بهیاد استنلی کاول (2018_1926)
.
وقتی وارد فلسفه شدم، حرفهای زیادی برای گفتن داشتم. درمیانِ راه، اوضاع عوض شد. نهفقط حرفزدن را رها کردم، که با مرور زمان، نوشتن را هم کنار گذاشتم. انگار حالوهوای فلسفه عوض شده بود. دیگر بیشتر احساس مسئولیت میکردم؛ نهفقط نسبت به خودم یا کسانی که میشناختم، که نسبت به جامعه، و افرادی که نمیشناختم، مثل «شماها.» درواقع، «پاسخگویی به خود» تبدیل شد به «خودشناسی.»
سوالم این بود که تغییراتِ مهم را چهطور باید در نثر وارد کرد؟ اگر فلسفه قدری مسئولانه باشد، آیا نباید بیشتر از اینها حالوهوای نامهنگاری پیدا کند؟ چیزی شبیه این: «مخاطبِ عزیز، من فعلا اینطور فکر میکنم … قربانت، فلانی.» یعنی آدم افکارش را بیان میکند، و بعد منتظر پاسخِ دیگران میماند، و بعد دوباره شروع کند: «مخاطبِ عزیز، ممنونم که جوابِ نامهام را دادی. از وقتی نامهات را خواندم، نظرم خیلی عوض شده (یا نظرم چندان عوض نشده) …»
بهنظرم تغییرِ جهت بهسمت یک رویکردِ نامهنگارانه، حداقل در فلسفه کارِ درستی است. هرچند ممکن است برچسبِ خرمگس را به تو بزنند، و همواره درمعرضِ نیش و گزندِ دیگران باشی، و حتی – برای دفاع از دیگران هم که شده – نقاطِ ضعفِ خودت را آشکار کنی. اما فلسفه، چهقدر حالوهوای نامهنگاری دارد؟ و آیا وقتی که ما فلسفهپردازی میکنیم، حواسمان به مخاطبانمان و دیدگاهشان نسبت به خودمان هست؟ ایدۀ «بیطرفیِ ناآگاهانه» کمابیش از معرفتشناسی رخت بربسته است. آیا نویسندگیِ فلسفی آنقدر پیشرفت کرده که بتواند همۀ ملاحظات را در نگارشِ خود اِعمال کند؟
تاریخ فلسفه را بررسی کنید، میبینید که این الگو بارها تکرار میشوند. نوشتارِ فلسفیْ متنوع است. برخی متونْ بیشتر به اثبات و استدلال اهمیت میدهند، مثلا اینکه «حقیقت» پیوندِ باور و واقعیت است. عدهای هم دوست دارند که فقط برانگیزاننده باشند؛ مثل مناظرهای دربابِ ماهیتِ دوستی، که بدونِ رسیدن به تعریفی عملی، به پایان میرسد. اگر هم دنبالِ تعریفی باشیم، معمولا باید خودمان آن را بسازیم، یا فکر کنیم که فقدانِ آن چه معنایی دارد. برخی متون هم دنبالِ نمادپردازی هستند، مثلا سیمون دو بووآر، نویسندۀ فرانسوی، در جنسِ دوم (۱۹۴۹) ثابت میکند که او همان شعورِ عاملی است که پدرسالاری اصرار دارد آن را انکار کند. او درمواجهه با سرنوشتِ تاریخی خود، به ما نشان میدهد که سرنوشتِ تاریخی چهقدر غلط و ناعادلانه بوده است. و به ما نشان میدهد که پدرسالاریْ ما را از چه چیزهایی محروم کرده است.
یکی از مباحثِ جدی دربارۀ نویسندگیِ فلسفی، توجه به سبکِ نوشتار است، مثلا، مناظره، رساله، پَندپردازی، جُستارنویسی، مقالهنویسی و تکنگاره، پارهنویسی، و خودزندگینامه. و اگر ذائقۀ فرد متنوعتر باشد، این شامل نامه، بیانیه، و مصاحبه هم میشود. هیچ سبکی، کاملا لفظی نیست و ما نیازمندِ روشهای منطقیبلاغی هستیم، مثلا قیاسِ استثنایی، طنز، بحثِ استعلایی، تمثیل، تخیل، تشبیه، مثالآوردن، نقلقول، ترجمه، و حتی تغییرِ لحنِ صدا که روشی متمایز برای ارتباطِ نزدیک با خواننده است. ظاهرا نحوۀ نوشتنمان، دربردارندۀ نکاتِ ریز و درشتِ زیادی است.
بعضیوقتها، پرسش دربارۀ نحوۀ نوشتنْ ناشی از آن است که فلاسفه دلشان میخواهد به مخاطبانِ بیشتر و عامتری دسترسی داشته باشند. اما این مستقیما به ماهیتِ خودِ اندیشه وابسته است. نویسندگی زایندۀ مکاشفه است، و سبکِ نوشتاری، بیش از آنکه ایدهها را منتقل کند، آنها را دستکاری میکند؛ یعنی زیادی منطقیبلاغی است. فرانسیس بیکن به اینخاطر جذبِ پندپردازی شد که بیننده را از قیدِ عاداتِ مکتبی رها میکند، درحالیکه مقالهنویسیْ تسلیمِ زبانِ بینالمللیِ خود میشود. در رساله اما، هر آنچه باید دربارۀ یک موضوع گفته شود، مفصلا بحث میشود – یعنی دیدگاهی همهجانبه است – درحالیکه جستارنویسیْ مستعدِ تبعیض است و سعی میکند به موضوعاتی مثل دوستی، جنسیتِ زنانه، یا حتی عشقِ به سینما بپردازد. وقتی پایِ نوشتن درمیان باشد، بیش از وسعتِ عمل، پای ملاحظات به میان میآید.
نوشتنْ چشمِ ما را به این واقعیت باز میکند که فلسفه خیلی به زبان وابسته است، گویی سوارکار دنبالهرُویِ مَرکب است. نوشتنْ قمار است، و اگر صادقانه هم باشد، آنوقت نتایجِ غیرمنتظره هم بهبار خواهد آورد.
پس بهتر است قبل از نوشتنِ یک مطلب فلسفی، از خود بپرسیم: فلان سبک یا فلان روشِ منطقیبلاغی، چهقدر خوب میتواند افکارم را بیان میکند؟ پندپردازی، جستارنویسی، مقالهنویسی، یا نامه، کدام بهتر است؟ یا اینکه: مثالآوردن، مخالفتِ آشکار، نقلقول، ترجمه، یا طنز چه نتیجهای خواهد داشت؟ مثلا طنزپردازی، روشی شناختهشده برای غافلگیری و بحثعوضکردن است؛ اما دستکم برای مقابله با متلکاندازیِ دیگران، مهارتِ کافی در طنزپردازیْ به صیانتِ نفس کمک میکند. درواقع نویسنده، با ارائۀ برخی مفاهیمِ پنهانْ مخاطب را غافلگیر کرده، و منظورِ آشکار و نهانش با مخالفتِ چندانی روبرو نمیشود. (حالا دارم فکر میکنم که: طنز از چهچیزی محافظت میکند؟)
با روشهای انتقادی هم نمیتوان دریافت که کدام سبکِ نوشتاری بهتر است؛ چون به تبعیت از اِمانوئل کانت میدانیم که فنِ انتقاد به بازپرسی از قوۀ قضاوت و مفاهیمِ عملی پرداخته، و بهدنبال این است که استفاده از آنها را قاعدهمند و احتمالا محدود سازد؛ چون نوشتنْ چشمِ ما را به این واقعیت باز میکند که فلسفه خیلی به زبان وابسته است، گویی سوارکار دنبالهرُویِ مَرکب است. نوشتنْ قمار است، و اگر صادقانه هم باشد، آنوقت نتایجِ غیرمنتظره هم بهبار خواهد آورد.
وقتی کاغذِ خالی را جلوی خودتان میبینید، از خودتان بپرسید: این چه رابطهای با مخاطبان برقرار خواهد کرد؟ بهخاطر داشته باشید که مجادلهگراییْ دنبالِ همصحبت نیست، دنبالِ مخالفان است – حتی بهبهای افشاءشدن. تازه حتی وقتی از مجادله پرهیز میکنید، عدهای هستند که بهجای اینکه مطلب را دقیق و روشن مطالعه کنند، درپی مخالفتکردن هستند. پس اقناعِ مخالفان هم کار بیهودهای بهنظر میرسد.
حالا اگر نخواهید جزماندیشانه پیش بروید، شاید مجبور شوید برانگیزاننده باشید و قاعدهگرایی را قربانی کنید. اما برانگیزانندگیْ تعهد میخواهد، چون درنهایت موجب تحریک و واکنشِ خواننده میشود. سقراط و لیلیوس سخنورانِ متفاوتی بودند و شاگردهایشان هم، یعنی افلاطون [شاگرد سقراط] و سیسِرو [شاگرد لیلیوس] رویکردهای متفاوتی را نسبت به انسان، آموزش، و کشورداری پیش گرفتند. ایجادِ تمایزاتِ دقیق بین برانگیزانندگی و قاعدهگرایی (یعنی رعایتِ قالب و محتوا) امکانپذیر نیست.
روشهای دیگری هم برای درگیرکردنِ مخاطبان وجود دارد. مثالآوردن به خوانندهها امکان میدهد منظورِ اصلیِ نویسنده را مُرور کنند، و اینکار را با ارائۀ مخالفتهای معنادار هم میتوان انجام داد. (من خودم، وقتی مولف اصلا به مخالفتِ مخاطب فکر نمیکند، دچار تنگناهراسی میشوم و سعی میکنم راه فراری بیابم). اگر آدم تنوعِ مخاطبانش را دریابد، متوجهِ برخی عاداتِ اشتباهِ خود میشود. مثلا من وقتی به حرفهای گذشتۀ خودم نگاه میکنم، میبینم که برخی مطالبم انگار «فقط برای سفیدپوستان» یا «مخصوص مردها» نوشته شده بود.
البته متن و خواننده، با هم در خلوت ملاقات نمیکنند. برای همین از خودم میپرسم: چهطور میتوان نیروهای پسزمینهایِ غالب – مثل ملیگراییِ قومی، برتریِ سفیدپوستان، و تجاریشدنِ آموزش – را خطاب قرار داد؟ اساسا آدم ترجیح میدهد که شرح و تفسیر یا پاورقی ننویسد، گویی که چیزهای تزئینی هستند. اما در زمانهای که علومِ دقیقه نادیده گرفته شده و تاریخِ واقعی دستکاری میشود، باید تاریخِ پرمجادلۀ اندیشه را به همگان یادآوری کرده و بر عقایدمان پافشاری کنیم: اندیشیدنْ کارکردن است، هرچند نتایجِ آن شکننده است، و مخالفتها همیشه هستند. یک مسئلۀ دیگر، شفافیت در کار است، که برای فلسفه چالشی خاص محسوب میشود و با آزمایش قابلاثبات نیست. بلکه نتیجۀ آن (پذیرش یا مخالفت) متاثر از نحوۀ نمایش است. ازطرفی، نتیجهگیریهای فلسفی اگر از مبانیِ خود منحرف شوند، دیگر فلسفی بهحساب نمیآیند. موضوعِ دیگر این است که غالبا از صاحبنظران خواسته میشود بدون بیان روشِ کارِشان، فقط نتایجِ افکارشان را برشمارند. اما بیانکردنِ روشِ کار، بخشِ مهمی از فلسفه است. آیا بدونِ اینکار میتوان با مخاطبانِ غیرآکادمیک ارتباط برقرار کرد؟
فلسفه دیگر نمیداند از کدام سبکِ نوشتاریِ باید استفاده کند. و تنها کاری که خوب بلد است – یعنی مقالهنویسی و تکنگاره – محصولِ همرنگی با جماعت است، و نه محصولِ تعهد و تأملِ فلسفی.
هوادارانِ افلاطون میدانند که سقراط بهخاطرِ نمادپردازیهایشْ یکی از تمثالهای فلسفه است – از روشِ بازپرسیاش گرفته تا مخاطبِ بازپرسیهایش، و یادآوریِ این موضوع که فلسفه نیازمندِ جسارت است. مناظره هم همینطور – مُدلی از فلسفه است. اما درواقع هر متنی داد میزند که: من هم فلسفه هستم. برای همین باید سیمایِ کلیِ نوشتههای هر فرد را موشکافی کرد؛ که آیا خیرخواهانه است، یا تندخو است؟ آیا نتایجی واقعی کسب کرده، یا با کنارزدنِ مخالفان – آنهم بهخاطر ایرادهای جزئی – انتظار دارد همه چشمبسته حرفهای موَجهنمای او را بپذیرند؟ آیا طیفِ کاملِ مخاطبانِ احتمالی را درک کرده، یا درونِ جمعِ اندکِ همفکرانش پناه گرفته است؟ آیا اصلِ موضوع را بهچالش میکشد، یا با عباراتِ بیمعنی و کلیگوییهای بزرگ، نواقصِ آن را پنهان میکند؟
با توسل به اندیشههای لودویگ ویتگناشتاین، باید بگویم که: فلسفه دیگر نمیداند از کدام سبکِ نوشتاریِ باید استفاده کند. و تنها کاری که خوب بلد است – یعنی مقالهنویسی و تکنگاره – محصولِ همرنگی با جماعت است، و نه محصولِ تعهد و تأملِ فلسفی. بله این درموردِ همه صادق نیست و بسیاری سرمشق گرفته و بهجایی رسیدهاند، اما درکل و باتوجه به وضعیت زمان حال، زندگیِ مولف در متنِ فلسفه محک نمیخورد.
من باتوجه به تنوعِ سبکهای نوشتاری و روشهای منطقیبلاغی، وقتی میخواهم مطلبی بنویسمْ از خودم این سوالات میپرسم: اندیشۀ من چگونه با این طرزفکرهای مختلف تعامل میکند؟ اندیشۀ من، چه رابطهای با طیفِ متنوعِ مخاطبانم برقرار خواهد کرد؟ آیا همانطور که والتر بنیامین میپرسد، حرفهای من تنوعِ سبکهای زندگی را پوشش داده و نگاهی برابر دارد؟ و سرانجام اینکه، نوشتۀ من، در متنِ فلسفه، چه چیزی را میرساند؟ آیا تصویرِ قانعکنندهای ارائه کردهام؟ چیزی شبیه این: «مخاطبِ عزیز، من فعلا اینطور فکر میکنم … قربانت، فلانی.»
ــــــــــــــــــــــــــــ
منبع: aeon
جان لیساکر، پرفسور فلسفه و استادِ کرسی در گروهِ فلسفۀ دانشگاه اِموری آتلانتا است. او ساکنِ آتلانتا در جورجیا بوده و آخرین کتابش با نامِ «فلسفه، نویسندگی، و شخصیتِ اندیشه» در سال ۲۰۱۸ منتشر شد.
– ترجمه از تیم نبشت