جیمز جویس رمانِ «اولیس» را طی هفت سال نوشت، که نهایتا در ۱۹۲۲ منتشر شد. متن آن در سه شهر مختلف نوشته شد، به زبانهای متعدد، و کاملا بیرون از ایرلند؛ چون جویس محیط فکری و فرهنگیِ خفانآور آنجا را در ۱۹۱۲ ترک کرده بود. هدف او از نگارش این رمان آن بود که تصویری از دوبلین به جهان ارائه کند: «تصویری چنان کامل که اگر روزی این شهر ناگهان از روی زمین محو شد، بتوان آن را از روی کتابم دوباره ساخت».
هر سال در این ایام، در ۱۶ ژوئن، طرفدارانش در سراسر دنیا یاد آن را گرامی میدارند ــ در روزی که به «بلومزدی» معروف است و نامش از اسم شخصیت اصلی رمان گرفته شده: فرصتی بهجا برای یادآوریِ درسهایی از انسانیت علیه بیرحمی و تعصب و افراطِ سیاسی. و امسال صدمین سالگرد «اولیس» هم هست.
***
داستان «اولیس» که به سختخوانی شهرت یافته، تماما در یک روز اتفاق میافتد: در ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴. جویس با این رمان به دوبلینی که در آن بزرگ شده پاسخ میدهد؛ که دومین شهر امپراتوری انگلیس خوانده میشد؛ آن هم در دورهٔ احیای فرهنگی ایرلند که در واقع دورهٔ افراط سیاسی و بدخواهی و خشونت و نفرت بود؛ چیزهایی که جویس را آزار داد، چون او هدفِ آزار متعصبان زمان خود بود و به چشم خودش دیده بود که چهطور دوستانش جذب خشونت میشوند و بعضیهایشان در جریان قیام عید پاک در سال ۱۹۱۶ کشته شدند.
جویس در این اثر، ابزاری ذیقیمت برای شناسایی و مقابله با افراطگراییِ امروز به ما ارائه میدهد.
ضدیتِ جویس با افراطیت، از شخصیت اصلی داستان پیداست. لئوپولد بلوم قهرمانی متعارف نیست: آدمی متین از طبقه متوسط. نوعی خیرخواهیِ دنیوی در شخصیت او به تصویر کشیده میشود ــ یک قدیسِ بیدین و نیکوکار نسبت به همگان.
این پاسخِ جویس به جهانبینیِ رادیکال و استبدادیِ حاکم بر دوبلین است، که در فصل دوازدهمِ رمان بهخوبی روشن میشود: جایی که بلوم با یک شهروندِ ناسیونالیستِ گردنکلفتِ ایرلندیِ عضوِ شین فین وارد مشاجره میشود. جویس با استفاده از شخصیتِ این «شهروند»، خاکپرستیِ موجود در جنبشِ ناسیونالیستِ خشن و بهطور کلی احیای فرهنگ و زبان گیلیک را تحقیر میکند. هویت سطحیِ این شهروند، تعصب فرهنگیاش و آرمانهای جاهطلبانهاش، همگی در برخورد با بلوم به سرعت تبدیل میشود به تفکراتِ پَست و عقبافتاده. ناسیونالیسمِ ایرلندی هم مثل بسیاری دیگر از ناسیونالیسمها، تصویری از ملت را به تصویر میکشد که هرگز وجود نداشته است.
تعصبِ «شهروند» نسبت به ملیّتِ خودش چنان است که هر چیز «خارجی» را پَست و مشکوک میداند، و هر چیز «ایرلندی» را خوب و خالص و درست میداند. بلوم در واکنش به او، «میانهروی» و «متمدنبودنِ» انگلیسیها را ستایش میکند. شهروندِ متعصب ولی تمدنِ انگلیس را و موسیقی و هنر و ادبیاتش را مسخره میکند، و میگوید هر چه آنها دارند از ما دزیدند. او فرانسویها را هم مسخره میکند. او که رفقایش دورش را گرفتهاند، ترکیبیست از نفرت و اعتمادبهنفس؛ از همان تیپ ناسیونالیسم که جورج اورول ــ که خودش از طرفداران جویس بود ــ آن را خودفریب و تشنهٔ قدرت میخواند.
جویس نشان میدهد که در این نوع جهانبینیِ فاسد، به همهچیز از دریچهٔ ملتپرستی نگاه میشود: مثلا اسپانیاییها خوبند، چون اسپانیاییها هم مثل آنها با مستعمرانِ پروتستان جنگیدند. یا دورانِ باستان خوب بود، چون پشمِ ایرلندی در شهر رم فروخته میشد.
بلوم متولد ایرلند است: پدرش یک یهودیِ مجار و مادرش یک پروتستان ایرلندی. اما شهروندِ ایرلندی از او متنفر است، و با او جر و بحث میکند، او را مسخره میکند، و او را یهودیِ فضول میخواند. از نظر او، بلوم گرگی در لباس میش است؛ کسی که خدا او را لعنت کرده؛ و کسی که ایرلند را نجس کرده است.
این «شهروند» اساسا خودشیفته است و مدام دشمنانش را مسخره میکند. عدهٔ کمی طرفِ بلوم را میگیرند، و ترجیح میدهند با شهروندِ متعصب همسو شوند. واقعیت این است که زورگوها معمولا بر بقیه نفوذ دارند.
جویس ضدایرلندی نبود. ولی او طرز فکر مردم ایرلند را خوب میشناخت، و زشتترین بخشهای آن را فاش کرد. از این جهت، او یک وطندوست بود و نه ملتپرست ــ اثباتِ این مدعا که نقد و تاریخنگاریِ صادقانه، نشانهٔ عشقِ آدم به سرزمین و مردمش است. جهانبینیِ جویس درست مخالف جهانبینیِ شهروند متعصب است.
***
جویس در باب سیاست مینویسد، اما به تضادِ جهانبینیها هم میپردازد: مثلا ذهنِ بستهٔ متعصب در مقابلِ ذهنِ شکمپرست و لذتجو؛ یا متعصبِ ایدئولوژیک در برابر آدم پرسشگر؛ و ملت در برابر فردیت.
به عقیدهٔ او زندگیِ مردان و زنان را زور و نفرت و تاریخِ گذشته نمیسازد، بلکه این عشق است که شالودهٔ زندگی واقعی را تشکیل میدهد.
جویس نشان میدهد که مخالفتِ علنی با خاکپرستی یا ملتپرستی، فینفسه کار خیر است. سوالی که جویس مطرح میکند این است که قدرتپرستی، دینپرستی، فرقهگرایی و … چه ارزشی در برابر اساس حیات دارد؟ این سوالیست که او، در «اولیس»، صد سال پیش مطرح کرده بود.