سلمان رُشدی نیاز به اثباتِ چیزی ندارد. اما در هفتاد و چند سالگی دیگر از مد افتاده است. خیلی پیرتر از آن است که دنبال فرصتِ ابراز وجود باشد، و خیلی فعالتر از آنکه نیازمند کشفشدن باشد. در بیش از دو دههٔ گذشته، او هدفِ بیرحمانهترین انتقاداتی بود که میشد روانهٔ چنین استعدادی کرد.
مجلهٔ فرانسویِ کایه دو سینما زمانی یک سیستمِ رتبهبندی داشت که از نقطهای سیاه برای رتبهٔ «منفور» استفاده میکرد. اگر منتقدان میتوانستند به رشدی هم از این نقطهها بدهند، دریغ نمیکردند؛ حتما درد دارد.
عمدۀ انتقادات علیه داستانهای رشدی این است که روز به روز بیشتر «جادویی» و اعجابآور و توخالی شدند، گویی به رنگِ فیروزه و حنا چاپ میشدند. رمانهای او پُر است از اجنّه و تاروت و آیینههای جادویی و چیزهای غریبی مثل پودرِ شکمِ پرندۀ موذی و ساحرگان و اژدهابانو. انگار که قهرا وراّج و شوم و مبتذل باشند. حدّ وسطی هم ندارند، و هیچ آدمِ واقعیای هم بین آنها دیده نمیشود.
موقع خواندنِ این رمانها، آدم یاد هوگو دایسون ادیبِ انگلیسی میافتد که، موقعی که جان تالکین داشت پیشنویسِ «ارباب حلقهها» را با صدای بلند میخواند، برگشت گفت: «اَه [فلانفلانشده]، باز هم کوتوله!».
سلمان رشدی در کتاب جدیدش به نامِ «زبانهای حقیقت»، سعی میکند با یک مانورِ شطرنجی از خودش دفاع کند. او میگوید که قربانیِ سوءتفاهم و سوءرفتار شده است چون فرهنگِ ادبی، از نوشتارِ پرشور و خلاقانه به سمت «اتوفیکشن» که لذتی محقّرتر است تغییر مسیر داده، و نمونههای آن را هم در آثار الِنا فرانته و کارل کناسگور میتوان دید.
رشدی نگران است که نویسندهها دیگر به تخیلشان اعتماد نکنند، و اینکه تَبعیت از دستور کلاسیکِ «آنچه را میدانی بنویس» منجر به مَلال و هراس و بنبست در آثار ادبی شده است و ادبیاتی آبکی و سرد و ضعیف خلق کرده است.
رشدی مینویسد، زندگیِ عادی اصلا عادی نیست؛ پشتِ درهای بسته، زندگیِ خانوادگیْ «مبالغهآمیز و نمایشی و افراطیتر از آن است که بشود تحمل کرد؛ پدربزرگهای دیوانه، عمههای بدجنس، برادران فاسد، و خواهرانِ شهوانی». او خودش را یک ماکسیمالیست در دنیایی مینیمالیست میداند؛ نویسندهای آبدار در دنیایی خشک؛ عاشقِ تجملات در عصرِ زُهدگرایی.
او به نامهای زیادی میتازد، و درعوض، آثار خود را همتراز با آثار بسیاری از مولفان و فیلمسازان قرار میدهد، از جمله ایتالو کالوینو، گابریل گارسیا مارکِز، گونتِر گراس، آنجلا کارتر، خورخه لوئیس بورخِس، یِرژی کوشینسکی، ژان لوک-گُدار و لوئیس بونوئل.
من استدلالاتِ رشدی را ــ بهقول آرتور اِشلِسینجر ــ با علاقهٔ زیاد و موافقتِ اندک میخواندم. او با مترسکهایی پوشالی از خود دفاع میکند. یک دلیلش اینکه از زمان ابداعِ فُرمِ اتوبیوگرافی، رمانهای اتوبیوگرافیک هم وجود داشتهاند ــ «دیوید کاپرفیلد» یکی از آنهاست.
و اگر اتوفیکشن رونقی داشته، مطمئنا تاحدی بهخاطر تلاش مولفان برای پسگرفتنِ فضا از امواج فرهنگیِ خفقانآور است، از جمله فیلمهای ماروِل و دنیای «هری پاترِ» جِی.کِی رولینگ و «بازی تاج و تختِ» جورج مارتین. تقریبا در هر قلمرویی، «فانتزی» بر آمریکا غلبه کرده است.
گذشته از این، برخلاف نظر رشدی، ما در عصری لبریز از ابداعاتِ پیوسته و عمیق در قلمروی داستان به سر میبریم. «راهآهن زیرزمینی» اثر کولسون وایتهِد، و «لینکلن در باردو» اثر جورج ساندرز، دو نمونه از تحسینبرانگیزترین و محبوبترین رمانهای دههٔ گذشته است. در اولی، راهآهنِ زیرزمینیِ استعاری، به راهآهن زیرزمینیِ واقعی بدل میشود. دومی، داستان ارواح است ــ دیدنِ واقعیت از چشم کسانی که در وضعیتی میانِ مرگ و زندگی گیر کردهاند. اینجا هیچ اتوبیوگرافیِ ملالآوری در کار نیست.
بقیهٔ کتابِ «زبانهای حقیقت»، عمدتا شُل و بیحال است. کتاب چیزهای دیگری را هم شامل میشود، از جمله چند سخنرانیِ سادهٔ مراسم فارغالتحصیلی («آغاز نو، هر چهقدر هم مهیج باشد، با از دستدادن همراه است»)، و همچنین سخنرانیهای مراسم یادبود («برای رسیدن به رویاهایتان، مأمنتان را ترک میکنید»)، و مقدمههایی که برای کتابها نوشته، و سخنرانیهایی که از طرف انجمن قلم آمریکا کرده است (که از ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۶ رئیس آن بود).
دیگر حس نمیکنید سلمان رشدیِ همیشگی دارد این چیزها را مینویسد، بلکه انگار خودِ «سلمان رشدی» دارد مینویسد. آدم یاد حرفِ جان آپدایک میافتد که گفت، «شهرتْ نقابیست که صورتِ آدم را میخورَد».
رشدی در بزرگداشتِ دوستانِ فقیدش ــ از جمله هارولد پینتر، کری فیشر و کریستوفر هیچِنز ــ انسانیتِ بیشتری تزریق میکند. قطعهای محبتآمیز هم هست که دربارهٔ تغییر مسلکِ یک مخالفِ کریسمس به یک طرفدار دوآتشهٔ کریسمس است.
همچنین مقالهای هشدارآمیز دربارهٔ همهگیری هم وجود دارد. رشدی که به آسم مبتلاست، همان ابتدای همهگیری، به نوعِ وخیمِ کرونا مبتلا شد. بعدا مردم دربارهٔ او جوک درست کردند که او از فتوای قتل جان به در برده، پس قرنطینه باید سهل باشد. اما این برای او اصلا جالب نبود.
مقایسهٔ «زبانهای حقیقت»، با اثرِ غیرداستانیِ دیگرِ رشدی یعنی «وطنهای خیالی» که در ۱۹۹۱ منتشر شد، جالب است؛ کتابِ قدرتمندی که به نظر من یکی از سه یا چهار کتابِ برترِ اوست و دربارۀ نزاعِ یک عاشقْ با جهانِ سیاست و داستان و سینماست.
در آن زمان، رشدی مطالبِ غیرداستانی را برای ادیتورها مینوشت، و نه برای بنیادها و کالجها. او منتقدِ مهمی نبود اما عجیب بود، و سختگیرانه مینوشت، و همیشه هم مثبت نمینوشت، آن هم دربارهٔ نویسندگانی مثل جان لوکاره، گرِیس پِیلی و جولیان بارنز.
آنطور که در کتابِ خاطرات خود موسوم به «جوزف آنتون» (منتشرهٔ ۲۰۱۲) نوشته است، تقریبا فقط به این دلیل نوشتنِ نقد را کنار گذاشت که «اگر از کتابی خوشتان آمد، نویسندهاش فکر میکند ستایشِ شما حقِ اوست، و اگر از آن خوشتان نیامد، برای خودتان دشمن درست کردهاید. بازیِ بیخودیست».
شاید حق با اوست. اما این رشدیِ بدخلق، شبیه رشدیِ واقعی است. و برای همین اگرچه در «زبانهای حقیقت»، براهینِ او دربارهٔ وضع ادبیاتِ داستانیْ متقاعدکننده نیست، دستکم نشانههای واقعیِ حیاتِ اوست.