«متأسفانه بیمار فوت کرد.»
پرستار با چشمهایی بی روح گزارهی تلخِ شغلیاش را بیان کرد و بی آنکه حتی لحظهای درنگ کند یا به ناباوری چشمهای زن اندک رحمی روا دارد، لبهایش را به هم فشرد و سرش را پایین انداخت. یک دستش را در جیب روپوش سفیدش فرو کرد و با دست دیگرش به آهستگی شانهی افتادهی زن را کنار زد تا راه عبورش را باز کند. به ناگاه پردهی ضخیمِ اشکهایی که بر دیدگان زن کشیده شده بودند، از هم گسستند و دنیای پیش رویش را تار و گونههایش را تر کردند. زن، چشمهایش را به درب اتاقی دوخت که همسرش را برای همیشه از او گرفته بود. «برای همیشه»… چنین اندیشهای چنان قلبش را بهم فشرد که گویی ستون قامت نحیفش به یکباره درهم شکست. بدنش بی وقفه شروع به لرزیدن کرد و پاهایش ناتوان از برداشتن یک گام پیشتر یا پستر از این جایگاهِ ملالتبار، بر زمین میخکوب شدند. لحظاتی بعد پزشک و دو پرستار دیگر هم از اتاق بیرون آمدند. حرفهایی را طوطی وار تکرار کردند و با بی تفاوتی از کنار زن گذشتند. لکن در میان هجمهای از آن واژگانِ بی جان و سرد، یک جمله کوتاه توانست یخ پیرامون زن را بشکند و او را از آن حیرانی و آشوب زدگی بیرون بکشد:«میتوانید او را ببینید.»
همان واژگان کوتاه و بی فروغ برای زنده کردن احساسِ منکوبِ زن کافی بودند. پاهای سست و درماندهی وی جان دوبارهای یافتند و او را با صلابتی همسرانه، به اتاقی هدایت کردند که بی تردید آخرین خلوتگاه دونفرهی او با مرد زندگیاش بود. آخرین خلوتِ حیات… گذرِ ناگزیرِ افکاری حزین، چون تندبادی مصیبت بار، بغضِ بی امانِ زن را در هم میشکست و اشکهایش را بسان تسبیحی گسیخته افسار، به هزار سو میغلتانید. زن با هر رنجی که بود، خود را به درگاهی اتاق رسانید. دستش را به چهارچوب در تکیه داد و کالبد بی حرکت مرد را در بستر مرگ دید. بار دیگر لرزشی بیعلاج به جانش چنگ زد و اندوهی تیره را بر قلبش فرونشانید. با تأنی دردناکی عجز عمیقش را فروخورد و بدن ضعیفش را بر بالین معشوقش رسانید. مرد، به خوابی آرام و عمیق فرو رفته بود. آنقدر عمیق که دیگر از بالا و پایین رفتن قفسهی سینهاش خبری نبود. خوابی بردبارانه که گویی ماحصل صبوریهای تمام سالهای حیاتش بود. بر بدن بیمارش، کوچکترین اثری از آثار آلام کهنهای که بر دوش کشیده بود، هویدا نبود و کمترین نشانهای از بیتابیهای بی پایانش، از دردهای لایزالی که تا مغز استخوانش میرسید، برجای نمانده بود. دردمندیِ مرد در تمام آن روزهای سرد، سیل وار از نظر زن گذشتند و مقاومت مصرّانه او را برای ادامهی هستی به خاطرش آوردند. روزهایی که اگرچه سیطرهی سیاه سرطان بر وجود مرد سایه افکنده بود، اما او شجاعانه و امیدوارانه، به نصرت در این جدال نابرابر دلخوش بود و با همین چشمداشتِ شورانگیز، بر دردهای بی رحمی که چون تیر بر جان مینشستند، شکیبایی مینمود.زن به صورت رنگ پریدهی مرد نگریست و به چشمان بستهاش چشم دوخت. چقدر دلتنگ نگاهش بود و چقدر در حسرت آن بود که یکبار دیگر چشمهای مرد را با همان محبت بی بدیل و قدردانیهای فرحبخش، نظاره کند و در دلش به داشتن چنین سهمِ بی پایانی از چنان عشق بی همتایی، هزارهزار بار ببالد. افسوس که پلکهای زیبای مرد، که در واپسین لحظات عمر تنها طریق ارتباطی او با دنیای بیرون بودند و با هر بار باز و بسته شدن، کلامی را جلوهگر میساختند، برای همیشه بسته شده بودند. افسوس که فرصت تماشای آن مردمکهای زیبا و مهربان، آن چشم های نافذ و زلال و آن نگاه شیرین و بیادماندنی به آخر رسیده بود…
زن با غمخواری همیشگیاش، دست مرد را که زیر فشار سوزنهایی جفادل، کبود و متورم شده بود، در دست یخ زده و لرزان خود جای داد و دست دیگرش را به رسم پرستاریهای شبانه روزیاش، بر پیشانی و موهای سیاه و سپید مرد کشید. هرچه میکرد نمیتوانست بر تعجیل اشکهایش در سقوطهای پی در پی شان چیره شود و حتی برای بیان یک واژهی کوچک، لب از لب بگشاید. مدتی تقّلا کرد تا بغض سنگینش را فرو ببرد و دست کم برای دقایقی اشکهایش را پس بزند تا با همان استواری عشق آغازین، به این وداع دردناک پایانی تن دهد. اما تلاشهایش بی ثمر بودند… عنان اشکها از کف او رفته بود و هرچه میکرد از پس مهار کردنشان برنمیآمد. با چشمهای نمین و بغضی آتشین، ابروهایش را درهم کشید و لبهایش را به سختی بر هم فشرد. نفسی کوتاه کشید تا بتواند بر احوالش چیره شود. بعد به آهستگی لبهایش را با انحائی زیبا از هم گشود، گونههایش را بالا کشید و با متانتی زنانه لبخندی مهربانانه و صمیمی بر چهرهاش نشاند. سپس با هر زحمتی که بود لبهای لرزانش را به حرکت درآورد و با صدایی گرفته و آرام نجوا کرد: «م م …» با ادای اولین حرف و تداعی نام مرد و باورِ نبودنش به هق هق افتاد… چه سهمناک است که دیگر «جانم» گفتن او را که گویی به راستی تقدیم «جان» در طبق اخلاص بود، نخواهد شنید و چشمهایی که هر چقدر خسته و خواب، با شنیدن صدای او گشوده شوند و مهرورزانه او را نظاره کنند، نخواهد دید. تکرار این افکار، چون رعشهای پی در پی بر شانههای بی رمقِ زن زخم میزد و بی پناهی او را دمادم بارور میکرد. بغضی راه گلویش را سدّ کرد و نفسهایش را به شماره انداخت. چنین سوگ گرانباری، ناگوارتر از آن بود که حتی بتواند در پندار پژمردهاش برای آن مفرّی بیابد، چه آنکه در قالب حقیقتی تلخ و همیشگی پذیرای آن باشد.
دقایقی نگذشته بود که صداهایی گنگ و همهمهوار با پیوستگیِ پایایی از سیاههی سوگواری، سکوت سپید اتاق را در هم شکستند و واپسین بدرقهی عاشقانهی زن را ناتمام باقی گذاشتند. محشری از ماتم برپا شد. یکی بی وقفه اشک میریخت، دیگری مصیبت گویان دست بر سرش میکوبید، یکی ضجه میزد و آن دیگری در آغوش زن هق هق سر میداد، یکی بالای سر مرد شیون میکرد و دیگری از پشت سر دستی به نشانهی همدردی بر شانهی زن گذاشته و با نوازشهایی مکرر، او را تسلا میداد… اما زن در آن بحبوحه ی حسرت بار، با چشمهایی سرخ و گلگون، به صورت بی جان مرد خیره شده بود و آخرین طنین صدای او را به خاطر میآورد که چگونه با اجابتی پرطمطراق او را در میانهی نوایی عاشقانه به آغوش میکشید…
پرستار وارد اتاق شد. بی پروا و شتابان، دیگران را به سکوت فراخواند. دستگاهها را خاموش کرد و دست مرد را بی اندک طمأنینهای از دست رنج کشیدهی زن بیرون کشید. بعد به همراهان زن اشاره کرد تا او را از اتاق بیرون ببرند. به جدّ و بی تأمل، ملحفه را روی صورت مرد کشید و سرانجام دیدار آخر، بی ذرهای مجال، در حیرتی دیرپا خاتمه یافت. دردِ طاقت فرسای فقدانِ ناباورانهی مرد، چون شکنجهای جانکاه وجود زن را احاطه کرد.