از نظر دکتر دیگه نیازی به دستگاه تنفس مصنوعی نیست. با اینکه تنفسش همچنان غیر ملموس به نظر میاد اما دکتر میگه تنفس اِرادی است. چشماش هم واکنش نشون میدن. با کمی تأخیر بین چشم چپ و راست، هر دو با کُندی باز میشن. مردُمَکها معمولی به نظر میان و گشاد نیستند. بیشتر شبیه معجزه است. کسی باورش نمیشه که یک نفر بتونه بعد از این همه وقت در کُما بودن هوشیاریش و به دست بیاره. این بیهوشیِ طولانی مدت، بدون کوچکترین واکنشی به اطراف، باعث کلافهگی و خستهگیِ خانواده و دوستان شده بود. نمیدونم تا حالا دلتون خواسته که به چنان خوابِ عمیقی فرو برید که هیچ محرک خارجی حتی درد نتونه بیدارتون بکنه یا اینکه از نظر شما حتی تصورِ چنین وضعیتی وحشتناکه. از وقتی که خسرو خان باعث این اتفاق برای این جَوون شد من خیلی به این موقعیت فکر میکنم. این حالت نه مرگ هست که در تمامِ عمر از رویارویی باهاش میترسیم و نه زنده بودن است که با اَلَمهای بیپایانش جان ما رو به لب رسونده باشه. با این وجود، حتی اگه خود ما هم خواستار چنین خوابِ عمیقی باشیم، به یقین، برزخِ بین مرگ و زندگی، باعث بلاتکلیفیِ اطرافیان میشه. آدمیزاد فی ذاته از معلق بودن خوشش نمیاد مگر اینکه فیزیکی و موقتی باشه، مثل معلق بودن در میادین ورزشی به همراه افتخاراتِ کوتاه و جامی بر سر بردن و تشویقِ موقتی دریافت کردن که متاسفانه به دنبالِ همین خوشیِ معلقِ موقتی هم تعلیقِ ادامه دار و آزاردهندهیِ زندگی است که چندان خوشایند نیست.
***
در اینجا نکتهای هست که مایلم قبل از ادامهی مطلب با شما خوانندهی عزیز درمیون بذارم. صرف نظر از لحنِ صمیمی و استفاده از زبان غیرِ رسمیِ گفتاری بجایِ نوشتاریِ رسمی، راوی تمام تلاشش و میکنه تا از به کار گرفتن کلماتی که تابوهای جامعه هستند به شکلی پرهیز بشه. برای مثال، کلمهی «جسمی» شاید کلمهی دقیقی برای مقصود اصلیِ راوی نباشه. کلمهی اصلی با چسباندنِ پسوند «ی» به کلمهیِ «جنس» ساخته میشه که برای بعضیها کلمهی نامطلوبی به نظر میاد. پس تقاضای راوی از عزیزانی که این متن و میخونن این است که سعی بر دریافتِ معانیِ ضمنی و دلالتی داشته باشن. در حقیقت، توجه به جنبههای پراگماتیستیِ این متن، یکی از نکتههایی است که شاید جِلوِههایِ داستانی رو کمرنگتر و نگاه به واقعیتهای تلخِ جامعه رو عمیقتر میکنه. ممکنه بپرسید چرا این پاراگراف رو در اولِ متن و قبل از شروعِ به ظاهر داستان ولی به واقع رویدادی گزنده قرار ندادم. سؤال خوبی است که شاید کار درستی ندونم که فرصت حدس زدن و از شما خوانندهیِ هوشیار و اهل ادب و ادبیات بگیرم. پس با این سؤالِ بجا در ذهن، شما رو در همین نزدیکی به ادامهی شناخت بیشتر یکی از کلیدیترین شخصیتهای قصهی خسرو خان که از داستانهای قبلی است دعوت میکنم.
***
از یه سنّی به بعد نمیدونست چه گرایشی از نظر جسمی (یا از همونا) داره. مشکلِ مسعوده از اول اخلاقی یا از نوعِ تمایلاتِ سرکشیدهیِ زیاده خواهی جسمی نبود. او به بودن آنچه باید باشه راضی بود البته از نظر فیزیکی و نه از نظرِ تحمیلات و تحمیقاتِ اجتماعی. مشکل او درکِ واقعی از هویتِ تذکیری-تأنیثیِ خودش بود. بعد از فهمیدن اینکه به چه گروهی تعلق داره، براش ادامهی زندگی در قالبِ معین شده کار سختی نبود. در حقیقت چیزی که اونو آزار میداد تحمیلِ تفکر اشتباهِ جامعهیِ مرد سالاری بود که نه تنها زنان قربانیان این جامعه هستند بلکه از خودِ مردان هم بدون آگاهیِ اونها قربانی میگیره. باورهایی چون «مرد که گریه نمیکنه» یا «مرد که نباید زن ذلیل باشه» یا «مرد باید توانایی ادارهی تمام مشکلات رو داشته باشه وگرنه مرد نیست» و خلاصه از این دست اعتقادات تحمیل شده توسط جامعهی مرد سالار، آسیبِ جدی به هویتِ انسانی جنسِ خاصی از جامعه با جسمِ شناخته شده به عنوان مذکّر میزنه. مسعوده یکی از قربانیانِ بلاتکلیفِ همین جامعه بوده و هنوز هم یه جورایی هست.
وقتی با خانوادهاش از ایران مهاجرت کردند ده ساله بود. او نه درک درستی از جسم خودش داشت و نه از اجتماعِ بزرگتر از خانوادهی خودش. پدر و مادرش و خیلی دوست داشت اگر چه علاقهاش به پدرش بیشتر بود. با مادرش یه جورایی همزاد پنداری داشت و دردِ دلهاش و پیشِ اون میبُرد و به درد دلهایِ مادرش هم با حوصله و صبرِغیر قابل توصیفی گوش میداد. پدرش یه تکیهگاهِ امن بود که از وابستگیِ به قدرتِ او لذتِ خاصی میبُرد. مشکلات مسعوده در جامعهی جدید که در اون خبری از محدودیتهایِ جامعهیِ خودش نبود از سن هفده سالهگی شروع شد و در بیست و دو سالهگی به اوج خودش رسید. احساسِ علاقه به فردی غیرِ وطنی اونهم در شرائطی که از نظر فیزیکی دارایِ عناصری است که این علاقه رو حداقل در خانواده و در جامعه یا فرهنگِ خودش ممنوع میکنه، احساسِ ترسناکی بود. هر روز این علاقهی نامفهوم به شکلی ناخواسته در ضمیرِ ناهوشیارِ مسعوده عمیقتر میشد و ریشه دواندنِ این علاقه، سازی ناساز در جانِ او مینواخت و اونو نگران و گاه ناراحت میکرد. گویی او تعلق به دنیایی دیگر داشت که با معیارهای تعریف شدهی دنیای خانواده و جامعهای که اصل و ریشهاش از آن جامعه بود همخوانی نداشت. شاید بشه گفت نه تنها تعلق نداشت بلکه حرف زدن از آن هم جُرم و گناه و پلیدی و پلشتی به حساب میومد.
***
میدونم شما هم با این نکته موافقید که همهی ما آدمها حتی اونایی که به نوعی آدمنما هستند چیزهایی رو برای پنهون کردن داریم، نداریم؟ خواهش میکنم دقایقی رو در ذهنتون به دنبال پنهانکاریهاتون در طول زندگی بگردید. از کودکی یکی از عادتهایی که از اون خلاصی نداشتیم، پوشاندن و از نگاه دور داشتنِ چیزهایی بوده که خانواده، اطرافیان و دوستان اونها رو مذموم میشِمُردن اگر چه شاید خودِ مذموم شمارندگان در خلوتِ خود مأنوس با اون پنهانکاریها بودند و گاهی حتی شاید ناخواسته در بعضی مواقع همهی ما اون پنهانکاریها رو محکوم هم میکردیم. اما پنهانکاریِ مسعوده از نوعی نبود که افرادِ معمولی رو شامل بشه به خصوص در جامعهی خودش که چنین مسئلهای تحتِ هیچ شرائطی قابل تحمل نبود.
***
مشکل مسعوده تابویی بود که شاید در برخی از جوامع به تابوت فرد منتهی بشه، به خصوص در جوامعی که کُلُنیهای ایدئولوژیک و مستعمرهیِ افرادِ خاصِ مذهبی وجود دارن. گرفتاریِ مسعوده عشق به فردی بود که از نظر جسمی (یا از همونا) با مسعودهی بینوا در یک گروه قرار میگرفت. این یک فاجعهی توصیف نشدنی تلقی میشد. اما بالاخره این علاقه قابلِ پوشوندن نبود و یک روز فرِدریک، دوستش از مسعوده میپرسه که آیا نمیخواد اون و به خانوادهاش معرفی بکنه! برای مسعوده کار سادهای نبود و احتمالِ این و میداد که کلا خانوادهاش از هم بپاشن و یا از او بخوان تا خونهشون و ترک بکنه.
– خندهداره. میدونی چند ساله که ما با هم دوستیم و تو هنوز از همه میترسی؟
– میدونم، فرِدریک. چه اشکالی داره همینجور با هم بمونیم؟
– خودت میفهمی چی میگی؟ من میخوام مثل بقیهی دوستامون، همهی بچههای کلوپ، بتونیم با هم زندگی مشترک داشته باشیم. خودت میدونی که من تو رو برای کنارِ هم بودن تا آخر عمر انتخاب کردم. راستش از این پنهونکاریا خوشم نمیآد.
– ولی خانوادهی من تو رو میشناسن.
– فقط به عنوان یه دوستِ هم نوع. نه به عنوانِ شریک زندگی. تو فقط در دو شکل میتونی خودت باشی و برای من باورپذیر بشی. یکی وقتیه که زیرِ یک سقفیم یا با دوستامون تنهاییم، یکی دیگه هم روی صحنهی تئاتر. حتی وقتی تو محلهتون با هم راه میریم جرأت نمیکنی دستِ من و تودستت بگیری. یادت میاد یه بار وقتی دوست پدرت و دیدیم چه جوری دستتو از دستم کشیدی؟ رنگت پریده بود. من حسابی ترسیده بودم. فکر میکردم یه مشکلِ فیزیکی برات پیش اومده. بِیبی، داشتم سکته میکردم. ببین تو داری در زندگی اَدای کسی رو درمیاری که فقط پدر و مادرت و مردمِ جامعهیِ خودت باورش دارن. اون آدم هم برای خودت و هم من غریبه است و همین مسئله اثر منفی روی من میذاره. من دوست دارم همینطور که میتونی نیازهای جسمیم و تأمین کنی، به نیازهایِ روحی و عاطفیم هم توجه داشته باشی. قبول دارم که در رابطهمون من نقشِ مردِ این رابطه رو دارم و باید بیشتر به تو توجه داشته باشم اما این امکان پذیر نیست مگه اینکه تو بتونی ارتباطمون و علنی کنی.
– بذار یه کم سنّم بیشتر بشه.
– هانی، ما الان پنج ساله که با هم هستیم. بیست سالِت شده. دیگه کافیه. من نمیتونم به این شکل ادامه بِدَم. راستش خسته شدم.
این آخرین مکالمهی مسعوده با فرِدریک قبل از صحبت با خانوادهاش و تبعات و تصمیمگیریهای بعدی بود. فرِدریک بعد از گفتنِ حرفای دلش مسعوده رو خیلی سرد ترک میکنه. حالا مسعوده در دنیای تنهای خودش احساس درموندگی میکنه و نمیدونه باید چیکار کنه. کاش یه نفر بود مشکلِ اونو میفهمید. کاش یکی بود میدونست این آدم نمیخواد در دنیایِ تابوهایِ جامعهاش غرق بشه. تابوهایی که به عنوانِ ناهنجار، بیقاعدهگی، خارج از معیار یا هر کوفت دیگهای کاری ندارن به جز حذف کسانی که همچنان انسان به نظر میان اما ناخواسته رنگ و بوی این تابوها را با خود دارن. در هر حال، برای مسعوده این حالتِ استیصال دیگه قابل تحمل نیست؛ برایِ همین تصمیم میگیره دلش و به دریا بزنه و با مادرش که فکر میکنه راحتتر میتونه حرف بزنه مشکلش و درمیون بذاره. با این فکر گامهای بلندتری به سمتِ خونه برمیداره اگر چه نمیدونه چی در انتظارشه.
– مامانی، میخوام یه چیزی بهت بگم که شاید درک و تحملش برات سخت باشه.
– بگو عزیزم. گوش میدم. (لبخند مادر هنگامِ گفتنِ این جمله برایِ مسعوده بیشتر ترسآور بود تا خوشایند.)
– شده تا حالا حس کنی دلت میخواد جایِ یکی دیگه باشی؟
– خُب آدمها حسرتهایی رو در زندگیشون دارن ولی من همیشه از زندگیم رضایت داشتم.
– اینکه آدم قانع باشه یه حرفِ دیگهاَس. آدم میتونه قانع باشه اما راضی نباشه.
– قناعت رضایت میآره.
– نه مامانی، خودتَم میدونی اینطور نیست.
– مامان جون اگه آدم قانع نباشه هیچوقت نمیتونه راضی باشه چون آدم سیری ناپذیره.
– این حرفا شعاره. دِلِت نمیخواست دایی مسعود زنده بود؟
– خُب چرا دلم که میخواست ولی…
– وَلیش و وِلِش کن، لطفن (بعد از اَدایِ این مطلبِ نه چندان مطلوب از نظر فُرم و محتوا [که به معنیِ درونمایه است، مثلا محتوایِ جذاب با «محتوی» که به معنیِ درون و داخل است و فاقد معنایِ رسانهای است از زمین تا آسمان فرق داره، تا جایی که دلت میخواست زبانت از زبان عربی تاثیر نمیگرفت!] لبخندی بر لبِ مسعوده نشست.)
– آخه مامان جون همهاش هست و همین ولیش.
– نه مامانی، اینطور نیست. فقط بگو آیا از مرگ دایی مسعود راضی هستی یا نه. اگه راضی بودی اسمِ من و از روی اسم دایی مسعودِ خدا بیامرز انتخاب نمیکردی. درست میگم؟
– چی بگم؟ من که حریفِ زبونِ تو هیچوقت نمیشم.
– کاشکی دایی زنده بود.
– کاشکی ولی اِنگار یه چیزی میخواسّی به من بگی یادت رفت. فکر کنم اِنقد حرف تو حرف اومد که اصلِ کاری فراموش شد. (خانم روحانگیز بعد از گفتن این حرف دستِ مسعوده رو تو دستاش میگیره و یه خندهی نامفهومی روی لبش نقش میبنده. این تبسُّم دوباره موجب نگرانی مسعوده میشه.)
– آره مامانی، یه حرفایی هست که گفتنش اِنقدر سخته که آدم هِی از گفتنش طفره میره.
– نه عزیزم، آدم با مادرش نباید رودرواسی داشته باشه. راحت باش مامانم.
– راسِش من احساس میکنم از نظر جسمی و حتی روحی با بابا جون فاصلهی زیادی دارم.
– منظورت و دُرُست نمیفهمم. یعنی چی مامانم؟
– ببینید من از نظر احساسی به شما نزدیکترم. مثلا همین الان اگه قرار بود با کسی مشکلم و درمیون بذارم باید با کسی حرف میزدم که به اون گروه از نظر فیزیکی و روحی تعلق دارم. یعنی باید به جایِ شما با باباجون حرف میزدم.
– نه مامان جون. خیلی از پسرها حرفاشون و با مامانشون میزنن.
– مامان سعی نکن طفره بری. من از وضعیتِ خودم خیلی عذاب میکِشم.
– من نمیتونم بفهمم چی میگی!
– میدونم میفهمی. تنها کسی که حاضره به من کمک کنه دختر عمو زری هست.
– چه کمکی مامان؟ تو به زری چی گفتی؟
– گفتم میخوام عمل کنم و با یک جراحی برای همیشه از این کالبُد کاذب که بهش تعلق ندارم خلاص بشم.
– خدا مرگم بده. میدونی اگه به عموت یا زن عموت بگه چه آبرویی از ما میره؟
– اول اینکه نمیگه. بعدشم بالاخره که چی؟ وقتی قرار باشه این عمل انجام بشه همه میفهمن.
– نه مامان، میریم دکتر. این مشکلی نیست که اِنقد بزرگش کردی. با هورمون درمانی کارها درست میشه.
– نمیشه. شما جایِ من نیستی ببینی چه عذابی میکِشم.
در حالی که اشک در چشمایِ خانم روحانگیز جمع شده از جاش بلند میشه و بدون گفتنِ حتی یک کلمه به اطاقش میره و هِق هِق میزنه زیر گریه. مسعوده که دست و پاش و گم کرده نمیدونه باید چیکار کنه. خوشبختانه باباش، آقای ضرّاب از راه میرسه و وقتی از مسعوده جویایِ مشکل میشه، مسعوده چیزی برای گفتن نداره و از شرم سرش و پایین میندازه و میره تو اطاقش. آقای ضرّاب از همسرش خواهش میکنه که در اطاق و باز کنه. بعد از اینکه روحانگیز در و باز میکنه، خودش و میندازه در بغل آقای ضرّاب و زار زار گریه میکنه.
– نمیخوای بگی چی شده؟
– چی بگم؟ پسرت میخواد دختر بشه.
– درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
– از همون مسئلهای رنج میبره که خدا بیامرز داداش مسعودم عذاب میکشید.
– خدایِ من! چه جوری باهات درمیون گذاشت؟
– اینکه چه جوری گفت مهم نیست. اینکه پاش و تو یه کفش کرده که میخواد عمل تغییرِ هویت فیزیکی داشته باشه مشکل اصلیه.
– چرا اِنقد قلمبه سُلُمبه حرف میزنی؟ یعنی چی میخواد «عمل تغییر هویت فیزیکی داشته باشه؟»
– مجید، چرا از قبولِ مشکل با سؤالایِ بیخود طفره میری؟ پسرت میخواد با جرّاحی خودش و دختر بکنه.
– خُب حالا تو چی میگی؟
– این کار شدنی نیست.
– ولی همین مقاومتها باعثِ خودکشیِ داداشت مسعود شد. بچهیِ بیچاره حتی نمیدونه داییش خودکشی کرده.
– دونستنِش چه دردی رو دوا میکنه؟
– من یه دکتر خوب تو ایران میشناسم که میتونه کمکمون بکنه.
– چه جوری؟
– هر جوری. حتی اگه لازم باشه جراحی بکنه، دکتر حاذقی هست.
– تو راضی میشی؟
– بزارم بچهام مثل مسعود از بین بره؟
***
اینکه مامانِ مسعوده چه جوری راضی شد و سفرِ به ایران چه مشکلاتی در پیش داشت با دونستنِ زندگیِ خسرو خان و حتی زری ضرّاب که از نوشتههای دیگهی راوی است برایِ شما بیشتر روشن میشه. اصلن یکی از خوبیهای نوشتن خاطرات، همین هست که آدم میتونه به شکلِ یه مجموعه بعد از مرگش از خودش بجا بذاره. در هر صورت مسعوده که تا قبل از عمل مسعود بود، بعد از ماجرایی که با خسرو خان داشت و بعد از اینکه از کُمایِ طولانی مدّت دراومد موفق به جراحی میشه. بعد از دورانِ نقاهت، با اِشتیاقِ وصفناپذیری به آمریکا برمیگرده تا به فرِدریک خبر خوشِ عملش و بده. مسعوده در پوستِ خودش نمیگُنجه. نمیدونه عکسالعمل فرِدریک چی هست ولی مطمئنِّه که دیگه میتونن آزادانه کنار هم باشن. همین فرِدریک و خیلی خوشحال میکنه. اما متاسفانه برخوردِ فرِدریک غیر قابل انتظار هست و با این برخوردِ سرد تمامِ دنیا و آرزوهایِ مسعوده یکجا فرو میریزه.
– این چه ریختیه برای خودت ساختی؟
– چی میگی؟
– میگم من تو رو نمیشناسم. چرا با خودت و من اینکار و کردی؟
– مگه نمیخواستی بتونیم با هم باشیم.
– آره ولی نه با این شکلِ چِندش آور. من اگه دلم میخواست دوستِ دختر داشته باشم که الان با یکی بودم.
– یعنی چی؟
– یعنی من تو رو همونجوری که بودی میخواستم، نه این موجودِ عجیب و غریب.
همین مکالمهی کوتاه خیلی چیزا رو برای مسعوده روشن میکنه. در حقیقت این مسئله باعث شد که مسعوده برایِ اولین بار به عمقِ تفاوتِ دو نوع از انسانهای دیگه پِی بِبَره: ترَنسجِندِر (یا فرد مایل به تغییر همونا با حرفِ تا در آخر) و گِیْ (یا هم همونا غیرِ بسته.) راستش دقیقا نمیدونم آیا کلمهیِ «باز» هم مثل همونا تابو هست یا نه برای همین از کلمهیِ «غیر بسته» استفاده کردم. ضمنا در صورتِ تابو بودن به جهتِ یکبار استفاده از این تابو برایِ تنویرِ افکار عذر خواهی میکنم.
اگر چه برای مسعوده از دست دادن فرِدریک کار سادهای نبود اما رهایی از مسعودِ وجودش اونو به وجد میآوُرد. حقیقتش اینه که برای هر انسانی شناخت خودش و رها بودن از بندهای غیرِ خودی بزرگترین نعمت در زندگی است. مسعوده با این دلخوشی تصمیم میگیره که یک زندگی تنها و رها از قیود تحمیل شده جامعهی مردسالار و تجربه کنه و با نوشتن و اجرای نمایشنامههایی که به چالشهای زندگی دگرباشان میپرداخت، کمکی برای این گروه از جامعه و خانوادهشون باشه. سالها بعد به ایران برمیگرده و با یک زندگیِ ساده، خودش و وقف مراقبت از دختر عموش زری در خانهی سالمندان میکنه اما این بار نه در نقش مسعود پسر عموی زری بلکه در نقش دختر عموش، مسعوده. اگر چه بعد از برگشت ماجراهای دیگهای براش پیش میاد که راوی در خاطرات بعدیش براتون مفصل میگه و همینجا بهتون توصیه میکنه که خوندن دفترِ خاطراتِ راوی رو از دست ندید، اما برای مسعوده، داستانِ خسرو خان و زری ضرّاب دردی روی سینهاش بود که هرگز التیام نیافت مگر با…