ادبیات، فلسفه، سیاست

فرش سالن

با چهارده سال سنم ، باید بابت هزینه‌ی خورد و خوراک و تنفس هوای کوهستان برای او چوپانی می‌کردم. اوائل همه چیز به خوبی پیش می‌رفت. پیرمرد، دوستی به نام ماریون داشت که برای ما غذا می‌پخت. با من مهربان بود. کارم این بود که دنبال بزها این طرف و آن طرف بدَوم. روزی نبود که لااقل یکی از آنها سر از منطقهٔ ممنوعه در نیاورد. پیرمرد گفت : «کارت به خودت مربوطه،  هر طور می‌خوای عمل کن،  من می‌خوام درپایان هر روز هر پنجاه تاشان را تحویل بگیرم.»

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

ترجمه غزال صحرایی از زبان فرانسوی

اعتراف می‌کنم. می‌پذیرم. تمامِ عمر آن را با خود حمل کردم. رنجی فرساینده و جانکاه که مُخلِ زندگی‌ام شد. اگرچه زیرتَلی از سوداها، امیدها و حسرت‌ها پنهان بود و به چشم نمی‌آمد، اما وجود داشت، هنوز هم آنجا بود. آن ضجّه‌های دلخراشِ ایزابل. و من که با تظاهر به آرامش به او می‌گفتم :«ایزا،  هیچی نیست. عزیزم، متوجّه نمی‌شم؛ حرف‌هات نامفهومه، چی داری می‌گی؟»

خواهرم هرگز مرا برای گفتنِ آن «هیچ» خونسردانه مواخذه نکرد. واقعیت این بود که من از درون آشفته و پریشان بودم. آن موقع من پانزده سال داشتم، ایزا، هجده سال. با خودم می‌گفتم، خواهرم بی توقع و سازگار است. تازه پا به چهارده سالگی گذاشته بودم که مرا تا کوهستان همراهی کرد؛ در اصل به تصمیم پدرم، رومَن، که آن موقع برای خرید ملزومات شرکتش به برزیل رفته بود. مرگ مادرم قوّهٔ تعقّل او را هم کشته بود.

ایزابل در یک آژانس معاملات ملکی کار می‌کرد. آن وقت‌ها از بیمه‌ی درمانی خبری نبود. چاره‌ای نداشتیم جز اینکه خودمان به طریقی از عهدهٔ هزینهٔ درمان و تجویز پزشک که تشخیص داده بود، ضعف جسمانی دارم و باید تقویت شوم، برآییم . مادر که مرده بود، پدر هم شاکی از اینکه برای مصیبتی که روی سرش آوارشده، نمی‌تواند روی پسرش حساب کند.

دکتر گفت: «او را به ارتفاعات بفرستید.»

گمان می‌کردم رفتن به ارتفاعات تنها از طریق هواپیما ممکن است. وقتی فهمیدم مسیر را باید با قطار طی کنیم، حسابی حالم گرفته شد. جایی که باید می‌رفتم تا آخرین ایستگاهِ قطار هزار و پانصد متر فاصله داشت. و پانصد متر باقی مانده را بعد از خداحافظی با خواهرم که با همان قطار برمی گشت، با چوپان پیر بالا رفتم.

با چهارده سال سنم ، باید بابت هزینه‌ی خورد و خوراک و تنفس هوای کوهستان برای او چوپانی می‌کردم. اوائل همه چیز به خوبی پیش می‌رفت. پیرمرد، دوستی به نام ماریون داشت که برای ما غذا می‌پخت. با من مهربان بود. کارم این بود که دنبال بزها این طرف و آن طرف بدَوم. روزی نبود که لااقل یکی از آنها سر از منطقهٔ ممنوعه در نیاورد. پیرمرد گفت : «کارت به خودت مربوطه،  هر طور می‌خوای عمل کن،  من می‌خوام درپایان هر روز هر پنجاه تاشان را تحویل بگیرم.»

ژنرالی بودم که فرماندهی گله‌ی او را – که اغلب هم فراموششان می‌کرد – به عهده داشتم. فصل بهار بود و دردسری برایم نداشتند. سگ‌ها را نمایندهٔ خودم کردم. توی علف‌ها دراز می‌کشیدم و برای خودم خیال‌بافی می‌کردم. یکهو به یاد حیوان‌ها می‌افتادم و روی آرنج‌هایم نیم‌خیز می‌شدم. سگ گلّه و سگ نگهبان سر پست هاشان بودند. ازشمردن گله طفره می‌رفتم . این کار به من مربوط نمی‌شد. پرداختن به این کار هر شب بعد از غذا به عهدهٔ پیرمرد بود.

برای ماریون کاری در رستوران محل پیدا شد و ما را ترک کرد. پیرمرد شروع کرد به نوشیدن. الکل را از جنگلبان‌ها می‌خرید. بیش از حدّ می‌نوشید. الکل گیج و خِرفتش می‌کرد. دلیلی نداشت که اینها را برای خواهرم تعریف کنم. مهم این بود که پیرمرد همیشه سر تعداد بزهای نر و ماده‌اش با من توافق داشت .

درباره مترجم:‌ غزال صحرائی متولد ۱۳۴۹ در کرمانشاه، دارای مدرک کارشناسی مدیریت بازرگانی است و در حال حاضر ساکن فرانسه می‌باشد. از او کتابی آموزشی با عنوان «کودک از بدو تولد تا پایان یک‌سالگی» نوشتهٔ آن باکوس منتشر شده است.اوهمچنین در زمینه شعر و داستان کوتاه ترجمه های متعددی را انجام داده است که در سایت ها و مجلات ادبی معتبر داخل وخارج از ایران انتشار یافته.

کلبه‌ای که در آن زندگی می‌کردم، مشرف به دشتی وسیع بود. پیرمرد توی کلبه‌ی من غذاهای پخته شده را ذخیره می‌کرد. تهیه‌ی غذا را به زنی از اهالی دهکده سپرد؛ خوراک‌های راگوئی که براستی گنَد و حال‌به‌هم‌زن بودند. هر چند برای من اصلا اهمیّتی نداشت . گهگاهی  کارت پستالی از طرف ماریون به دستم می‌رسید. او هنوز به من فکر می‌کرد و من از این جهت از او ممنون بودم. اما جواب نمی‌دادم. با اینکه درس خوانده بودم و گواهینامه تحصیلی داشتم، از آنجا که امکانی برای مطالعه نبود، طبیعی بود که هر چه خوانده‌ بودم از ذهنم پاک شده بود.

چوپان مُرد. از بیماری سیروز کبدی. من به خانه برگشتم، با یک بزغاله تازه به دنیا آمده که مادرش اصلا به او توجه نداشت. از این مادرها کم نیستند. ایزا در آپارتمان پدر ومادرم زندگی می‌کرد. به او پناه آوردم. تصمیم گرفتم یک دورهٔ نجّاری بگذرانم.

پدرم دوباره به برزیل رفته بود و از آنجا برایمان می‌نوشت که هیچ وقت زنش را فراموش نخواهد کرد، که زنش را خیلی دوست می‌داشته،  که زنش هم به اوعلاقمند بوده، که زنش نمونه بوده و با هم در کمال خوشبختی زندگی کرده بودند.

بزغاله‌ام از دستم رفت. رفت تو جادّه و کامیونی آن را زیرگرفت. غم بزرگی بود. ایزا تلاش کرد آرامم کند :«یکی دیگه برات می‌خرم.» قبول نکردم .

مرگ بزغاله‌ام دردناکتر از مرگ مادرم بود. مرگِ مادرم تا این اندازه منقلبم نکرده بود. هرگز برای زخم این فقدان مرهمی پیدا نکردم.

پدرم برگشت. درد او هم علاج نداشت. در این خانه که زمانی عشق مشترک را تجربه کرده بود، هرگز نخواست دوباره زندگی کند. آپارتمان کوچکی را اجاره کرده بود. ایزا هریکشنبه به او سر می‌زد. من هم گاهی وقت‌ها با او می‌رفتم. البته نه همیشه. پدرم سی سال را در سوگ و عزا زندگی کرد.

می‌خواهم بگویم، الان توضیح می‌دهم. با اینکه سنم بالا رفته و کهولت می‌توانست از قابلیت‌هایم بکاهد، اما هنوز هم تمام آنها را در اختیار دارم . بله،  من درست مثل سابق هستم. هر چند که کلمات را با هم قاطی می‌کنم و لکنت زبان دارم ، اما توی ذهنم همه چیز واضح و روشن است؛ اهداف،  امکانات و کارهایم مشخص است و به دور از هر گونه ابهام.

او را بخاطرمی آورم. انگار همین دیروز بود. ایزا وسط حرف‌های همیشگی‌امان لحظه ای مکث کرد. بعد برایم تعریف کرد که بالاخره در سن چهل سالگی مردِ زندگی اش را پیدا کرده است. یکهو روی قفسه‌ی سینه‌ام سنگینی خُردکننده‌ای حس کردم. لحظه ای نیست که به رومَن، پدرم، فکر نکنم . زمانی پر از شور و نشاط بود. مرگ ناگهانی همسرش از سکته قلبی و نبودنش در کنار او آدمی زار و نزار از او ساخت که دیگر هیچ میل و انگیزه‌ای در زندگی نداشت. سال‌های عمرش را به بازخوانی مکرر رمان عاشقا نه‌اش با زنی که همه چیز او بود، می‌گذراند. وقتی برای ایزابل آن حادثه اتفاق افتاد، از ما حتّی نپرسید که چطور توانستیم آن رنج را تاب بیاوریم و آن دوران چگونه سپری شد.

آن روز، با یک دست کاسه را گرفته بودم و با دست دیگر قاب دستمال یا دستمال سفره (نه، به نظرم قاب دستمال بود که افتاد.) خواستم آن را دوباره بردارم. کاسه به طرز خطرناکی کج شده بود. همانطور که دولا شده بودم خواستم بند کفشم را هم که زیر پایهٔ صندلی گیر کرده بود، بیرون بکشم. سوپ سرریز شد و ریخت روی فرش و فرش به حلقه ای از چربی آراسته شد .

ایزابل آهی کشید و نیشخند شیطنت آمیزی زد:«بهتر نبود همانجا کنار بُزها می‌ماندی ؟» اسفنجی را به مادهٔ پاک کننده آغشته کرد تا لکّه را پاک کند و هم‌زمان چند مرتبه گفت :«ای وای…»

اما او، به جای مایع شوینده، بطری اسید را برداشته بود. فرش داشت می‌سوخت و ایزابل، چشم هایش را که به سوزش افتاده بودند، با دست مالید. بعد ناگهان شروع کرد به فریاد زدن…

چشم پزشک چند بار تکرار کرد :«اگر گریه کرده بود اوضاع خیلی فرق می‌کرد .»

ایزا دیگر هرگز آن فرش را ندید؛  با لکّه یا بی‌لکّه. او دیگر ازدواج نکرد. من مسّبب این بدبختی شدم. اشتباه از من بود. من برای همیشه با او ماندم و یک جفت عصای سفید زیربغل تحویلش دادم. همه‌اش به خاطر آن فرش، فرش سالن. مادرم زمانی به پدرم نوشته بود که آن فرش را در مسابقه‌ی لاتاری کلیسا برنده شده و پدرم به او تبریک گفته بود.

آن روز‌ها پدرم دور از خانه سخت کار می‌کرد. آرزو داشت هر چه زودتر، با سربلندی و جیب‌های  پُر از پول برگردد. آن فرش، آخرین هدیه‌ای بود که مادرم دریافت کرد. هدیه‌ای از طرف مردی ثروتمند. از طرف معشوقش.

 

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش