ذهن او را به خود مشغول کرده بود. داستان از آن‌جا آغاز می‌شود که مردی روستایی تقاضای ورود به قانون را دارد. قانون در این حکایت، گویی ساختمان یا قصری است با دری که همچون همیشه باز است. اما جلوی قانون دربانی ایستاده که به مرد روستایی اجازه‌ی ورود نمی‌دهد.

این دربان کیست؟ او با کمی تعمق، ما را به یاد مفهومِ «سوپر ایگو»ی فروید می‌اندازد. بخشی از ساحتِ روان که به زبانِ ساده، تبلورِ درونیِ قراردادهای اجتماعی و اخلاقی است و اولین سرمشق آنْ پدر است: پدر یا الگوی پدرانه، به مثابه برقرارکننده‌ی قانون در خانواده. پدری که راه را بر ماشین چشم و گوش بسته‌ی اصلِ لذت و غرایز می‌بندد. او است که حرم می‌سازد و حریم قائل می‌شود و لذت‌بردن از بدنِ مادر را بر کودک حرام می‌کند.

اما دربِ این حرم همواره باز است و دربان حتی کنار می‌رود و مرد روستایی را وسوسه می‌کند که از لای شکافِ در نگاهی به درون بیندازد. حضورِ پدر دائمی نیست و محروم‌شدن از لذت هم علی‌الظاهر موقتی است. دربان می‌گوید ورود به قانون ممکن است، «ولی فعلا نه!» مرد روستایی ابتدا وسوسه می‌شود که به رغم ممانعت دربان به درون برود، اما وقتی هیبت دربان را به دقت نظاره می‌کند ‌ــ‌ مخصوصا «بینی بزرگ و نوک تیزِ» او را که کنایه‌ای فالیک [قضیبی] دارد ‌ــ‌ مرعوب شده و تصمیم می‌گیرد بر چهارپایه‌ای به انتظار بنشیند.

کودک نیز برای ورود به تمدن و فاصله‌گرفتن از توحش ‌ــ‌ اگرچه در ابتدا تقلا خواهد کرد یا حتی اُدیپ‌وار ‌ــ‌ آرزوی مرگ پدر را در سر خواهد پروراند، اما واضح است که خود را هماورد پدر نخواهد یافت. پس در نهایت چاره‌ای جز گردن‌نهادن بر قانونِ پدر و دست‌برداشتن از مادر ندارد و پس از وقفه یا انتظاری کوتاه در رشد جنسی خود، سرانجام یاد می‌گیرد تا حریمی مخصوص به خود و دور از قلمروی پدر برای خود دست و پا کند.

با این حال، این اولین شکست مضحک عشقی، تجربه‌ای به غایت تلخ و دردآور خواهد بود که البته خوشبختانه با کمک ماشین سرکوب، به درونی‌ترین لایه‌های ناخودآگاه پس رانده شده و برای همیشه فراموش می‌شود و هرگونه تداعی یا یادآوری چنین داستان «شرم‌آوری» در بزرگسالی، واکنشی جز انزجار، انکار و تهوع در پی نخواهد داشت.

فرانتس کافکا، ۱۹۲۴-۱۸۸۳

اما چه می‌شود اگر پدر کمی بیش از حد لازم سخت‌گیر، خشن یا ترسناک باشد؟ چه خواهد شد اگر حریم پدر، آن‌قدر وسیع باشد که خروج از ساحتِ آن برای کودک عملا ممکن نباشد مگر به قیمت دست‌شستن از تمامی لذات؟ در قلمرو چنین پدر سهمگین و دیکتاتورمآبی که هر هماوردی را از دم تیغ می‌گذراند و مرزهای حرمش انتها ندارد، تنها راه زنده‌ماندن، صغیرماندن و سکون است. اگر می‌خواهی کشته نشوی، باید خود را از پیش کشته باشی و دست از تمامی آرزوها شسته! چرا که تحقق لذت‌بخش هر آرزویی، گناهی نابخشودنی است در حق پدر.

به کمک قرائن و شواهد بسیار، از جمله یادداشت‌ها و نامه‌های شخصی کافکا، می‌دانیم که رابطه‌ی او با پدرش کمابیش از چنین جنسی بود. ترسی که بر تمامی ارکان زندگی شخصی او و رویاهایش سایه انداخت و او را تا آخر عمرِ کوتاه او، با وجود چند مرتبه نامزدکردن، از ازدواج منصرف ساخت: ترس از پدر و حسرتِ تاییدنشدن از جانب او و به رسمیت شناخته نشدن مردانگی‌اش بود. کافکا نیز مانند مرد روستایی در جلوی قانون، یا «کا» در رمانِ ناتمام «قصر»، عمر خود را در حسرت کسب اجازه‌ای گذراند که هیچگاه نمی‌توانست صادر شود، چرا که شخصیت او بر مبنای همین صادرنشدنِ اجازه و همین به رسمیت شناخته نشدنِ میلش توسط مقامِ پدر ‌ــ‌ دربانِ قانون ‌ــ‌ و ناتوانی در بهره‌مند شدن از لذتی بدون احساسِ گناه و واهمه شکل گرفته بود، و صدور چنین مجوزی به معنای فروپاشی هویت او بود.

رمان بلند و ناتمام «قصر»، همچون حکایت کوتاه «جلوی قانون»، موضوع تلاشی خستگی‌ناپذیر و حیاتی اما محکوم به شکست برای ورود به قصری مرموز را روایت می‌کند: در یکی از جالب‌ترین بخش‌های داستان، یکی از منشیان قصر نهایتا به‌طور ضمنی به «کا» وعده‌ی اجابتِ درخواستِ ورودش را تحت شرایط خاصی می‌دهد، اما در نهایتِ بهت و حیرتِ خواننده، «کا» به جای استفاده از این فرصت طلایی، به خواب می‌رود! این چرت ناگهانی درواقع تلاشِ «خود» است برای حفظ ساختارِ شخصیتی که بر اساس ناکامی و فقدان شکل گرفته است.

سال‌ها می‌گذرد و مرد روستایی همچنان به انتظار نشسته است. او به مرور پیر و نحیف می‌شود، اما دربان گویی عمری جاودان دارد چرا که این نه وجود جسمانی پدر، که «نامِ پدر» است که بر قلمرو «سوپر ایگو»ی سادیستیک و بی‌رحم حکمفرماست. به علاوه، «از تالار به تالار، دربان‌هایی ایستاده‌اند هر یک قدرتمند‌تر از دیگری»: نمایندگان مقام پدر مانند معلم، رئیس، دولت، مذهب و خدا. طوری که هیبت سومین دربان را دربان اول نیز تاب نمی‌آورد!

ظرف این سالیان تمامی تلاش‌های مرد برای مصالحه با این دربان شکست می‌خورد. مرد روستایی یک روز به او رشوه می‌دهد و روزی دیگر سعی می‌کند با پرسیدن سوالات بی‌شمار با او از در رفاقت درآید. نفرین می‌کند و غر می‌زند و دست آخر حتی به شپش‌های پوستین او هم متوسل می‌شود اما دلِ دربانْ نرم‌شدنی نیست.

سطور آخر این حکایت جای تردیدی در صحت تعابیر ما باقی نمی‌گذارد. پایان کار مرد روستایی نزدیک است و آخرین سوالش از دربان این است که چرا شخص دیگری تقاضای ورود به قانون را ندارد؟ دربان که مرگ را در چهره‌ی مرد خوانده و حال وظیفه خود را انجام‌یافته می‌بیند، در گوشِ مردِ رو به موت فریاد بر می‌آورد که: «اینجا کس دیگری نمی‌توانست اجازه‌ی ورود کسب کند. این درب برای تو مقدر شده بود. اکنون می‌روم و آن را می‌بندم.»

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر