بچهها و زنان فامیل گوش بزنگ و منتظر اطلاع رسانیِ قابلهی محلی هستند. آنها به محض شنیدن خبر، تولد نوزاد را به اطلاع سایرین میرسانند تا از افراد خانواده بوشلوق یا مژدگانی بگیرند. اگر نوزاد پسر باشد، قابله خبر را با عبارت «بیر یومروغینگیز آرتدی» اعلام میکند که معنای تحت الّفظی آن این است که «یک مشت به آنچه نیروی طایفه است اضافه شد.» و اگر زنِ باردار دختری به دنیا بیاورد، قابله عبارت شیرینِ «باییدینگیز» را به کار میبرد که یعنی «ثروتمند شدید.» در این لحظه است که طبقِ معمول، حضورِ باورها رنگ و لعابِ خود را به نمایش میگذارد و از روحانیِ محل دعوت میشود تا با تشریف فرمایی خود، اذانی به گوش نوزاد بخواند تا مسلمان زاده بعدها مسلمان از دنیا برود. آنگاه اگر نوزاد دختر باشد، با اذانِ آخوندِ محل کاملا مسلمان شده و اگر پسر باشد، نیمه مسلمان شده و نیم دیگر برای روزِ بریدن پوستهیِ اضافیِ نامسلمانی باقی میماند. بعد از اینکه بانگ «الله اکبر» در گوش نوزاد نواخته میشود و از فرآیندِ مسلمانی طفلِ معصوم، خاطرها جمع میگردد، بزرگان و افراد خانواده، نان و شیرینی مخصوص پخته و به همراهِ هدایای گوناگون از جمله لباس، پارچه، اسباب بازی، و یا پول به نزدِ مادر و کودک میآیند. آنگاه سکههای پول و نقل و نبات توسط زنان بر سرِ حاضرین ریخته میشود و جمعیتِ نساء شادی و سرور برپا میکنند.
این اتفاقِ میمون و مبارک به همینجا ختم نمیشود. سپس مراسمِ دست بر پیشانی کِشانی توسط زنِ مهمان پس از کنار زدنِ روسریِ نوزاد با تأمل و تأنّیِ لازم به اجرا درمیآید. بعد از چند بار دست بر پیشانی نوزاد کشیدن، چنانچه نوزاد پسر باشد، آن زن به حالت تبریک عبارت «صالحیسیندان بولسون-یاشی اوزاق بولسون» را به کار میبرد به این معنی که «از صالحین باشد و عمرش طولانی باشد.» اگر نوزاد دختر است، آن خانم از عبارت «باغتی آچیق بولسون-یاشی اوزاق بولسون» به معنای «بخت و اقبالش بلند و عمرش طولانی باشد» استفاده میکند. پس از آن زیر بالشِ نوزاد یک کارد، یک تکه نان، و قرآن میگذارند. باورِ آنها این است که کارد شیطان و ارواحِ خبیثه و کلا دشمن را دور میکند، نان نمادِ بینیازی در طول زندگی کودک، و قرآن نمایانگرِ مسلمانی و پیروی از دستوراتِ اسلام است. ضمنا در خِلالِ این مراسم، غذای مخصوصی به نام «بولماق» نیزپخته و با آب و تابِ خاصی صرف میشود.
در بین ایل نشینان، معمولا از یک ریش سفید و گاهی از همان کسی که اذان بر گوش نوزاد میخواند خواسته میشود تا نام مناسبی که متناسب با أوضاع هست برای نوزاد انتخاب کند. بر اساسِ اطلاعات دریافت شده توسط راوی، در زمانهای قدیم تا بزرگ شدن فرزند و نشان دادن رشادتی خاص، برای وی نامی انتخاب نمیکردند. آنگاه متناسب با آن رشادت، فرزندشان صاحبِ اسمی مناسب میشد. البته قابل ذکر است که راوی نمیداند تا آن زمان بچه را چه صدا میزدند!
پس از نامگذاری نوزاد، مادر بزرگِ نوزاد برایِ نامیدنِ کودک با نام برگزیده، به ریش سفید یا آخوندِ محل هدیهای میدهد و از او دعایی میگیرد که به گردن نوزاد آویزان میشود. اگر در هنگام تولد و یا هنگام بارداری، پدرِ نوزاد و یا مادرش فوت کند، فرزند را «اوزیم گل» (از عزیز خود بریده شدم) مینامند. چنانچه نامِ نوزاد، هم نامِ پدر بزرگ یا مادر بزرگ باشد، آنگاه بستگان و خانواده در جشنی مفصل شرکت میکنند تا زنده شدنِ نامِ مرده را تبریک گویند و چنانچه نوزاد پسر باشد، او «بزرگ مرد کوچک» میشود. بعد از چهل روز، نوزاد به خانهی پدر بزرگ و مادر بزرگ از ناحیهی مادری برده میشود و در آنجا دوباره فامیل و همسایهها جمع شده و رویِ سر نوزاد سکه و نقل و نبات میریزند و هر کس هدیهای به او میدهد. سپس پدر بزرگ و مادر بزرگ هدیهای مناسب مانند گاو، گوسفند، مرغ و خروس و یا پول به نوهی خود میدهند.
یکی از مسائلی که در نامگذاری نوزاد دخیل است ویژگیهایِ قومی و محلی و شرائط زیست محیطی است. به همین دلیل بسیاری از نامهای ترکمنی برخواسته از طبیعت و محیط اطراف و شرائطِ ایلی و طایفهای است. با اعتقاد بر اینکه در صورتِ مشاهدهی نشانِ خاصی بر رویِ بدن نوزاد در هنگام تولد، آن نشان بعدها به گونهای ناپدید خواهد شد، نوزاد به طورِ موقت و یا به صورت دائمی با ترکیبی از آن نشان نامیده میشود. معمولا عباراتی چون تأچ، منگ، خال و نار به نمایندگی از آن نشان، با نام نوزاد همراه میشود.
***
قابلهی خاطراتِ شنیداریِ راوی اعلام میکند که نوزاد پسر است. نامِ اَیاز به معنای ژالهی صبحگاهی یا نسیمِ سرد برایش انتخاب میشود و به دلیل اینکه مانند خواهرش که قبل از او به دنیا آمده نشانی بر بردن دارد، او را تأچ ایاز صدا میزنند. خوشبختانه عبارت «اوزیم گل» به نام او اضافه نمیشود چون پدر چند ماه قبل از تولد نوزاد فوت کرده و نه هنگام تولد و مادر هم با اینکه به دلیل بیماریِ خاص توصیه شده بود که جنیناش را سقط کند و خبرِخطر مرگ هنگام زایمان را به او داده بودند، به ظاهر در صحت و سلامتی به سر میبرد.
مدتی بعد، تأچ ایاز همزمان با مرگ مادرش تبدیل به ایازِ بدونِ نشان میشود. همسایهها و فامیل بدون هیچ دلیلی غیب شدنِ نشانِ ایاز را مربوط به مرگ مادر میدانند. لابد مایلید بدانید که چه بر سرِ نشانِ خواهرش آمد. متاسفانه چیزی در این مورد در خاطرات شنیداری راوی وجود ندارد وگرنه مطمئن باشید قبل از اینکه سؤالی در ذهن خوانندهی نازنین شکل بگیرد، حتما راوی از آن صحبت میکرد. بعد از مرگِ مادر، این دو کودک یتیم روزگار سختی را تجربه میکنند. عمویِ بزرگترش که برادرِ ناتنیِ پدرش است با اکراه سرپرستیِ آن دو کودک را قبول میکند. او مردی از دیارِ دیگر است. ترکمنیِ اصیل نیست و هیچگاه در بینِ ترکمنها از عزّت و بزرگیِ خودِ پدر ایاز برخوردار نبوده است. این دو مرد تنها از ناحیهی مادر با هم برادر بودند و پدرشان متفاوت بود. وی برای ترکمنهایِ رشید، مردی است از تبارِ بیگانگان. ماجرایِ بیگانه خواندن او برمیگردد به دوران ناصرالدین شاه.
***
عهدنامهی ترکمنچای در سال ۱۲۰۷ هجری شمسی به تصویب رسید. پس از اینکه ناصرالدین شاه و یا شاه شهید که توسط میرزای کرمانی بعدها به قتل رسید و یا قبلهی عالم در سال ۱۲۰۹ به سلطنت رسید، روسها احساس کردند که او از این عهدنامه چندان خوشنود نیست و سعی در لغو آن با کمک دُوَل اروپای غربی و دولت عثمانی دارد. همین امر موجب شد تا روسیه به تحکیم مواضع نیروهایش در قفقاز بپردازد. بعد از شکست سپاه خوارزمی، روسها مانعی بر سر راه خود برای رسیدن به مرزهای شمالِ شرقیِ ایران نمیدیدند. روسیه در ابتدا عدهای از نیروهای قزاق را تحت پوشش مهاجر و تاجر و در قالب رفت و آمدهای معمولی به حوالی «خیوه» فرستاد ولی پس ازمدتی چون ایران را درگیرِ جنگ با انگلستان دید، در سال ۱۲۲۷ شمسی تصرف شهرهای شمال شرقی را آغاز و در سال ۱۲۴۲ شمسی، به تدریج اطراف آرال، سمرقند و تاشکند را تصرف کرد. پس از شکست ایران در جنگ «مرو» در سال ۱۲۵۲ شمسی، به بهانهیِ سرکوب ترکمنها و پشتیبانی از تجارتِ آزاد، تجاوز روسها به مرزهای شمال شرق ایران گسترده شد اما زمانی که نیروهایشان تحت فرمان «کاوفمان» به «یموت» مسکن ترکمانان در شمال رود اترک حمله بردند، ترکمانان در مقابل این حمله جانانه مقاومت کردند و موجب شدند تا لشکر روسیهی تزاری برای نخستین بار طعم شکست از ترکمنان را بِچِشَد.
جنگ بین روسها و ترکمنها با این شکست خاتمه نیافت و متاسفانه بعد از اینکه در سال ۱۲۶۰ شمسی روسها از «قزل سو» راهی «آخال» شدند و سرانجام به دژ «گوگ تپه» رسیدند که حصاری به طول چهل کیلومتر داشت و حدود چهل هزار ترکمن را در خود جای داده بود، جنگ روسها با این ملت به جایِ اسف بار خود رسید. از میان جمعیتی که در دژ بودند تنها ده هزار نفر جنگاور ترکمنی وجود داشت و بقیه زن و کودک و افراد مسن بودند. اگر چه سپاهیان «گوگ تپه» به فرماندهی «تیکمه سردار» در برابر روسها صف آرایی کردند اما سرانجام مقاومت ترکمنها در هم شکست و سربازان روس به اَحَدی رحم نکردند. در خود قلعه شش هزار و پانصد جسد بجای ماند و هشت هزار زن و کودکی که از روسها فرار کرده بودند به دست آنان کشته شدند.
پس از سقوط «گوگ تپه» که در حقیقت سقوطِ آخرین موضعِ مستحکمِ آسیای مرکزی بود، روسها حاکمین بلامنازع ترکمنستان گشتند. همین امر موجب شد تا ناصرالدین شاه با عقد قرارداد «آخال» حضورِ روسها و حاکمیت آنها بر سراسر مرزهای از دست رفتهی شمال شرقی خراسان را به رسمیت بشناسد. به موجب این قرارداد، خانات ترکستان و ماوراءالنهر که از زمان صفویه به گونهای تابع پادشاهان ایران بودند، برای همیشه از ایران جدا شدند و سرحدات شمالیِ این کشور محدود به شکلِ فعلیِ آن شد. سقوطِ «گوگ تپه» آنچنان تأثیرِ عمیقی بر مردم ترکمن داشت که حتی در هنر موسیقیِ آنان ردِّ پای این تأثیر با نامگذاریِ مقامی از موسیقی ترکمن به همین نام کاملا مشهود است.
***
عمویِ ایاز محصولِ پیوندِ اجباریِ یکی از به اصطلاح همین مهاجرین یا متجازوین و مادر بزرگِ ایاز بود که همسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود. البته ذکر این نکته قبل از ادامهی داستان لازم است که راوی قصد ندارد درامی شبیه به داستانِ کوزت در بینوایان را به تصویر بکشد اما متاسفانه از دست دادن خانواده و سرپرستیِ این دو کودک توسط عمو و زن عمویی که لحظهای را برای کار کشیدن از آنها از دست نمیدهد، راوی را مجبور به مُکدَّر کردن خاطرِ شما چون روانِ خودش میکند. بعلاوه اینکه استعمارِ کودکان و مسئلهی کودک آزاری قدمتی معادل با تاریخِ بشر دارد. آیا شما با مقولاتی مثلِ کتک زدن، داغ کردن، گوش کشیدن، سیلی زدن، موجبات خونریزیِ درونیِ کودک را ایجاد کردن و بسیاری دیگر از آزارهایی که در جامعه وجود دارد آشنا نیستید؟ اگر فرض کنیم که شما در یک دنیایِ آرمانی زندگی میکنید و با این مقولات آشنا نیستید، آیا میتوانید ادعا کنید که هرگز ندیدهاید کودکی را تحقیر، سرزنش، یا طرد کنند و یا هرگز به عمر خود ندیدهاید که به کودکی انواعِ محرومیتهای عاطفی را تحمیل کنند؟ آیا هرگز شاهد آزارهای کلامی، دست انداختن و ترساندنِ کودکی نبودهاید؟ راوی بعید میداند شما هرگز شاهدِ بهره برداری اقتصادی از یک کودک نبوده باشید. خوب میدانید که یک کودک بدون پرداخت هیچگونه هزینهای برای کار سختی که میکند چگونه مورد سوءِ استفاده قرار میگیرد. چه میشود کرد که ناخواسته سرنوشتِ این دو کودک یتیمِ خاطراتِ شنیداریِ راوی نیز با مقولاتی شبیه با آنچه گفته شد گِرِه میخورد! شما میتوانید در خانههای امن خود بنشینید و بگویید سرنوشت را ما خودمان مینویسیم و ما هستیم که با تواناییهایِ خودمان بخت و اقبالمان را رَقَم میزنیم اما راوی را برای عدمِ توانایی در نوشتن سرنوشتی شیرین و غیر واقعی از زندگی این دو طفلِ قربانی معذور بدارید.
***
ایاز تمام عذابهای جسمی و روحیِ خانهی عموخان را با همهیِ کوچکیاش تحمل میکرد چون آغوشِ خواهر بزرگترش مکان امنی برای پناه بردن از ترسهایش بود تا اینکه روزی وقتی به دنبال خواهرش میگردد به او میگویند که وی به دیارِ دیگری رفته و هرگز او را نخواهد دید. تحملِ این حجمِ بزرگ از ناباوری برایِ کودکی که تمام باورهایش در خواهرِ خردسالِ بزرگتر از خودش جمع شده، کاری بیش از توانایی ذهنی و عاطفیِ او بنظر میرسد. گویی خدایش، دینش، پیامبرش، پدر و مادرش، و سرانجام «بودنش» را یکجا از او گرفتهاند و بجایش یک گُنگیِ نامفهوم، یک تهی بودنِ محسوس، یک وجودِ پُر از خالی، یک تابلویِ بیتصویر، یک جملهی بینقطه، و یک متنِ بیمحتوا به او سپردند. نمیفهمید که چه کسی کجا رفته، برای چه رفته، که او را برده، چه شد که رفت و خلاصه آنها، آن زن و مرد عفریتیِ نفرینی چه میگویند. مگر او با آنها چه کرده بود؟
ایاز تب کرد. بدنش کورهای بود که تمامِ عشق و عاطفه را میسوزاند. کوچکتر از آنی بود که درکی از انتقام داشته باشد و یا حتی فکر کند که اگر بزرگ شود میتواند تلافی کرده و آنها را کِیفَر دهد. دنیایش سادهتر از آن بود که مثل بزرگترها بداند که جواب زشتی را با زشتی چند برابر از آنچه دیده شده باید داد. اگر بزرگتر بود شاید آنها را میکشت. مگر از این اتفاقها نمیاُفتد؟ اما دنیایِ معصوم او در تب میسوخت و او تنها نالههای کودکانه میکرد. مشکل آنجا بود که دیو صفتانِ اطراف او حتی تحمل نالههای سوزانِ او را نداشتند.
هر روز حالِ این کودک رو به وخامتِ بیشتر میگذاشت تا اینکه عمویِ سنگدل با تبانیِ پسرش، کودک را به شهر دیگری برده و او را در گوشهی خیابانی رها کردند. گزارشِ پلیس بعد از یافتن این کودک تنها اشاره به آثار آسیبهای جدی بر بدن و روح کودک و عدم دسترسی به هر گونه اطلاعی از خانوادهی کودک داشت. ایاز زبان باز نکرد و از ترس بازگشتن به خانهی عمو کلامی از گذشتهی خود نمیتوانست بگوید. بالاخره توسط سازمانی که مسئول حمایت از کودکان بیسرپرست بود، وی را به خانوادهای مهربانی سپردند. در خلال سالها، وی آرام آرام توانست به آرامش درونی برسد اما همیشه خاطرهیِ خواهری که چیزِ زیادی از او به یاد نمیآورد در پسِ ذهنش باقی ماند.
اینکه ایاز چه شکستهایی را بعدها در زندگی تجربه کرد و چگونه پسانداز مرد و زنی که سرپرستیِ او را به عهده گرفته بودند از دست داد در این مقال نمیگنجد و به زمانی دیگر و ذکر خاطراتی دیگر از راوی میسپاریم. اما نکتهای که در خاطرات و یا به اصطلاح داستانِ دیگر راوی به نامِ «یَسنا» نیز آمده است و شما خوانندهیِ مهربان به خواندن آن داستان نیز دعوت میشوید این است که زمانی که ایاز برای کار به جنوب ایران میرود و سالها در آنجا میماند، دختری به نام یَسنا به این خانواده ملحق میشود. ایاز بعد از ناموفق بودن و از دست دادن تمام سرمایهی خود و اندوختهی پدر و مادر ناتنیاش به نزد خانواده برگشته و عاشق دلباختهی این دختر میشود.
محصول ازدواج این عشق فرزندانی به نام خسرو و حمیرا است. اگر چه نیازی برای شناختن آنها در این داستان نیست ولی در صورت علاقه و برای آشنایی بیشتر با آنها، راوی شما را دوباره به خواندن خاطرات و یا داستانِ دیگرش به نامِ «خسرو خان» دعوت میکند. سالها میگذرد تا اینکه روزی دِریلی که ایاز برای اِمرارِ معاش با آن زمین را سوراخ میکند از دستش در میرود و پایش آسیب میبیند. اگر چه آسیب جدی است اما به نظر میرسد این اتفاق تنها بهانهای است برایِ جسم خستهای که از کهولت رنج میبرد تا او را از قیودِ تعهدات خانوادگی رها کرده و شاید آمادهی مرگ سازد. در یکی از شبهایی که در بسترِ بیماری است به همسرش یا ننه جونِ خسرو خان یا همان یَسنایِ خاطراتِ دیگر راوی میگوید که تنها آرزوی او دیدن خواهرش هست و دلش میسوزد که آرزو به دل از دنیا میرود.
یک روز که حال ایاز یا آقاجونِ خسرو خانِ خاطراتِ راوی خیلی رو به وخامت گذاشته، خسرو خان به ننه جون اطلاع میدهد که مهمان دارند. با دیدن مهمان، دلِ یَسنا ناگهان از درون خالی میشود. انگار قلبش را از او جدا میکنند. آن زن توسطِ مسعوده به دلیلِ ارتباطهایش در ادارهی ثبت احوال و کمک یکی از دوستانش در پلیس بینالملل پیدا شده بود و با هزینهی خودِ مسعوده به ایران آمده بود. حتما مسعوده دختر عمویِ زری ضرّاب را به خاطر میآوررید. زری کسی بود که خسرو خان، پسر ننه جون، عاشق دلباختهاش بود. خاطرات مربوط به او و زری ضرّاب نیز در قالبِ داستانهای دیگرِ راوی با نامهای «مسعوده» و «زری ضرّاب» به رشتهی تحریر درآمدهاند.
در هر صورت، زنِ ایرانی-ترکمنی که توسط ملا برسام خریداری و به افغانستان برده شده و اکنون بر بالینِ بیماریِ ایاز نشسته کسی نیست به جز خواهرِ ایاز. او با پسرش که همنام خسرو خان است از افغانستان به ایران آمده و هر بار پسرش خسرو را صدا میزند، هم خسروخان، پسرِ ننه جون، ناخودآگاه برمیگردد تا بلهای بگوید و هم غوغایی در دلِ ننه جون برپا میشود. ننه جون درمییابد که خواهر ایاز در این زنِ پیر، کودکی به نام یَسنا را به خاطر نمیآورد و پسرِ این زن یا خسرویِ دورانِ کودکیاش نیز زیرِ چادر نماز گُلگُلیاش او را نمیشناسد. دنیایِ غریب و قریبی است! (راوی اطمینان دارد که خوانندهی نازنین با نگاهی دوباره به خاطراتِ داستانیِاش که در قالب «یسنا» به رشتهی تحریر درآمده است، همه چیز را در موردِ گذشتهی ننهجونِ خسرو خان و یا یَسنایِ کوچک به یاد خواهد آورد.)
کودکِ پیرِ قصه ما، یَسنایِ گم شده در خاطراتِ شنیداریِ دورِ راوی، جرأت نمیکند که از یسنایِ کودکیاش چیزی بگوید زیرا دور از انصاف میداند که در این زمان باقی مانده از عمرِ شوهرش، این خوشیِ نصف و نیمهای را که با تمام بیجانیاش به دلیلِ حضورِ خواهرش در او ایجاد شده با صحبتِ بیموردی از او بگیرد. در ضمن، شرمِ حضورِ پسر بزرگش هم او را از زنده کردن یَسنا برحذر میدارد. پس همانطور که بارها و بارها یَسنایِ کودکیاش را دفن کرده، اینبار نیز نقشِ به خاک سپاری را به خوبی بازی میکند.
بعد از اینکه خواهرش دست ایاز را با عشق در دستانش میگیرد، با آرامشی وصف ناپذیر تمام صداهایِ دریل کردن زمینهای خیابانها و زجرها و خستگیهای ایام کارگریاش در یک لحظهی فانی به پایان میرسد. ننه جونِ خسرو خان برایِ ایاز، برای پدر و مادرش که در افغانستان به دستِ آن مردان کشته شده بودند و برایِ یَسنایِ کودکیاش بیصدا اشک میریزد.
باور کنید راوی هم مثل شما دلش میخواست خاطراتش اینگونه به پایان نمیرسید ولی چه میشود کرد که تقدیر، تغییر ناپذیر و مرگ، ناخوانده است. مرگ به قدری ناگهانی و ناخواسته سراغ آدمی میآید که کسی چه میداند آیا شما خوانندگان عزیز که دلِ راوی برای تک تکتان میتپد قادر به خواندنِ خاطرات بعدیِ وی در موردِ آدمهای محلهی بامرامها هستید یا چنانچه راوی را میشناسید آیا در مراسم تشییع جنازه و ختمش شرکت خواهید کرد. راستش خودِ او هم دلش میخواهد روزگار فرصتِ نوشتنِ خاطراتش را از او نگیرد.
اگر روزگار با او مهربان بود خاطراتش را دنبال کنید. راوی بر این باور است که تنهایش نمیگذارید.