ویکتور پلیوین
ترجمه حضرت وهریز
وقتی نیمکت را پشتِ سر گذاشتند، پسر گفت: «پدر، آن کاکاهای عجیب را دیدی؟»
«مستاند. تو هم اگر چنین رفتار کنی، بزرگ که شدی مثل اینها میشوی.»
معلوم نشد از کجا، در دستان پدر یک مشت گُهِ لزج پیدا شد. او گُه را به پسرش داد و پسرک به مشکل توانست دستش را زیر آن قرار دهد. از گفتار پدر چندان معلوم نبود، چهگونه باید رفتار کرد و یا چهگونه باید رفتار نکرد تا مانند این کاکاها نشد، اما به محض اینکه گرمای گُه را در دستش حس کرد، همهچیز روشن شد. پسرک هدیهی پدر را بی سر و صدا در خریطهاش گذاشت.
از میان غبار، غرفهی تنگ و درازی شبیه قوطی گوگردی که به بغل ایستاده باشد، شناکنان نمایان شد. در داخل آن فروشندهی دلتنگی، پشت قوطیهای رنگارنگ سگرت، بوتلهای عطر و پتلونهای بدسلیقه و شرمآور کوپراتیفی، نشسته بود. پشت سر زن، شیشهی کثیف ماشین کبابپزی دود میکرد و در آن مرغهای سفید بیتفاوت سرخ میشدند. در دیوار غرفه، بلندگویی آویزان بود که از آن صدای موسیقی قطع و وصل شده بیرون میپرید، گویی پمپ نامریی بایسکلی آن را از میان بلندگو به زور بیرون میکشید.
پدر از فروشنده پرسید: «ببخشید، ساحل کجاست؟»
زن دستش را از دریچهی غرفه بیرون کرد و با انگشتش خاموشانه جانب غبار اشاره کرد.
پدر پرسید: «هُم… آن نوشابهها چند است؟»
فروشنده به آرامی پاسخ داد و پدر در واکنش به آن گفت: «په هه. خوب بدهید.»
او گیلاسها را به پسر داد، پسر آنها را در خریطه گذاشت و هر دو راهشان را ادامه دادند. غرفه ناپدید شد و در پیش رو پلی نمایان گردید. پشت پل، غبار غلیظتر بود ـ تنها بتون زیر پا به وضاحت دیده میشد، در دو کنار خط، ستونهایی پستی حصار مشبک کوتاهی برای راه درست کرده بودند. آسمان را سطح منقبض شده و پستِ غبارِ سفیدی پوشانده بود و در سمتِ چپ گاهگاه گلدانهای تهی راهراه بتونی معلوم میشدند. این گلدانها در بالا وسعت مییافتند و به همین دلیل کاک وارونهی آبجو را به یاد میآوردند.
«پدر، غبار از چه ساخته شده؟»
پدر به فکر فرو رفت. بعد گفت: «غبار (و در این حال چند گلولهی کوچک گُه را به پسرش داد) قطرات بسیار کوچک آب است که در هوا معلق مانده.»
«چرا این قطرات به زمین نمیافتند؟»
پدر به فکر رفت و بعد یک گلولهی دیگر گُه به پسر داد و گفت: «زیرا این قطرات خیلی کوچکاند.»
پسر باز هم متوجه نشد که پدر گُه را از کجا گرفت. او به چار طرف نگاه کرد، گویی میخواست این قطرات کوچک را تماشا کند.
پسر با نگرانی پرسید: «آیا راه را گم نکردهایم؟ ما که باید زودتر به ساحل میرسیدیم؟»
پدر پاسخ نداد. او خاموشانه در میان غبار گام میزد و پسر چارهای نداشت جز اینکه پدر را دنبال کند. به نظر پسرک رسید که او با پدرش زیر پای بزرگترین کاج روی زمین، در میان انبوه پنبههای برف، میخزند. میخزند بدون اینکه معلوم باشد به کدام جهت میروند و پدر تنها ادا در میآورد که راه را بلد است.
«پدر، ما کجا میرویم؟ میرویم و میرویم اما از رسیدن خبری نیست….»
«چه گپ است؟ هان؟…»
پسرک به بالا نگاه کرد و از بغل، سوسوی مبهمی را دید. در مه سفید ممکن نبود دریافت منبع آن سوسو در کجا موقعیت دارد و چه چیزی میدرخشد، آیا این بخشی از غبار بود که در نزدیکی با رنگ آبی میدرخشید و یا شعاع پروژکتوری که از دوردست تلاش داشت خود را به آنها برساند و معلوم نبود چه کسی آن را روشن کرده است.
«پدر، پدر، ببین.»
پدر نیز به بالا نگاه کرد و ایستاد.
«این چیست؟»
پدر در حالیکه به راهش ادامه میداد، گفت: «نمیدانم.»
«شاید چراغی است که فراموش کردهاند خاموش کنند.»
پسر به دنبال پدر به راه ادامه داد و در این حال به روشنی که در پشت سر، دورتر شنا میکرد، چشمغره میکرد. آنها چند دقیقهای ساکت راه میرفتند؛ پسر گاه به پشت سر نگاهی میانداخت؛ اما روشنی دیگر معلوم نمیشد. در عوض باز هم اندیشههای عجیبی که به هیچ چیز شباهتی نداشتند و در موقعیت عادی هرگز به ذهن کسی نمیرسیدند، در مخیلهاش خطور کردند.
پسر گفت: «میشنوی پدر، همین حالا به ذهنم گذشت که من و تو مدتها است راه را گم کردهایم. ما فقط فکر میکنیم که سوی ساحل میرویم و درواقع هیچ ساحلی وجود ندارد. من حتا وحشتم گرفت…»
پدر به خنده افتاد و سر پسرک را نوازش کرد. بعد معلوم نبود از کجا در دستش گلولهی بزرگ گُه پیدا شد، گلولهای که برای ساختن سر آدمک بزرگ گُهی کافی بود. پدر در حالی که گُه را به پسر میداد، گفت:«می دانی پسرم، می گویند: بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی!»
پسر با تردید سر شوراند و به دشواری هدیهی پدر را به خریطهاش گذاشت و از دستی به دستی گرفت تا راحتتر باشد، زیرا پاکت نازک پلاستیکی از شدت سنگینی به زمین کشیده میشد.
پدر گفت: «نترس! نترس! تو که مرد استی، سرباز! بگیر این را.»
پسر با به دست آوردن گلولهی جدید گُه، کوشید آن را در دستش نگه دارد، اما گُه فوری از دستش افتاد و پس از آن، خریطهاش نیز بر راه بتونی افتاد و آنجا ترقس شکستن گیلاسها به گوش رسید. پسر کنار خریطهاش چارزانو نشست. پس از افتادن پاکت، بخش زیادی از گُه از آن بیرون ریخت؛ پسرک گُه را با دست لمس کرد، سراسیمه سر بالا کرد و به پدر چشم دوخت، اما به جای اخمی که انتظار داشت، نوازش شکوهمند و همزمان رسمی را در سیمای پدر دید.
پس از سکوتی، پدر گفت: «تو دیگر به بلوغ رسیدی،» و پس از این گفته گلولهی جدید گُه را به پسر داد: «انگار که امروز دوباره تولد شدهای.»
«چرا؟»
«حالا دیگر نمیتوانی گُه را با دستانت انتقال دهی. پس از این تو صاحب منِ خود میشوی، همانگونه که من و مادرت.»
«منِ خود؟» پسر پرسید: «من چیست؟»
«خودت نگاه کن.»
پسر با دقت به پدر نگاه کرد و فوری در کنارش کرهی بزرگ نیمهشفاف خاکستری ـ قهوهیی را دید.
پسر هراسان پرسید: «این چیست؟»
پدر گفت: «این منِ من است. و اینک تو هم چنین کرهای خواهی داشت.»
«چرا پیش از این نمیتوانستم آن را ببینم؟»
«تو کوچک بودی. حالا دیگر به قدر کافی بزرگ شدهای و میتوانی کرهی مقدس را خودت ببینی.»
«چرا چنین لزج است؟ از چه ساخته شده؟»
«کره از اینرو برایت لزج معلوم میشود که تو بار اول است آن را میبینی. وقتی عادت کنی، میفهمی که این مهمترین چیز در روی دنیا است که از گُه خالص ساخته شده است.»
پسرک اهه استفهامی درازی کشید و گفت: «معلوم شد از کجا اینقدر گُه میگرفتی. تو برایم گُه میدادی و میدادی، معلوم نبود از کجا میگرفتی. پس چهقدر گُه زیاد داشتی. تو کدام کلمه را گفتی؟»
پدر پیروزمندانه گفت: «من. این هجای مقدس مصری است که گُهتباران هزاران سال است کرهی خود را مینامند. هنوز منِ تو کوچک است، اما به تدریج بزرگ و بزرگتر میشود. بخشی از گُه را من و مادرت برایت میدهیم، بعد خودت یاد میگیری که در کجا یافتش کنی.»
پسر هنوز چارزانو نشسته بود و در این حال با بیباوری پدر را نگاه می کرد. پدر نخست تبسم نمود و بعد با لبش چُمُکی کرد.
پسر پرسید: «در کجا گُه را جستوجو کنم؟»
پدر در حالیکه با دستش غبار را نشان میداد، گفت: «در چار طرف.»
«اما آنجا که هیچ گُهی وجود ندارد.»
«برعکس، چار طرف ما جز گُه هیچ چیز دیگر وجود ندارد.»
«من نمیفهمم.»
«بگیر. حالا میفهمی. برای اینکه چارطرف، همهچیز به گُه تبدیل شود، باید من داشت. آنگاه همهی دنیا در دستان تو قرار خواهد گرفت. و تو آن را به پیش خواهی راند.»
«چهطور میتوان تمام دنیا را به پیش راند؟»
پدر دست روی کره گذاشت و آن را به پیش راند و گفت: «اینطوری. همین تمام دنیا است.»
«من نمیفهمم. چهطور یک کرهی گُه میتواند تمام دنیا باشد. یا چهطور تمام دنیا میتواند یک کرهی گُه باشد؟»
«یکدم نمیشود کل چیز را بفهمی. صبر کن تا منِ تو بزرگتر شود، آنگاه میفهمی.»
«کرهی من که خیلی کوچک است.»
«این فقط به نظرت میرسد. ببین، امروز چهقدر گُه برایت دادم. اما منِ من کوچکتر نشد.»
«خوب اگر این تمام دنیا باشد، در آن صورت سایر چیزها چیستند؟»
«کدام سایر چیزها؟»
«خوب همین چیزهای دیگر.»
پدر با شکیبایی لبخند زد و گفت: «میدانم، فهم این مسأله دشوار است. اما غیر از گُه هیچچیز دیگر وجود واقعی ندارد. تمام آنچه من در اطرافم میبینم، در واقعیت امر منِ من است. و هدف زندهگی هل دادن آن به پیش است. میفهمی؟ هنگامی که چار طرف را نگاه میکنی، منِ خود را از درون میبینی.»
پسر اخم کرد و مدتی به فکر فرو رفت. پس از آن گُهی را که از دستش افتاده بود با پنجالهایش جمع کرد و به آسانی ظرف چند دقیقه کرهای ساخت که اگر چه چندان گرد نبود، اما شکی نبود، که میرفت گرد شود. ارتفاع کره دقیق به اندازهی قد پسرک بود و این امر برایش شگفتیزا به نظر رسید. او پرسید: «پدر، همین چند لحظه پیش من فقط یک خریطه گُه داشتم. اما اکنون به اندازهی نیم موتر باربری گُه جمع شده. این همه گُه از کجا پیدا شد؟»
«اینجا گُهی است که من و مادر از روز تولد به بعد به برایت دادیم. تو همیشه آن را با خود داشتی و میبردی، اما نمیدیدی.»
کودک به کرهای که پیش رویش قرار داشت، نگاه کرد.
«یعنی که اکنون باید آن را به پیش هل دهم؟»
پدر سر جنباند.
«اما چهطور میتوانم همزمان آن را از درون نگاه کنم و به پیش هل دهم؟»
پدر شانهها را بالا انداخت و گفت: «من هم نمیدانم. وقتی تو بزرگ شدی، بخیر فیلسوف میشوی و این مسأله را به همهی ما شرح خواهی داد.»
پسرک گفت: «خوب، در صورتی که هیچ چیزی جز گُه وجود ندارد، پس من کیستم؟ من که از گُه ساخته نشدهام.»
پدر گفت: «تلاش میکنم برایت شرح دهم.» و در این حال دست به کرهاش برد و یک مشت گُه به پسرش داد: «درست، آفرین، همینطور، با دستانت بگیر… حالا به کرهات با دقت نگاه کن. تو همین هستی.»
پسر در حالیکه با انگشت شهادتش خود را نشان میداد، گفت: «چهطور؟ من که این هستم! این من هستم!»
پدر گفت: «تو درست فکر نمیکنی. منطقی بیاندیش. اگر تو چیزی را من مینامی، پس همان چیز تو هستی. تو منِ تو هستی.»
پسر دوباره پرسید: «من تویِ من هستم؟ یا تویِ تو من هستم؟»
«نه. منِ تو، تو هست. بنشین روی این نیمکت، آرام شو، بعد خودت میبینی.»
آنچه را پدر نیمکت نامید، چوب دراز و ضخیم چارکنجی بود که در مرز دیدن قرار داشت. یک انجام آن به شدت سوخته بود، معلوم بود که آتش از شعلههای دیگدانی برخاسته بود و اکنون نیمکت، چوب گوگردی را به یاد میآورد، که حجمش را چندین برابر کرده باشند. پسرک منِ خود را جانب نیمکت هل داد، نشست و به پدر نگاهی کرد. بعد پرسید: «غبار مانع نمیشود؟»
«نه. آنجا را نگاه کن، تقریباً معلوم میشود. فقط به هیچ جای دیگر نگاه نکن.»
پسر به پدر نگاه کرد، با ناباوری شانههایش را تکان داد و به سطح کرهی تازه ساختهاش خیره شد. کره زیر نگاههایش به تدریج صاف شد و حتا شروع کردن به درخشیدن. سطح کره میرفت شفاف شود و در میان کره تحرکی در حال ظهور بود. از عمق کره، سر سیاه خارپشتکوار با چشمان خیلی کوچک و اَلاشهی خیلی نیرومند به او نگاه میکرد. سر بیشتر به واسکتِ زرهی سخت و سیاه میماند، که در دو بغلش پنجالهای سیاه تکان میخوردند.
«این چیست؟»
«این بازتاب است.»
«بازتاب چه چیزی؟»
«چرا اینطوری شدی؟ تو که همین حالا تمام مسایل را فهمیدی، هه؟ بیا باز هم منطقی بیاندیش. از خودت بپرس، اگر من پیش رویم بازتابی را میبینم و میدانم که پیش رویم، منِ من است، چه چیزی را میبینم؟»
«شاید خودم را میبینم.»
«همین است دیگر. بالاخره فهمیدی.»
پسر به فکر فرو رفت و بعد در حالیکه نگاهش را به قیافهی شاخدار و سیاه پدر که در آن چشمهایش چون گردنبندی میدرخشیدند، بلند کرد، گفت: «اما بازتاب که باید در چیزی منعکس شود.»
«درست، خوب که چی؟»
«این بازتاب در چیست؟»
«چهطور در چیست؟ تو هم که خود را به حماقت میزنی. همه چیز در برابر چشمانت است. طبیعی است که این بازتاب در خودت است، دیگر کجا باشد؟»
پسر که به کرهی گُهی نگاه میکرد، مدت درازی ساکت ماند، بعد با پنجالهایش قیافهاش را پوشاند و گفت: «البته. فهمیدم. این من هستم. البته، همین من هستم.»
پدر از قوطی گوگرد پایین شد و روی چهار پای عقبیاش نیمخیز شد تا با پاهای پیشینش، کرهاش را محکم بگیرد و گفت: «آفرین، بیا که پیش برویم.»
غبار در اطراف به چنان غلظتی رسید که بیشتر به گلولههای بخار در حمام شباهت داشت و تنها شنای آهستهی نقش پاها به عقب در روی بتون بود، که امکان میداد وجود حرکتی را درک کرد. پس از هر سه متر از ناپیدای سفید، درزهایی به نظر میرسیدند که میانشان را گل گرفته بود، در برخی از این درزها گیاه رسته بود. این درزها مرز میان دو تخته بتون بودند. در انجام تختههای بتونی چُقوریگکهای کمعمقِ قوسدارِ آهنی زنگخورده برای چنگکِ جرثقیل قرار داشتند. بیش از این در مورد آن مکان ممکن نبود چیزی گفت.
«این تنها گُهتباران هستند که من دارند؟»
«چرا؟ تمام حشرات من دارند. در واقعیت امر، حشرات منِ آنها هستند. اما تنها قانغوزکها قادرند آن را ببینند. گذشته از این قانغوزکها میدانند که تمام دنیا بخشی از منِ آنها است، به همین دلیل است که آنها میگویند تمام دنیا را به پیش میرانند.»
«به این ترتیب تمام آنچه در اطراف است، گُهتباران هستند؟ چون آنها هم من دارند؟»
«البته. اما آن بخش از گهتباران که قادر به فهمِ من داشتنِشان هستند، قانغوزکها نامیده میشوند. قانغوزکها آنانیاند که در خود معرفتِ کهن را دربارهی ماهیت زندهگی حمل میکنند.»
پدر این را گفت و با پنجالش به کرهاش زد.
«تو هم قانغوزکی، پدر؟»
«بله.»
«و من؟»
«هنوز، به صورت کامل نه. تو باید بر مهمترین رمز وقوف یابی.»
«این مهمترین رمز چیست؟»
«میدانی، پسرم، طبیعت این رمز به اندازهای دور از فهم است، که بهتر است در موردش حتا گپ نزنیم. تو فقط صبر کن تا این رمز خودش خویشتن را بر تو بگشاید.»
«دیر باید صبر کرد؟»
«نمیدانم. شاید یک دقیقه، شاید سه سال.»
پسر کرهاش را با آهی هل داد و به دنبال پدر دوید. به پدر که نگاه میکرد، میکوشید با دقت و مو به مو حرکاتش را تقلید کند. دستان پدر در هر هل دادن، میان گُه عمیق فرو میرفتند و معلوم نبود چهطور میتوانست، آنها را بیرون کند. پسر کوشید او هم دستانش را همانگونه عمیق در کره فرو ببرد و در تلاش سوم موفق شد، برای این کار باید ناخنهایش را داخل گُه کند. کره که میچرخید، دستها را به دنبال خود میکشید. تنها هنگامی دستها موفق شدند از میان کره بیرون شوند که نزدیک بود، پاهای پسرک از زمین کنده شوند.
پسر فکر کرد: اگر عمیقتر دستانم را فرو کنم، چه میشود؟ بعد با تمام نیرو دستهایش را داخل گُه فرو برد. کره به پیش لغزید، پاهای پسرک از زمین کنده شدند، و قلبش جا ماند، گویی نخستینبار حرکت «آفتاب» را در گازکها انجام داده باشد. او بالا پرواز کرد، برای لحظهیی، چون آفتاب سر چاشت متوقف شد و بعد با کرهی گٌهی که رخ دیگرش جانب بتون خم میشد، پایین لغزید. او در حالیکه میافتاد، فهمید که کره اینک بر روی او خواهد افتاد و او را له خواهد کرد. او حتا نتوانست سراسیمه شود. تاریکی چیره شد و هنگامی که پسر به خود آمد، همان کرهی گهی، که لحظهیی پیش او را روی بتون فرش کرده بود، بالا میبردش.
صدایی شنید: «صبح بخیر. چهطور خوابیدی؟»
پسر که می کوشید بر سرچرخیاش فایق شود، پرسید: «این چی بود، پدر؟»
پدر پاسخ داد: «همین زندهگی است، پسرم.»
پسر که به جانبش نگاه کرد، کرهی خاکستری ـ قهوهای را دید که از میان مه سفید به پیش میلولید. پدر دیده نمیشد؛ اما وقتی خیره شد، در سطح گُه، سایهروشن لهشدهای را دید که با کره یکجا میلولید. در این سایهروشن کمر، دستها، پاها و حتا دو چشم را میشد دید که نگاهشان همزمان هم سوی درون کره و هم به بیرون معطوف بود. این چشمها با اندوه به پسر نگاه میکردند.
«ساکت باش پسرم. من میدانم چه میپرسی. بله. این است، آنچه برای همه اتفاق میافتد. ما قانغوزکها هستیم که میتوانیم این را ببینیم.»
کرهی کوچک پرسید: «پدر، چرا در گذشته من میدیدم که تو دنبال کرهات میروی و آن را به پیش میرانی؟»
«به این دلیل که تو آنگاه کوچک بودی، پسرم.»
«تمام زندهگی باید چنین کلهی آدم به بتون بخورد؟…»
پدر با هشدار خفیفی گفت: «اما به هر حال زندهگی زیبا است. شبخوش.»
پسر به پیش نگاه کرد و دید تختهی بتونی با سرعت میآید که به چشمش اصابت کند.
وقتی تیرهگی به تحلیل رفت، کرهی بزرگ گفت: «صبحبخیر. چه حال داری؟»
کرهی کوچک پاسخ داد: «هیچ طور.»
«تو کوشش کن حالت خوب باشد. تو جوان هستی، سالم هستی، به خاطر چه چیزی باید اندوهگین باشی؟ شاید دختر…»
کرهی بزرگ لرزید و ساکت شد. بعد سراسیمه از کرهی کوچک پرسید: «تو چیزی نمیشنوی؟»
«نه، هیچ چیز. چه چیزی را باید بشنوم؟»
«مثل اینکه… نه، بیخیال باش، به نظرم رسید. من در چه موردی گپ میزدم؟»
«در مورد حال من.»
«هان. این ما هستیم که حال خود را و تمام چیزهای دیگر را میسازیم. و باید تلاش کرد که… اوه، باز هم.»
«چی؟»
«گامها. نمیشنوی؟»
«نه. نمیشنوم. کجا؟»
کرهی بزرگ پاسخ داد: «پیشتر شنیدم، مثل اینکه فیلی بدود.»
کرهی کوچک گفت: «به نظرت آمده.»
«شبخوش!»
«شبخوش!»
«صبحبخیر!»
«صبحبخیر!»
کرهی بزرگ آهی کشید: «شاید به نظرم آمده. میدانی، من دیگر پیر شدهام. صحتم لق شده. اتفاق میافتد که صبحها بیدار میشوم و فکر میکنم، بالاخره یک روز کدام جایی میلولم و…»
«چرا؟ تو که اصلاً پیر نیستی.»
کرهی بزرگ با حسرت پاسخ داد: «پیرم، پیرم. به زودی این تو باید باشی که از من مراقبت کنی. تو شاید دلت نخواهد از من مراقبت کنی، هان؟»
«چهطور دلم نخواهد؟ حتماً میخواهد.»
«تو حالا اینطور فکر میکنی. بعدها زندهگی خودت آغاز میشود و… های! باز هم.»
کرهی کوچک با بیحوصلهگی پرسید: «چی باز هم؟»
«گامها. آخ… اکنون ناقوسها به صدا میآیند. نمیشنوی؟»
کرهی بزرگ ایستاد.
کرهی کوچک گفت: «برویم به پیش.»
«نه، تو برو، من خود را به تو میرسانم.»
«باشد.»
کرهی کوچک موافقت کرد و در غبار گم شد. کرهی بزرگ همانجا ماند. دیگر صدای هیچ گامی شنیده نمیشد و او حرکتش را به پیش آغاز کرد.
او صدا زد: «پسرجان! هی! کجا استی؟»
صدا از میان غبار پاسخ داد: «من اینجا هستم. شبخوش!»
«شبخوش!»
«صبحبخیر!»
«صبح بخیر!»
کرهی بزرگ بود، که جیغ زد و به همان سو لولید که پاسخ میآمد. او تا آنجا رفت که معلوم شد هر کدام به مسیر مقابل هم رفتهاند، ولی همدیگر را ندیدهاند. او باز هم فریاد کشید:
«هی! کجا استی؟»
«من اینجا استم.»
اما اینبار صدا از دورتر و از سمت چپ میآمد. کرهی بزرگ میخواست همان سو برود؛ اما ناگهان سراسیمه متوقف شد و بیحرکت ماند. در پیش رو صدای چنان به هم خوردن محکمی بلند شد که حتا بتون زیر پا به لرزه آمد. صدای ناشی از ضربت به هم خوردن از نزدیکتر آمد و کرهی گُه کفش عظیم سرخی را با پاشنهی تیز دید که در چند متری او در بتون چون کاردی در پنیر فرو رفت.
صدای دورِ پسر به گوش پدر رسید: «پدر، من هماکنون صدای گامها را میشنوم. این چیست؟»
پدر با نومیدی فریاد زد: «پسرجان!»
پسر از وحشت جیغ زد: «پدرجان!» و نگاهش را بلند کرد. بر فراز سرش، سایهیی چشمک زد و برای ثانیهیی به نظرش رسید که کفش سرخی را با لکهی تاریکی در استرش میبیند که جانب آسمان پرواز میکند. این هم به نظرش رسید که در بلندای خیلی دور، همانجایی که کفش بالا رفت، سایهی خطِ بالهایِ بازِ پرندهیی آشکار شد. پسر با دشواری دستانش را از کرهی گٌهی بیرون کرد و دواندوان به سمتی رفت که صدای پدر میآمد. پس از چند گام او به لکهی بزرگ تاریکی بر اسفالت برخورد، لغزید و قریب بود بیفتد. او به آرامی گفت: «پدرجان!»
دیدن آنچه از پدر باقی مانده بود، خیلی اندوهآور بود و او به تدریج با درک اینکه چه حادثهیی اتفاق افتاده بود. به سمت کرهی خودش حرکت کرد. در برابر چشمهایش قیافهی مهربان با شاخکهایی گلابیرنگ که فقط در نگاه اول وحشتناک میآمدند، و عقیقِ پُرمهرِ چشمهای پدر قرار گرفت و او به گریه افتاد. بعدتر به یاد آورد، چهگونه پدر با دادن گلولهی گُه گفته بود که با اشک نمیشود اندوه مصیبت را شست. او هم از گریه دست برداشت.
او با به یاد آوردن لکهای که در کف کفش بزرگ در حال پرواز دیده بود، اندیشید: روح پدر به آسمان پرواز کرد و من دیگر هیچ کمکی به او نمیتوانم.
نگاه به کرهی خودش برد و تعجب کرد که این اواخر چهقدر بزرگ شده است. بعد به دستانش نگاه کرد و با آهی آنها را در سطح گرم و انعطافپذیر گُه فرو برد. با آخرین نگاه به جایی که رشتهی زندهگی پدر گسسته بود (دیگر چیزی غیر از غبار دیده نمیشد)، او منِ خود را به پیش راند. کره چنان حجیم بود که تمام نیرو و توجه را از او میخواست و پسر سراپا در کار دشوارش غرق شد. اندیشههای مهآلودی به مغزش راه باز میکردند. نخست دربارهی سرنوشت، بعد دربارهی پدر، بعد دربارهی خودش؛ اما دیری نگذشت که با کارش عادت کرد و دیگر نیازی به هل دادن کره نمیدید، کافی بود به دنبال آن با پنجالهای سیاه و باریکش بدود و در این حال صورتش را کمی بالا بگیرد تا شاخک دراز صورتیرنگش و آروارهی پایینش به کره گیر نکند. پس از چند گام دیگر، پنجالهایش به قدر کافی عمیق در گُه گیر کردند و کره پسر را بالا برد و محکم به بتون زد و زندهگی وارد مسیر خود شد، مسیری که کره در آن به پیش میلولید. تختهی بتونی به چشمانش اصابت میکرد و تاریکی چیره میشد و هنگامی که روشنی پیدا میشد، خاطرهی ضعیفی باقی میماند از این که دقیقهای پیشتر چیزی خیلی خوبی را در خواب دیده بود.
پسر همین که بیدار میشد و در محیط شناورش به استقبال روز جدید، از میان غبار در جهت ساحل، برمیخاست، میاندیشید: من بزرگ میشوم، زن میگیرم، فرزندانی خواهم داشت و به آنها تمام آنچه را از پدر آموختهام، میآموزم. و من با آنها همانگونه مهربان خواهم بود، که پدر با من بود و هنگامی که پیر شدم، آنها از من مواظبت خواهند کرد و همهی ما زندهگی طولانی و خوشبختی خواهیم داشت.
.
[پایان]