«بچرخ! صبر کن! صبر کن! یک لحظه صاف بایستی تمام میشود.»
سعی میکنم تندتر چسبها را به سمت هم بکشم تا محکمتر بسته شود. لبان چروکش را با زبان تر میکند. کناره لبها خشکی زده است. قول داده که پوستهها را نکند اما هر بار قطره خونی روی لبش چسبیده. یادم باشد دنبال آ. د بگردم. شلوارش را بالا میکشم.
می گویم: نگران نباش. هیچی نمیشود. اصلا شدم مهم نیست. فدای سرت. میگوید: منیرو! میگویم: مهردخت! میگوید: اگر منیرو نیستی پس چرا چشمات مثل منیرو؟ سر به سرم میذاری ها! و زل میزند به صورتم با آن چشمان کم سویش.
نگران است. چشمانش بی تابی عجیبی دارد. مطمئنم که امشب خوابش نمیبرد. فکر و خیال توی چشمانش میدود. با اینکه هیچ وقت حرفی به میان نیاوردهام معذب است. میگوید: منیرو! میگویم: مهردخت! میگوید: یک لیوان آب میدی یخ هم توش باشه. از اون شیر بریز که مزهی نمک نده. و دوباره عذرخواهی میکند.
***
آفتاب پاییزی تن لختش را انداخته است روی قالی! شاید آمده است تا گلهای قالی سردشان نشود از سوز. میان نوری که بر قالی میتابد چیزهایی مثل گرد در هوا وول میخورند. میخواهم بلند شوم یکیشان را بگیرم.
برگهها را یکی پس از دیگری خط میزنم. پیش خودم میگویم چرا این بچهها انقدر چرت و پرت مینویسند. یک بار دیگر سر بلند میکند از روی تخت. میگوید: الان شب است؟ میگویم نه! نزدیک ظهر است حوالی یازده. چطور؟ بی انکه حرف بزند دوباره دراز میکشد. چشمانش باز است. نفسهای بدی میکشد. خس خس میکند سینهاش.
دستهایش را ضربدری روی هم گذاشته است و با لباس چهار خانهی آبیاش مظلومتر از همیشه است. لبهای کوچک و چروکش را با زبان تر میکند اما نمیگوید آب. میترسد حواسم پرت شود.
نیم خیز میشود. ساعته چنده؟ از بالای عینک نگاهش میکنم. یازده و نیم؟ منتظر کسی هستی؟ میگوید باید بروم. سعیدی میآید دنبالم میخواهیم برویم مخابرات بعدش هم تو میدان منوچهری جلسه داریم. زل میزنم به چشمانش. میگویم: کی زنگ زد که من نفهمیدم؟ مثل بچهها پاهایش را تکان میدهد و مصمم میگوید صبح! تو نبودی. من خودم تلفن رو برداشتم. الانم باید برم. کت شلوار سرمه ایم تو کمده کلاهمم بیار تا من برم یه قدمی بزنم. دارم فکر میکنم که سعیدی ده سال است که آب گور میخورد و تلفن یک هفته ایست خراب است. میخواد که بلند شود میگویم عصا! این طوری که نگاهم میکند حالم بد میشود. میگوید: عصا چیه؟ عصام کجا بود؟ بیخودی منو پیر کردین؟
می دوم سمت پذیرایی کنارهها را میگردم زیر سرش گذاشته عصا را. متکا را بلند میکنم سه سیب بزرگ را ان گوشه قایم کرده است. مثل بچهها نگاهم میکند که یعنی حقی نداری چیزی بگویی. میخندم.
«تا حیاط برو یک دوری بزن! بیرون نری ها!»
باز نگاهم میکند. تلو تلوخوران قدم بر میدارد بدون آنکه نگاهم کند میگوید: کت شلوارم یادت نره منیرو! میگویم: مهردخت. لج کرده میگوید: منیرو! چیزی نمیگویم. تسلیم شده دوباره روی صندلی سرسرا مینشینم و سعی میکنم خطهای بی ربط برگهها را بخوانم.
سرفهای میکند با ته صدایی میان ناراحتی عصبانیت میگوید: چه افتضاحی شده این باغچه! کسی پیدا نمیشه یه بیلی بزنه یه چها ر تا تخم گل بکاره؟ این وضع درختاست؟
آخرین گلبرگهای بوتههای رز هم دیروز پرپر شد و با باد همسفر شد.. درخت انجیر هم مدتهاست به خواب رفته. چند وقت پیش پیگیر بودم که کسی بیاید دستی به سر و روی باغچه بکشد اگر زودتر میآمد الان تاکها شکسته نبود. برگهای مو بعد از شکستن نیها میان زمین و آسمان آویزان بودند. چند تاییشان هم افتاده بودند روی لامپ قدیمی و شکسته حیاط.
***
عصای چوبیاش را میکوبید روی سنگفرش خیابان منوچهری. میگویم: یک کم تندتر قدم بردار. نگاهم میکنند و نفس زنان میگوید: خسته شدم. نمیبینی چقدر راه آمدیم! من که گفتم نمیام تو همش اصرار میکنی! قدم بزن قدم بزن! اه! گرفتار شدم از دستت! میگویم: مگر چقدر را امدیم نگاه کن بیست قدمم نشده! خودت گفتی قرار دارم باید برم … ! ببین کنار جوی رو دارند درست میکنن. شهرداری گفته.
دست روی دست میگذارد و سرسری نگاهی به کل خیابان میاندازد. میگوید: این کارگرا سیمان نریزن پای درختا! ! هان! درختا بخشکن! و با نا امیدی میگوید اگر اینا هستن تا این درختارو تلف نکنن خیالشون راحت نمیشه! ! و باز نگاهی میاندازد به سر میدان. دیروز انقدر راه نبود ها! رفتم تا سر میدان بامیه گرفتم آمدم چرا همچین میکنن با زمین و زمان! یک شب توی خانه میخوابی فردا صبح هزار تا تغییر میکند شهر.
آقای احمدی از آن سوی خیابان دست تکان میدهد. با قدمهای بلندش، ماشینها را که رد میکند، میآید سمت ما و با صدای همیشه بلندش میگوید چطوری آقای کرمی؟ خوشی؟ کوکی؟ و انگاری تمام صورتش میخندد… گنگ نگاهش میکند با خنده میگوید: خوبی پسر احمدی؟ تلفنتان درست شد؟ اگر خرابه هنوز آدم بفرستم سیمها را ببیند؟ هان بابا! نوه احمدی نگاهی مملو از ناامیدی به من میکند و میگوید: همه چیز عالیه. همیشه محبت داری به ما. میگویم: شما جلوتر برو منم بهت میرسم و با چشمانم تصدیق میکنم. حس میکند میخواهم چیزی بگویم که او نباشد.
***
می گوید: خیس شد نه؟ میگویم: عیبی ندارد همین است. خجالت زده سر میاندازد پایین حالا باید همه صندلی را عوض کنی؟ گفتم نیام بیرون. چرا انقدر پیله میکنی بهم … و بغض میکند. میگویم: عیبی نداره بابایی. کار یک دقیقه است میدهم کارواش … حالا که چیزی نشده سخت میگیریها مگه خود من رو فرش خونتون چند باز جیش نکردم یادت که نرفته؟ میخندد و آرام میگوید منیرو تو چقدر شبیه منی! نمیدانم چرا این بار نمیگویم مهردخت.
آخرین تکه سیب را که میگذارد توی دهانش نیمه جویده میگوید: چرا کسی نمیاد این دورو برا؟ انگار نه انگار که ما آدمیم! انگار نه انگار که بابا دارن! نمیپرسن این بابامون زندس مردس! روزنامه را که پهن میکنم زیر گلدان میگویم: پس دیروز چه خبر بود اینجا؟ یادت رفت باز! سبزی پلو… ! اون همه شکمویی که کردی! بچهها حیاط رو گذاشته بودن رو سرشون. خودتم که رفتی رو پله نگاهشان کردی!
گنگ نگاهم میکند سرش را چند باری به این ور و آن ور تکان میدهد میگوید: اون که یک ماه پیش بود حواست کجاست؟ وحید زد شمعدانی رو شکست تازه منم دعواش نکردم. یادت میاد که؟ ترجیح میدهم فقط تصدیق کنم یاداوری ساعتها و روزها برایم زجر آور شده است.
برای کسی که در روزها و سالهای عمرش گمشده است گفتن حقیقت نه تنها دردی را دوا نمیکند بلکه باعث رنجهای فراوان میشود. با تکرار آنها فقط گم گشتگی را بیشتر و یاس را بر قلب چیرهتر میکند. باید گذاشت تا آدمها در دنیایی که برای خود ساختهاند غرق باشند و کیف کنند. چه اهمیتی دارد دیروز یا امروز. مهم خاطرات است که گاه خنده و گاهی غم را روی چهرهی آدمها میآورد. گاه میاندیشم چه اصراریست برای تاریخ درست وقایع زندگیمان… حالا هر روز هر ساعت … هیچ اهمیتی ندارد…
***
قرار بود جایی آرام زندگیام را ادامه دهم جایی به دور از توقعات بیجای اطرافیان و حرفهای پوچ. وقتی تصمیم گرفتم زندگی جدیدم را کنار بابایی شروع کنم مخالفت زیادی شد. حرفها آنقدر تلخ بود که حتی یاداوریاش هم قلبم را به درد میاورد اما مهم نبود تنها چیزی که در زندگیام اثر نداشت حرف ادمها بود. سخت بود کنار یک پیرمرد الزایمری زندگی کردن اما بابایی تنها کسی بود که در تمام خاطرات خوب کودکیام حضور داشت پس شاید حالا زمانی بود برای ساختن لحظاتی خوب برای او. بعضی اوقات خوب بود اما زمانی که به کودکیاش به خانه قدیمی و حتی جوانیاش بر میگشت کارها سخت میشد.
***
می گویم: اگر بیفتی چه؟ میگوید: تو بیا! وقتی بهت میگم میشه یعنی میشه. پس غر نزن و بیا!
سنگریزهها کنار هم خفتهاند. آرام و بیصدا. عصا میان سنگریزهها گیر میکند. میگویم: آمدیم چه کنیم اینجا! بیا بریم … افتادی من چه کنم؟ با اخم نگاهم میکند با لحنی کاملا جدی میگوید: فقط بگو چه کنیم! ! چمچاره! چقدر غر میزنی بچه راه بیا دیگه … یک کم صبر کنی به چیزی میرسی که مطمئنم تا بحال امتحانش نکردی! میخوام بهت ثابت کنم … بیا!
بابایی میگفت این جا زندگی جریان دارد. گوش بده. تلق تلق! تلق تلق! سکوت میکنم. تلق تلق. توی ذهنم میدود هوهو چی چی هوهوچی چی! میخندم! دستها را روی هم گذاشته و به عصا تکیه داده است. میبینی این جریان زندگیست. دلم که میگیرد میآیم اینجا. چه بود میخواندی؟ قطار میرود اره همین بود؟ – زیر لب زمزمه میکنم قطار میرود / تو میروی / و من چقدر سادهام / که سالهای سال / کنار این قطار رفته … سکوت میکنم…
قطار که رد میشود انگاری دلم باز میشود انگاری یک چیزی از روی دلم کنده میشود و با هر کوپهی قطار میرود. و میخندد. نگاهش میکنم که در زمان حال سیر میکند آرام است اما دلش تب و تاب دارد. میگوید مدتهاست شدهام مثل عزیز یادت هست میگفت در دلم رخت چنگ میزنند آنطوری شدم منیرو! و غمگین نفس میکشد … در دل میگویم حالش که خوب است پس چرا نمیگوید مهردخت؟ و حریصانه زل میزنم به واگنهای باری آن سوی ریل.
***
مطمئن هستم کسی مرا اینجا پیدا نمیکند. انتهای کت را روی صورتم میکشم. پاهایم را جفت میکنم و محکم توی شکمم نگه میدارم. شاید تلاش میکنم آنقدر کوچک بشوم که کسی پیدایم نکند. صدای مملو از خشم منیرو توی سرم است. هنوز فریاد میزند با انگشت سبابهاش دائم به صورت اشک آلودم اشاره میکند… اشکهای شورم از کنار هی بینی به لبها میریزد. چشمان گردم را به سرامیک تیره دوختهام و سعی میکنم میان این همه فریاد حتی نفس هم نکشم. بعد از آن پناهگاهم که زیر میزچرخ خیاطی بود و هفته پیش لو رفت اینجا فعلا امنتر است تا جایی بهتر پیدا کنم. جایی که بابایی هم اندازهاش شود.
صدای پا که میآید قلبم تندتر میزند ارام پلک میزنم که هیچ کس نشنود حتی گنجشکهای باغ. جورابهای مشکی نزدیک میشود. به آرامی یکی از لباسها را کنار میزنم شاید بفهمم پاهای چه کسی ست. کسی با دستهای گوشتیاش لباسها را کنار میزند. مهردخت! اینجایی پدرسوخته؟ میخندم. چشمان خندان بابایی پشت عینک ذره بینیاش چه برقی میزند. خوش حال است که از دست منیرو فرار کرده ام. در تمام پذیرایی صدای بلند منیرو است که یک دم پدربزرگ را مقصر بی ادب بار آمدن من میداند. هر دو میخندیم. با خنده میگوید: ولش کن اینم مثل مادرش جیغ جیغوست. خودش خسته میشود و هر دو شیطنت آمیز میخندیم. دستهایش را که باز میکند پر از پولکی ست. پولکیهایی زرد و براق مثل آفتاب برق میزند مثل نور خورشید که میافتد وسط حوض باغ … مزه پولکیها اشکهای شورم را از یاد میبرد…