سه روز پیش
هرسه دَور یک صندلیِ که با لحافِ نازک و کمپل شُتریرنگ پوشیده شده بود؛ نشسته بودند. کلکینِ چوبیِ موریانهخورده با رنگِ روغنیِ سبز و یک تاقچهی گلی، قالینِ کهنه و نمدارِ جیگری، سه تُشک و سه بالشِ قهوهای با نقشهای از برگِ چنار، تمام چیزهای بود که با یک نظر میشد حسابشان کرد. بوی تندِ سگرت و نمِ قالین فضای خانه را پر کرده بود.
مدیر انوری در حالی که چشمهای کوچکاش را روی زانویشهایش دوخته بود و آرامآرام روی تکهی سرمهی رنگِ دریشیاش دست میکشید، زیر چشمی به استاد دید و با خندهی نمکینی که دندانهای ریزهاش را نمایان میساخت گفت:
– استاد از مه گفتن اس. ولا اگه دگه ملنگَ ببینین. پشت گوشتانه میبینین خو ملنگَ نی.
معلم اخلاص خودش را به صندلی نزدیکتر کرد و لحاف را کمی به طرف زانوها بالا برد؛ دستی به بروتهای بَردار و سیاهاش کشید و با صدای غورِ خود به آرامی گفت:
– مگم دفعَتن گم شد. همی کارش مره بسیار د فکر انداخته.
مدیر انوری با عصبانیت رو به معلم اخلاص کرده گفت:
– معلم صایب، هر روز که میآمدم و میدیدم که پیش از مه، عصایش دَ پالوی کَلَوشایش پشت دروازه ماندگیاس، میفامیدم که باز باید یک روزِ دگه دندان روی جیگر بانیم که آدمِ بی زبان واری لُقلُق از صبح تا شام سونِ ما سَیل کنه و صدایشه نکشه. از برای خدا، چقه حوصله کنیم او بیانصاف؟ صبر آم اندازه داره. چرا اقه سَیل میکنی خدا ناترس؟
– فکرم بود که دَ روزای آخر بیخی اوقات تانه تلخ کده بود.
استاد که تا به حال تنها از دیگران میشنید؛ دستی به ریشِ نرم و نازکش کشید و به آرامیگفت:
– حالی خو از سرِ ما دست ورداشته. مگم مه به حوصلهمندیش حیران استم. روزا میآمد و به گپای ما د موردِ بیدل و مولانا گوش میکد. اولا فکر میکدم که اگه گپ نمیزنه، اقلاً میفامه که ما چیمیگیم؛ تا روزی که برداشت و نظرشه گفت.
مدیر انوری عینکهای ضخیماش را جابجا کرد و با خندهی بلند به تایید حرفهای استاد گفت:
– کاشکی همی نظرِ سبیلماندیشه د روزای اول میگفت. نظر خوده گفت و یکدفعه گم شد.
استاد رو به سمتِ معلم اخلاص کرد و پرسید:
– معلم صایب، ملنگ از کجا میآمد؟ د شار زندگی میکنه؟
– نخیر استاد، روزای شعرخوانی از کدام قریه میآمد. چند روز پیش همرای یک رفیقم سرِ قصه از ملنگ یاد شد. تصادف ملنگَ میشناخت. او برم گفت که ملنگ شاری نیس. یک آدمِ بیخی بیسواد اس، یک بیت شعر آم یاد نداره؛ که یادم داشته باشه دَه مانایش نمیفامه. رفیقم حیران مانده بود که چرا ملنگ اقه راهِ طولانی ره هفت ماه، هفتهی سه بار پیاده میآمده که به ما و شما مزاحمت کنه.
مدیر انوری در حالی که باز هم به خطهای دریشیاش خیره شده بود، سر جنبانده گفت:
– مه میگم آفرینتان استاد. یک نفرَ هفت ماه د خانیتان راه دادین، بی اِی که پرسانش کنین کی استی و از کجا آمدی. پشت چی آمدی؟ باز خانِه پدرش آباد که حتا یک قورت چای آم نمی خورد.
معلم اخلاص گفت:
– از خودِ استاد یاد گرفتیم که همیشه میگه « گویند در خانقاه شیخ نوشته بود: هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد». اشتباه خو نخواندم استاد؟
استاد با رضایت سر تکان داد و لبخندزنان گفت:
– بسیار دقیق و بجا خواندین معلم صایب. خدا خیرتان بته. فقط د مورد ملنگ کمی فرق میکنه.
مدیر انوری نکته را گرفت و ادامه داد:
– البته یک چند هفته آم که نامد، نوکرتان که اینجانب باشه، برش گفته بود که شعرخوانی نداریم؛ اگه نه ملنگ و غیرآضری؟
باز هم همه خندیدند.
مدیر انوری اینبار رو به استاد کرد و پرسید:
– راستی استاد، هیچ قصه نکدین که همی ملنگ چطو د جمعِ ما اضافه شد؟
استاد جوابی نداد و معلم اخلاص گفت:
– مه فکر میکنم، هشت ماه پیش که استاد یک مصاحبه د رادیو داشت، گرداننده ازشان پرسان کد که آیا شرکت کدن د جلسات شعرخوانیِ تان آزاد اس یا نی؛ استاد هم جواب داد که آزاد اس. باز پرسان کد که کدام معیار دارین یا هر کسی میتانه شرکت کنه؛ استاد هم گفت که هرکس که خوش داشته باشه میتانه شرکت کنه. از بختِ بدِ ما از تمامِ شنوندهها یک نفرِ دگه به جمع ما اضافه شد که همی ملنگ باشه.
مدیر انوری با آواز بلند خواند:
– هر بلایی کز آسمان آید
گرچه بر دیگری قضا باشد
بر زمین نا رسیده میگوید
خانهی انوری کجا باشد
همه با هم خندیدند.
استاد قوطیِ سگرت مارلبورو و گوگرد را از جیب بیرون کرد و یک پلتهاش را دَر داد. پک محکمی زد و پُف کرد و اتاق را بوی دودِ غلیظِ سگرت و نمِ قالین کهنه فرا گرفت.
پنج ماه و پانزده روز پیش
دهِ صبح
مثلِ همیشه پیشتر از دیگران رسیده و در پهلوی دروازه، دوزانو نشسته بود. بر روی پیراهن تنبانِ کهنه و رنگ و رو رفتهی نخودی، چپنِ سبز به تن داشت که جایجای آن پینههایی با تارِ سرخ و سیاه به چشم میخورد. کلهی بزرگ گوشتی داشت با موهای تکیدهی پیشانی، بینیِ شگفتهی سرخ با سوراخهای نسبتاً بزرگ و رو به بالا، ابروهای خرماییِ کوتاه و چشمهای کوچک. میشود گفت که چیزی بنام گردن هرگز نداشت؛ کلهی بزرگش یکراست روی شانههایش سوار بود. لکهی سفیدِ در گوشهی چشمِ چپِ میشی که بخشی از مردمک را نیز آسیب رسانده بود، کمی چهرهاش را خشن میساخت. قدِ کوتاه، شکم کلان و اندامِ گوشتی و ریشِ انبوه داشت، با رنگِ مایل به خرمایی. در صورت آفتابسوختهاش، آثار چیچک دیده میشد.
مدیر انوری با اوقات تلخی وارد شد و او هم به بسیار آرامی به احتراماش ایستاد و با نشستن مدیر، دوباره سرِ جایش نشست. حرکتهایش مثل سایه بود، هیچ صدایی نداشت یا شاید هم مثلِ دود.
مدیر جیبهای دریشیاش را گشت و شانهی قهوهی رنگی را بیرون کرد. همزمان با شانهکردن موهای مجعد و گُلپیه مانندش میخواست چیزی به ملنگ بگوید، تمامِ واژهها را کنارِ هم چید، کلمهها را مزه مزه کرد اما در آخرین لحظه منصرف شد. شانهاش را سرِجایش گذاشت و با آیینهی جیبیِ خود مصروف شد. به دقت دندانهای ریز نقشاش را بررسی کرد. موهای بینیاش را از نظر گذراند و به ریشِ تراشیدهاش خیره شد. سپس دستمال کتانی را از جیب کشید و بینیاش را با فشار زیاد فِش کرد.
معلم اخلاص هم با اندکی موی سیخسیخ در پشتِ کله، قدِ بلند و بروتهای بردار وارد شد. پای چپش اندکی میلنگید. مثلِ همیشه دریشیِ خاکستری داشت که بزرگتر از بدناش مینمود و یک دوسیهی سیاه زیرِ بغلش بود. به طرفِ ملنگ دید اما به ادای احترامِ او توجه نکرد. در دو سوی اتاق جا گرفتند. معلم اخلاص نفسِ عمیقی کشید و شروع به پالیدنِ دوسیهاش کرد. مدیر انوری که تا به حال حرکاتِ او را زیر نظر داشت؛ احوال دوستش را پرسید.
– مدیرصایب، تنها دلخوشیم همی اس که هفتهی سه روز میایم پیش استاد و از گپای پر برکتشان فیض میبرم و سبک میشم. مریضیِ مادرِ اولادا بیخی مره از زندگی کشیده. دگه اوطو دوا نمانده که برش نخورانده باشم. مدیرِ مکتب هم خوب مشکلاتمه میفامه، مگم خوده به نافامی میزنه و بسیار سرم فشار میاره. بیخی از زندگی سیر آمدیم.
– مگم تا جایی که مه خبر شدم خو دَ ماههای آخر ناجوریش بهتر شده بود؟
– برِ چند وقت کوتاه خوب بود. مره نمیشناسه. میترسم که از خانه برایه و دگه پیدایش نتانم. بینیبُری ره کجا ببرم؟ حیران به خدا استم. هیچ فکرش بجای نیس.
مدیر انوری به خاطر شوخطبعی و تغییر موضوع بحث گفت:
– سعدی صایب میگه:
زنِ نو کن ای دوست هر نوبهار
که تقویمِ پاری نیاید بکار
معلم اخلاص به زور لبخندی زد، گوشهی راستِ لبش تکانهای خفیفی خورد، بینیِ بزرگ و گوشتالودش را خارید و دستش را تکیهگاه زنخش ساخت و ظاهراً صرف به خاطرِ ادامهی گفتگو گفت:
– راستی جنجالای خانهی خودت چطو شد؟
– دعوا جریان داره. خانهخراب از زیر زمینیِ خانهی خودش د زیرِ خانهی مه صوف زده. میفامی جالب چی اس؟
– چی؟
– وقتی از زیرزمینیِ خانهی همی بیوجدان داخل شوی، هیچ متوجه نمیشی که د زیرِ خانهی همسایه رفتی. مگم زیرِ خانهی مره کاواک کده خانهخراب.
ناگهان ملنگ با شتاب از جایش بلند شد و هردو نفر متوجه او شدند. صدای شرفهی پای از دهلیز به گوش رسید و استاد تسبیحِ چوبیِ به دست و سگرتِ مارلبورو به لب، وارد شد. کلاهی از پوست روباه به سر و قاقمهی از پشم شتر به تن کرده بود. قدِ بلند و اندامِ کشیده، پوستِ روشن و چشمانِ نافذ داشت. مدیر انوری و معلم اخلاص هردو به سرعت از جا بلند شدند. مدیر انوری با عجله خودش را به استاد رساند، دستش را بوسید و به چشمهای خود مالید.
– خاکِ پایتان استم استاد. خدا کمتان نکنه.
معلم اخلاص هم لنگلنگان نزدیک دروازه رسید و دستِ استاد را بوسید.
– خدا عمرتانه دراز کنه.
ملنگ که تا به حال بیتفاوت در کنجی نشسته بود؛ حالا مانند یک کودک خردسال که منتظرِ گرفتن یک مشت کشمش نخود از پدرش باشد، به طرف استاد میدید و سخنی بر لب نمیآورد. حتا جرأت نمیکرد مانند دیگران نزدیک شود و دستِ استاد را ببوسد. استاد همان دستی را که تسبیح میگرداند، به عنوان سلام به ملنگ بالا کرد و در بالای اتاق جای گرفت. او بدون مقدمه چینی و با صدای آرام و مطمینِ مردانهاش، شمرده شمرده آغاز کرد:
– همو رقم که پیشترم گفته بودم دیوان شمس، دیوان کبیر، دیوان شمس تبریزی یا کلیات شمس تبریزی همگیشان یکیاس و به مجموعهی غزلیات، رباعیات و ترجیعاتِ مولانا صایب گفته میشه. بیشتر غزلها نامِ شمس، یا شمس تبریز یا شمسالحق تبریز ره در آخرشان داره اما تعدادی از غزلها…
استاد کتاب را ورق زد و ورق زد و ملنگ حتا ورقزدن استاد را عاشقانه نگاه میکرد. اهمیتی نداشت که استاد چی میگفت و به کدام منابع استناد میکرد؛ مهم این بود که هرچه او میگفت حقیقت بود. چی فرقی میکرد که استاد از مثنوی حرف بزند یا از دیوان شمس؟ برایش این مهم بود که او در حال شنیدن حقیقت است. بارها با خودش اندیشید او در چه موردی حرف میزند؟ اما هرگز جرأت نکرد چیزی بپرسد.
استاد شروع به حرف زدن کرد و گفت و گفت و گفت و ملنگ در خیالات خودش غرق شد. غرقِ غرق. صدای مردانه، با صلابت و نرم او را دوست داشت و به دانشِ او حد و مرزی قایل نبود. صدای او مثل موسیقی، آرام آرام ملنگ را از خود بیخود میکرد. شاید هم مثلِ شراب. این بیخودی برایش آشنا بود. در طولِ این هفت ماه، بارها و بارها چنین حالتی را تجربه کرده بود. چهرهی استاد در نظرش خیره شد و تصویر او اندک اندک لرزید و با فروچکیدنِ اولین قطرهی اشک از چشمانش، دوباره روشن و واضح شد.
چیزی در زیرِ پوستش حرکت کرد، به سمت دستها و پاها رفت و از نوک انگشتان خارج شد و دوباره از نو به زیرِ پوستش برگشت. اینبار حرکت دورانیاش را، مورمورکنان، در سرتاسر بدن و در تمام رگهایش حس کرد. به طور باورنکردنی جرأت غیرقابلِ وصفی در وجودش پیدا شد و بدون اینکه بداند در کجاست و چیمیخواهد بگوید، بیاراده گفت:
– استادجان، فدایت شوم، همی شعرای مقبول کُلِش از خودت اس؟ تو چطو همی رقم شعرا ره گفته میتانی؟ عاشق خو نیستی؟ عاشق استی؟
معلم اخلاص آهسته دستِ راستش را به طرفِ لبش برد، کنجِ بروتاش را خارید و ناباورانه به طرفِ مدیر انوری نگاه کرد. مدیر انوری عینکاش را از چشم برداشت و سرش را، در حالی که دندانهای کوچکش دیده میشد، به طرف استاد چرخاند.
استاد حیران بود که چیجواب بدهد، دنبال کلمات میگشت. بالاخره گفت:
– نی، نی. عاشق نیستم ملنگ. عاشق نیستم. کُلِ اِی شعرا ره به مادرِ اولادا گفتیم. ها، به مادر اولادا.
حتا یک ذره هم متوجه کنایهی سخنِ استاد نشد.
– صدقهی سرت شوم استاد. خدا یک تارِ مویتانه کم نکنه.
معلم اخلاص میخواست خندهاش را به زور ساکت کند اما موفق نشد و یکباره انفجار کرد. هردو میخندیدند. ملنگ کوچکترین توجهی به خندیدنشان نکرد. اصلاً صدای آنها را نمیشنید. استاد عرق کرده بود. نمیدانست که آیا این وضعیت قابل خندیدن است یا نه. باور نمیکرد که ملنگ در این هفت ماه هیچ چیزی از حرفهایش نمیدانسته.
پنج و هفده دقیقه
استاد، کتابی در دست و سگرت مارلبورو بر لب، در کنارِ دروازه ایستاده بود و با همه خداحافظی میکرد. با آنکه محفلِ شعرخوانی را تا به آخر پیش برد؛ اما حرفهای عجیب و غریبِ ملنگ فکرش را پریشان ساخته بود. گاهگاهی ناخودآگاه خندهاش میگرفت اما بروز نمیداد. در کل از خودش راضی نبود. معلم اخلاص و مدیر انوری برخلافِ همیشه منتظر بودند که اول ملنگ بیرون برود تا با استفاده از فرصت کمی غیبت کنند. ملنگ به طور تصادفی متوجه شد که باید پیش از دیگران خانه را ترک کند. برخلاف همیشه باز هم لب به سخن گشود و گفت:
– استاد، صدقهی سرتان شوم، اگه برم کدام امر و خدمت باشه بگویین؟ بخدا که بسیار خوش میشم.
استاد در حالی که کوشش میکرد قوارهی حق به جانب به خود بگیرد، چند سرفهی پیهم کرد و کاسههای چشمش پر از آب شد. دستش را رویِ شانهی ملنگ گذاشت و گفت:
– ببین ملنگ، مه فقط دوتا خواهش ازت دارم.
– به سر و چشم استاد. امر کنین.
– اول اِی که همی ریشته کَل کو. دوم اِی که از پیسه کده چیزِ خوب د کجا پیدا میشه؟ برم پیسه بیار. میفامی چقه؟
استاد با فشار کَشِ به سگرتِ نیمهاش زد و آن را از لب جدا کرد. سپس هردو دستش را پیش روی ملنگ بالا آورد و فضای حدود چهار برابرِ کتابِ دست داشتهاش را نشان داد و گفت:
– اِنقه پیسه. فامیدی ملنگ؟ اِینمیقه.
ملنگ با اشتیاق به طرف استاد نگاه میکرد. دودِ سگرتِ استاد چهرهی ملنگ را محو ساخت. معلم اخلاص در حالی که از خنده گردههایش را محکم گرفته بود، لنگلنگان به دهلیز آمد و مصروفِ پوشیدن کفشهایش شد. مدیر انوری میخندید و جیبهایش را میپالید. دنبالِ دستمالِ خود می گشت و گفت:
– مه میگم خدا کمتان نکنه استاد.
ملنگ در حالی که آهسته آهسته پس پس میرفت:
– به سرِ چشمایم استاد. به هردو دیده.
و مثلِ سایه یا شاید هم مثلِ دود، بدون سر و صدا از خانه بیرون رفت. معلم اخلاص دوباره برگشت و هرسه دور هم نشستند و خندیدند و خندیدند.
امروز
استاد، معلم اخلاص و مدیر انوری در جاهای همیشگیشان نشستهاند. جمعه، پیرمرد لاغر اندام و سیاهچهره، بار ریشِ ماش و برنج، پیشِ روی مهمانهای همیشگی چای سبز و شیرینی گذاشت. معلم اخلاص به شمهی قدکوتاهو سرگردانِ چای که در بین پیالهاش میچرخید نگاه میکرد. صندلی گرم است و زغالهایش تازه. استاد یک شُپ چای داغ نوشید و هنگام گذاشتنِ پیاله بروی صندلی پرسید:
– مدیر صایب، کجا رسیده بودیم؟
– صایب، غزلِ شماره ۲۲۱۹ از دیوان کبیر، صفحهی ۱۲۰۲٫ اگه به خاطرتان باشه سرِ اصطلاح «زیر و زبر» گپ میزدین.
– بلی، به خاطرم هست. د حقیقت مولانا زیر و زبر شدن را به مانای واقعیِ کلمه تجربه کده. زیر و زبر شدن توفانی اس د ضمیر و نهاد مولانا که بار بار ازش یاد میکنه. حافظ تنها یکبار از زیر و زبر شدن میگه:
بنیاد و هستی تو چـو زیـر و زبــر شـــود
دیگر گمان مدار که زیر و زبر شوی
سعدی، سنایی، عطار، انوری و خاقانی هیچ کدام شان از زیر و زبر شدن چیزی نگفتن. هیچ کدام شان د هیچ جای.
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
مولانا همی قیامتِ زیر و زبر شدنَ د دیدار همرای شمس تجربه میکنه. همو رقم که خودش میگه مرده بود و زنده شد. گریه بود و خنده شد. فانی بود و پاینده شد و چنان زیر و زبر شد که اگر یوسف هم میبود، یوسف زاینده شد…
شخصی وارد خانه شد، با هیکل گوشتی و قدِ تقریباً کوتاه. از روی صاف و پوستِ صورتش پیدا بود که تازه برای اولین بار ریشش را تراشیده است. مثلِ سایه وارد شد و در کنار دروازه نشست. همگی به چهرهاش دقت کردند. استاد و مدیر انوری خیلی زود او را شناختند اما معلم اخلاص تا زمانی که به لکهی چشمِ چپش ندید، او را بجا نیاورد.
باز هم ملنگ عاشقانه به شنیدنِ صدای با صلابتِ استاد گوش داد و باز هم غرقِ سخنانِ زیبای او شد. غرقِ غرق. چند ساعت گذشت و او اصلاً گذر زمان را نمیدانست. ناگهان متوجه شد که با استاد، معلم اخلاص و مدیر انوری همه در کنارِ دروازه برای خدا حافظی ایستادهاند. باز هم همه منتظر بودند که اول ملنگ را بدرقه کنند. ملنگ رو به استاد ایستاد، دستش را زیر چپناش برد و یک دستمالِ گلِ سیب را بیرون کرد. میلرزید. با فروتنی دستمال را بالا آورد و در حالی که به زمین نگاه میکرد، گفت:
– استاد، فدای سرتان شوم. خاکِ پایتان استم. بسیار شرمنده استم که اِقه دیر آمدم. شاید خبر نداشته باشین، ما د اطراف زندگی میکنیم. د قریه یک توتهگک زمین داشتم. از روزی که فامیدم شما دستتان بند اس، د فروش انداختمش و دیروز برش خریدار پیدا شد و همو رقم که گفته بودین ریشمه هم تراشیدم. امی پیسهگکا ره برتان آوردم که شاید به دردتان بخوره.
استاد دستمالِ گلِ سیب در دست، در کنارِ دروازه خشک شده بود. مدیر انوری آرام آرام در جایش نشست. معلم اخلاص دوسیهاش را گرفت و از پشتِ ملنگ بیرون رفت اما او را نیافت. باز هم مثلِ دود، آرام و بی سر و صدا، همانطور که برای اولین بار آمد، آنجا را ترک گفته بود.
.
[پایان]