rish__2

نقدی بر داستان «دختری که ریش کشید» اثر خشنود خرمی

مهرداد بیدگلی

داستانِ آقای خرمی که به تازگی در مجله‌ی نبشت به چاپ رسیده است در عینِ سادگی و تلخیص، با حال و هوای عجیب و جالبِ خود به طُرُق مختلف خواننده را تحت تأثیر قرار می‌دهد. این داستان را می‌توان مانند بسیاری از داستان‌های دیگر که در این مجله و دیگر مجلاتِ ادبی به چاپ می‌رسند در ژانرِ داستانَک طبقه‌بندی کرد. این گونه داستان‌ها اصولاً کمتر از هزار کلمه هستند و هنرِ نویسنده را در رسیدن به بالاترین تأثیر در کمترین زمان به محک آزمون می‌گذارند. داستانِ آقای خرمی هم تنها کمی بیشتر از هشتصدوپنجاه کلمه است، اما تأثیرات قابل‌ملاحظه‌ای بر خواننده دارد.

«دختری که ریش کشید»، داستانِ آقای خرمی که به تازگی در مجله‌ی نبشت به چاپ رسیده، در عینِ سادگی و تلخیص، با حال و هوای عجیب و جالبِ خود به طُرُق مختلف خواننده را تحت تأثیر قرار می‌دهد. این داستان را می‌توان مانند بسیاری از داستان‌های دیگر که در این مجله و دیگر مجلاتِ ادبی به چاپ می‌رسند در ژانرِ داستانَک طبقه‌بندی کرد. این گونه داستان‌ها اصولاً کمتر از هزار کلمه هستند و هنرِ نویسنده را در رسیدن به بالاترین تأثیر در کمترین زمان به محک آزمون می‌گذارند. داستانِ آقای خرمی هم تنها کمی بیشتر از هشتصدوپنجاه کلمه است، اما تأثیرات قابل‌ملاحظه‌ای بر خواننده دارد.

با اولین نگاه به عنوانِ اثر، درمی‌یابیم که داستان در مورد دختری غیرعادی و متفاوت از دیگران است. درواقع پیش از خواندن داستان هم می‌توان پایانی ناخوش و حتی تراژیک را حدس زد زیرا آن‌که عجیب و غریب و غیرعادی به نظر برسد، عموماً توسط اجتماع طرد شده و گوشه‌گیر می‌شود. از این وضعیت، رسیدن به پایانی خوش بعید به نظر می‌رسد.

‌آقای خرمی هم در این داستان استثنائی قائل نشده است. این داستان دو درونمایه‌ی   اصلی دارد: اول «دیگری» واقع شدن و طردشدگیِ برخی افراد بخاطر برخی ویژگی‌های ظاهری‌شان، و دوم عشقِ نافرجام و پایان تراژیکِ شخصیتِ اصلیِ داستان. پریسا دخترِ داستان از کودکی به زیبایی مشهور شده و در آبادی‌شان زبان‌زدِ خاص و عام می‌شود. اما از بخت بدِ او، هرچه بزرگتر می‌شود، صورتش – و البته فقط صورتش – آن زنانگی و زیبایی را از دست داده و موهای سیاه بر آن می‌رویَد و به مرور زمان درشت‌تر و آشکارتر می‌گردد.

‌داستان خیلی زود وارد حال و هوای رمانتیک شده و دخترِ قصه دلباخته‌ی «پسرهمسایه»شان عثمان می‌شود. این امر تعجبی ندارد چراکه دختر فکر می‌کند تنها عثمان است که نگاه متفاوتی به او دارد و بخاطر آن‌چه خودش «از خدا» نخواسته بود و کاری از دستش برنمی‌آمد از او رویگردان نیست. اما چنین برمی‌آید که عثمان، گرچه ظاهراً پریسا را دوست دارد، اما دل و جرأت پا پیش گذاشتن را ندارد. پس از یک تلاش نافرجام، در نهایت پریسا عنان از کف می‌دهد: روزی ریش خود را می‌تراشد، صورت خود را آرایش می‌کند و خود را به عثمان می‌نمایاند و آن‌چه را در دل دارد به او می‌گوید:

عثمان من تو را دوست دارم… نگاه کردن بس است، به خواستگاری من بیا!

اما آن‌چه از عثمان می‌بینیم ترسی مبهم توأم با اعجاب و حیرت است. وی پریسا را بازخواست می‌کند که «ریش خود را چه کردی؟ زدی؟» و در مواجهه با سکوتِ پریسا، بار دیگر تکرار کرد: «زدی؟» پریسا نیز از فرط ناراحتی و درماندگی پاسخ تندی می‌دهد و گریه‌کنان به خانه برمی‌گردد. وی به شکل فجیعی با تیغ صورت و سینه‌ی خود را می‌دَرَد:

زدم… همه را زدم… حالا مرد شدم… نیازی نیست که دوستم داشته باشی! خدا ریش تو را هم بتکاند که زن‌نما شوی!

این آخرین جملات پریسا است. با تشییع جسدِ وی، آه و فغانِ افسوس و غم از اهالیِ آبادی شنیده می‌شود، که «اگر ریش نمی‌کشید او را عروس می‌آوردیم.» در جملاتِ پایانی داستان، این حس القا می‌شود که گویی نفرینِ پریسا، عثمان را گرفتار خواهد کرد.

***

آن‌چه در نظر دارم در این مقاله تأکید ورزم، ریشه در دو حسی دارد که ابتدا با عنوانِ داستان به من دست داد و سپس با خواندن داستان. عنوان داستان و حسی که در مورد جماعتِ طردشدگان و کسانی که به هر طریق با عموم متفاوت بوده و «دیگری» واقع می‌شوند، مرا به یاد برخی داستان‌های صادق هدایت، داستان‌نویس صاحب‌سبکِ ایرانی انداخت. گرچه قصد ندارم ادعا کنم که خشنود خرمی مستقیماً متأثر از هدایت است، اما درونمایه‌های این داستانِ وی تا حد زیادی با داستان‌های «آبجی خانم» و «داش آکُل» هم‌پوشانی دارد و این نیز وظیفه‌ی خواننده و منتقد است که از این ارتباطات پرده بردارد. همچنین اگر سخن حکیمانه‌ی تی. اس. الیوت،    ادیب، شاعر و منتقد مشهور امریکایی‌الاصل را در مقاله‌اش تحت عنوانِ «سنت و استعدادِ فردی»    درنظر داشته باشیم، این هم‌پوشانی ارزشمند خواهد بود. درواقع آقای خرمی اصالتِ داستان خود را – که به گمانِ من اثری ارزشمند در ادبیات معاصر افغانستان خواهد شد – با زمینه‌ای    خاص و زبانی منحصربفرد حفظ کرده است. اما بد نیست این‌جا به برخی هم‌پوشانی-های مستقیم و غیرمستقیم داستان وی و بعضی نوشته‌های هدایت بپردازیم.

‌الیوت در مقاله‌ی مذکور اظهار دارد که نویسنده‌ی موفق می‌تواند اصالت خود را در عین ایده-گرفتن از پیشینیانِ بزرگ و صاحب سبکِ خود و همچنین آثارِ کلاسیک حفظ کند. الیوت که خود را یک کلاسیسیت می‌داند، باور دارد که اثر ادبیِ موفق و اصیل باید به اَشکالِ گوناگون مثل دانه‌های زنجیر با آثارِ کلاسیکِ ماقبل خود پیوند بخورد تا بتواند در تشکیلِ یک کلّ یکپارچه نقشی مهم ایفا کند. این دیدگاه را البته الیوت خود در آثار مشهورش به خوبی نمایش می‌دهد. وی در نوشته‌های خود – به خصوص شاهکارش سرزمین هرز   –  گریزهای مستقیم و غیرمستقیمِ بسیار به آثارِ یونانیانِ باستان، به هومر و دانته، به شکسپیر و شاعران متافیزیک و دیگران دارد، حتی گاهی در پاورقی به تأثیر آن‌ها بر نوشته‌ی خود سرنخ می‌دهد. این ویژگیِ قلمِ الیوت و سبکِ خاص وی است.

‌البته چنین رویکرد خاصی را نمی‌توان به سادگی در داستانِ آقای خرمی دنبال کرد، اما درونمایه و حال و هوای رمانتیک و تراژیک داستانِ وی به خوبی یادآورِ سنتی است که هدایت و برخی نویسنگانِ معاصر و ماقبل او بنیان گذاشته بودند. هدایت در «آبجی خانم» داستانِ مشابهی را روایت می‌کند. دخترِ قصه‌ی هدایت – آبجی خانم – چهره‌ای کریه دارد در صورتی که خواهر کوچکترش – ماهرخ – بسیار دلربا و زیباست. همین موجب می‌شود که آبجی خانم از زادواج دست بشویَد و خواهرش ازدواج خوبی داشته باشد. آبجی خانم در نهایت خودکشی می‌کند. این درونمایه‌ی داستانِ هدایت، یعنی «دیگری» قرار گرفتن افراد و طردشدگی آن‌ها بخاطر ویژگی‌های ظاهری‌شان (که خودشان مطلقاً در آن دستی نداشته‌اند)، جنبه‌ی اصلی داستانِ آقای خرمی نیز هست.

جنبه‌ی دیگر داستانِ آقای خرمی، یعنی عشقِ نافرجام، در داستانِ «داش آکُل» به خوبی نمود پیدا می‌کند. داش آکُل نیز، که مردی «بدسیما» است، دلباخته‌ی مرجان دخترِ حاجی صمد، از بزرگانِ شیراز می‌شود. پس از مرگ حاجی صمد، داش آکُل، که وی را به خوبی و جوانمردی می‌شناختند و وصیِ حاجی صمد بود، به سرپرستی از خانواده‌‌ی وی می‌پردازد. زمان می‌گذرد اما وی از بیان عشق خود سر باز می‌زند، نکند طرد یا رد شود. داش آکُل در این عشق پیر می‌شود. پس از پیداشدنِ شوهر برای مرجان – که البته مردی بدسیما تر از داش آکُل است – وی حساب آن‌ها را تسویه کرده و با نومیدی خانه‌ی حاجی صمد را ترک می‌گوید. او نهایتاً پس از درگیری با رقیب کینه‌توزش، کاکا رستم، جان می‌دهد. آن-چه از طوطیِ وی می‌شنویم اسرار داستان را کاملاً روشن می‌کند:

مرجان… مرجان… تو مرا کشتی… به که بگویم… مرجان… عشق تو… مرا کشت.

و این شیداییِ نافرجام و بی‌پاسخ از جانب معشوق، عاشق را تا کام مرگ همراهی می‌کند.

‌چنین به نظر می‌رسد که این دو درونمایه در داستانِ آقای خرمی به شکلی تلفیق شده نمایان می-شوند. البته همان‌گونه که بالاتر اشاره کردم داستانِ وی از اصالتِ کافی برخوردار است و این هم‌پوشانی-ها به هیچ روی از ارزشِ آن نمی‌کاهد. باید به آقای خرمی تبریک گفت و وی را به ادامه‌ی نوشتن به شکلی جدی‌‌تر و حرفه‌ای‌تر تشویق کرد.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر