ادبیات، فلسفه، سیاست

06rushdieC credit Matthew Griffan

بخشی از رمان «دو سال و هشت ماه و بیست و هشت روز»

بیگانه‌ای با خارشی در پا

سلمان رشدی

عزیز حکیمی

جرومینو از خود پرسید، یعنی در این سن و سال دارد دارد به من می‌گوید عیبی نیست که فرزند نامشروع او باشم، آن هم به این دلیل که کل خاندان ما در طول تاریخ حرامزاده‌ بوده؟ و بعد فکر کرد شاید این حرف‌های پدرش نیز بخشی از طلبش برای بخشش باشد. نمی‌توانست چیزهایی را که پیرمرد می‌گفت، جدی بگیرد.

زمستان همان سال عموچارلز ناگهان هوس کرد به هند برود و جرونیمو را هم با خود برد. بعد از سال‌ها دوری از زادگاهشان، شهر به چشم‌شان ناشناخته و عجیب می‌رسید، گویی «مومبای» از آسمان فرود آمده و بر بمبئی آشنای آن‌ها جاخوش کرده است. اما روح بندرا هنوز آن‌جا بود و نیز ساختمان‌هایش، و نیز پدر جری که در سن هشتادسالگی همچنان ستبر و استوار باقی‌ مانده بود و هنوز هم اطرافش را زنان زیبای مومنه‌ی کلیسایش گرفته بودند، هرچند احتمالاً نمی‌توانست کاری با آن‌ها بکند. خلق کشیش پیر در این سال‌ها تنگ‌تر شده بود و وزنش کمتر و صدایش ضعیفتر و از این‌رو، از هر سو که می‌دیدی‌اش، به نظر می‌رسید کوچک شده است. در حالی‌که داشتند غذای چینی می‌خوردند، کشیش پیر گفت: «خوشحالم، رافائل، که در دوره من زندگی کردی و نه در این زمانه! در دوره‌ی من هیچ کس هرگز جرات نکرد بگوید که من بمبئی‌والای واقعی نیستم، یک هندوستانی اصیل نیستم! اما حالا می‌گویند!»

جرونیمو مانزس که پس از سال‌ها نام واقعی‌اش را از زبان پدرش می‌شنید، درد غربت را در خود حس کرد؛ آن درد تعلق نداشتن به خود را! و آن را درک کرد و نیز پدر جری، در حالی‌که مرغ چینی‌اش را چنان می‌بلعید که گویی شام آخر باشد، به همان شکل احساس بیگانگی کرد. هر چند نامی برای آن حس نداشت. بعد از سال‌ها خدمت به عنوان کشیش، در مومبای جدید او را نااصیل می‌خواندند و موج فزاینده‌ی افراط‌گرایان هندو او را به حاشیه می‌راند و در تعلقش به ملت هند،‌در تعلقش به آن شهر و حتی در تعلقش به خودش تشکیک می‌کرد. پدر جری آن شب گفت: «می‌خواهم قصه‌ی خانوادگی‌ای برایت بگویم که تا حالا نگفتم. نگفتم چون به اشتباه فکر می‌کردم تو عضو واقعی خانواده‌ی من نیستی و از این بابت از تو طلب بخشش دارم!» بخشش طلب کردن پدر جری، چیزی شبیه رعدوبرق بود و نشان دیگری از این‌که شهری که جرونیمو مانزس به آن بازگشته،‌ دیگر آن جایی نیست که رافائل مانزس سال‌ها پیش آن را ترک کرده بود.  قصه‌ی‌ خانوادگی‌ای که پدر جری آن‌شب گفت، به گوش‌های آمریکایی‌شده‌ی جرومینو خزعبلاتی بی‌معنا بیش نبود: افسانه‌‌ای از زمان‌های دور، قصه‌ای از قرن دوازدهم در اسپانیا، تغییر دین اجباری، تبعید، ازدواج با ناهمجنس، مهاجرت و سرگردانی، فرزندان نامشروع، جن، مادرسالاری پررمز و راز به نام دنیا، یک کارخانه‌ی بچه‌سازی، شاید هم خواهر شهرزاده و یا جنی بدون چراغ، و پدرسالاری فیلسوف به نام «اویرُس!» (پدر جری نام غربی‌شده‌ی ابن‌رشد، اویرس، را استفاده کرد و این نام فوراً چهره بنتو الفنبین را به ذهن جرومینو آورد که داشت از اسپینوزا نقل قول می‌کرد!)

پدر جری با نوک انگشت‌های پیرش به سطح میز می‌کوبید و می‌گفت: «من از ابن رشد و تفکراتش چیز زیادی نمی‌دانم! فقط می‌دانم که تفکرات آن طبیب قرطبه منحرفانه بود. حتی در همان دوران خودش عقایدش را با بی‌خدایی و خداناباوری مترادف می‌دانستند. اما اگر قصه‌ی دنیا، آن جنیه‌ی فوق‌العاده بارورِ چشمُ-ابرو-خرمایی راست باشد، اگر  واقعاً آن طبیب قرطبه بذرش را در باغ دنیا کاشته باشد، پس ما قبیله‌ی فرزندان نامشروع آن‌ دو هستیم. ما خاندان «دنیازاد» هستیم، شاید همین نام خانوادگی من، «دی‌نیزا»، همان دنیازاد باشد که قرن‌ها بعد به این شکل درآمده! شاید به همین دلیل است که زندگی ما نفرین‌شده! نفرین جداافتادگی از خدا، جداافتادگی از زمانه، و چه کسی می‌تواند بگوید که ما از زمانه پیش افتاده‌ایم یا عقب؟ این‌که خروس‌آهنی آلت بادنما هستیم و کارمان این است که نشان دهیم باد از کدام سمت می‌وزد، این‌که مثل قناری‌های معدن ذغال سنگ، ما را به معدن می‌فرستند که با مرگ خود ثابت کنیم که هوای آن‌ مسموم است، و یا نیزه‌ی برق‌گیر که اولین شلاق صاعقه بر سر ما فرود آید! این‌که ما همان گروه برگزیده‌ای هستیم که خدا برای له کردن و درس عبرت دادن به دیگران انتخاب کرده!»

جرومینو از خود پرسید، یعنی در این سن و سال دارد دارد به من می‌گوید عیبی نیست که فرزند نامشروع او باشم، آن هم به این دلیل که کل خاندان ما در طول تاریخ حرامزاده‌ بوده؟ و بعد فکر کرد شاید این حرف‌های پدرش نیز بخشی از طلبش برای بخشش باشد. نمی‌توانست چیزهایی را که پیرمرد می‌گفت، جدی بگیرد و یا در کل اهمیتی به آن بدهد. اما برای آن‌که ادب گفتگو با پدر را به جا آورد و همزمان بی‌علاقه‌گی‌اش به این جفنگیات را پنهان کند، گفت: «اگر این قصه‌ها راست باشد، پس ما از هر چمن سمنی چیده‌ایم! یهود و مسیحی و مسلمان! شبیه لحافی چهل تکه‌ایم!»

پدر جری اخم کرد و گفت: «از هر چمن سمن چیدن روش قدیم زندگی در بمبئی بود! حالا از مد افتاده. حالا تنگ‌نظر‌ها همه چیز را در قبضه دارند و این است که ما در شهر خودمان غریبه شده‌ایم و روز فاجعه که برسد – که بهت اطمینان می‌دهم خواهد رسید – ما غریبه‌‌ها اولین مشت را خواهیم خورد!»‌

عموچارلز گفت: «و راستی، دلیل این‌که پدرت تا حالا این داستان جن و پری خانوادگی را برایت تعریف نکرده بوداین بود که نمی‌خواست بدانی که رگ و ریشه‌ی پدرت یهودی‌ست و یا اینکه از نسل جن‌هاست! چون جنی وجود ندارد، مگر نه؟ بخصوص اگر جن‌ها از نسل شیطان باشند،‌ درست می‌گویم؟ و دلیل این‌که من هم برایت تعریف نکردم این بود که قضیه را سال‌ها فراموش کرده بودم. همجنس‌گرا بودنم برای بیگانه ساختن هفت پشتم کافی‌ست!»

پدر جری به برادرش چشم‌غره‌ای رفت و با خشم گفت: «من همیشه فکر می‌کنم در بچگی آن‌قدر باید می‌زدنت که هوس کون دادن از سرت خارج شود!» چارلز دونیزا، با چنگالش که حجمی از ماکارونی از آن آویزان بود، به کشیش اشاره کرد و خطاب به جرونیمو گفت: «بچه که بودم تظاهر می‌کردم پدرت این حرف‌هایش را به شوخی می‌گوید. اما دیگر نمی‌توانم تظاهر کنم.»

بعد از آن هر سه ناهارشان را در سکوتی تلخ خوردند.

جرونیمو با خود اندیشید: گروه برگزیده! این عبارت را قبلا شنیده بودم!

جرونیمو مانزس وقتی در خیابان‌های شهر قدم می‌زد، حس می‌کرد چیزی درون آن شهر شکسته و فرو ریخته. وقتی چند روز بعد «مومبای» را ترک کرد، می‌دانست دیگر هرگز به آن‌جا باز نخواهد گشت. با عموچارلز به دیگر شهر‌های هند سفر کرد. از عمارتی که لِه کوربوزیر در گجرات برای مادرسالار یک خاندان نساج ساخته بود، دیدن کردند. خانه‌ای خنک و بزرگ که توسط آفتاب‌شکن‌های برایس‌ سولیل محافظت می‌شد. اما باغ خانه بود که جرمینو زبان آن را می‌فهمید. آن باغ چنین القاء می‌کرد که گویی به آن عمارت چنگ زده و راهش به درون یافته و در پی آن است که موانع تعیین‌کننده‌ی درون و بیرون خانه‌ را در هم شکند. در قسمت بالایی عمارت، گل‌ها و گیاهان فاتحانه دیوارها را زیر گرفته بودند و کف خانه‌ها تبدیل به چمن شده بود. عموچارلز همان لحظه بود که تصمیم گرفت، دیگر نمی‌خواهد معمار باشد. او به جنوب به سمت گوا رفت و جرونیمو به کیوتو در ژاپن و آن‌جا پای صحبت‌های ریونوسوک شیمورا، باغبان مشهور نشست و او بود به جرونیمو آموخت که باغ بیان بیرونی حقیقتی درونی‌ست، جایی‌که رویاهای کودکی‌ در الگوهای فرهنگی‌ مدغم می‌شوند و زیبایی خلق می‌کنند. زمین ممکن است متعلق به مالک آن باشد، اما باغی که روی آن ساخته شده، متعلق به باغبان است، هنر باغبان است.  جرونیمو این را نیز شنیده بود که باغ می‌تواند استعاره‌ای از دوزخ باشد. گفتگو با آن باغبان ژاپنی به جرونیمو کمک کرد افکار خودش را پیرامون باغبانی شکل دهد و به این نتیجه رسید که باغ تلفیقی از بهشت و جهنم است.

بعد از سفر هند، عموچارلز گفت که تصمیم دارد به گوا نقل مکان کند و بازنشسته شود. آن‌جا کلبه‌ای ساده خرید و خانه‌اش در خیابان سنت مارک را به فروش گذاشت و  (رائول‌های دهه‌ی ۱۹۷۰ مدت‌ها پیش از آن خانه رفته بودند) پولی که از فروش آن به دست می‌آورد، برای باقی عمرش کافی بود.  دفتر معماری‌اش در خیابان گرینیچ را خواست به جرومینو بدهد: «اگر می‌خواهی، مال تو باشد!» اما جرومینو برای اولین بار در زندگی‌اش می‌دانست که دقیقاً چه می‌خواهد. دفتر را تصاحب کرد و با کمی کمک مالی از بنتو الفنبین، آن را به دفتر خدمات باغبانی و باغچه‌داری تبدیل کرد و نامش را گذاشت: «جرومینوی باغبان!» و اِلا، دختر خوش‌ذوق بنتو واژه «آقای» را به اول این عبارت افزود که آهنگین شود. و این‌گونه بود که هویت جدید امریکایی‌اش شکل گرفت و از آن روز بعد شد، آقای جرومینو.

الا الفنبین جوان، البته که زنی بود که جرومینو از ته دل می‌خواست و الا هم به شکل غیرقابل‌توضیحی او را دوست می‌داشت. الای بی‌مادر هیچ خاطره‌ای از راکل الفنبین، مادرش، نداشت. وقتی دوساله بود، سرطان مادرش را کشت و الا برای پدرش تبدیل شد به کالبدی که روح زن مرحومش در آن حلول کرده. عشق عجیب الا به آقای جرومینو منجر به آن شد که بنتو روی این مرد سرمایه‌گذاری کند. الا زیبا بود با پوستی زیتونی. چانه‌اش کمی بزرگ بود اما گوش‌های او نیز همچون گوش‌های مردش فاقد لاله گوش بود. استخوان‌های فکش نیز کمی دراز بود که چهره‌اش را در کل کمی شبیه خون‌آشام‌ها می‌ساخت. اما آقای جرومینو شکایتی نداشت. می‌دانست که مردی خوش‌شانس است. اگر به روح باور داشت، می‌گفت که الا روحی خِیّر داشت. از داستان‌هایی که الا بی‌وقفه برایش تعریف می‌کرد، می‌توانست حدس بزند که روزانه چند مرد سعی می‌کنند توجهش را جلب کنند. اما وفاداری‌اش به آقای جرمینو مثل عشقش، محکم و به همان صورت عجیب بود. الا کتاب‌هایی را که پایانی غم‌انگیز داشت، نمی‌پسندید و باور داشت که هر عقب‌نشینی می‌تواند منجر به فرصتی برای پیشرفت شود. حتی معتقد بود که تفکر مثبت می‌توانست به شفای بیماری کمک کند، در حالی که عصبانیت ممکن بود شخص را به بیماری دچار کند و صبح یک روز یکشنبه که در تلویزیون برنامه‌ای مذهبی تماشا می‌کرد شنید که کشیش می‌گوید، خداوند مومنان را سعادتمند می‌سازد. خداوند همه چیز به تو خواهد داد و تمام آنچه تو باید بکنی این است که از صدق دل آن را بخواهی،‌ و آقای جرونیمو شنید که زنش زیر لب زمزمه می‌کند، «واقعاً چنین است!  واقعاً چنین است!» الا به خدا به همان قاطعیت ایمان داشت که از ماهی گفیلته متنفر بود. باور نداشت که انسان‌ها از نسل میمون باشند و روزی به جرمینو گفت که او می‌داند که بهشتی وجود دارد و روزی سرانجام به آنجا خواهد رفت، و نیز جهنمی،‌ جایی که متاسفانه، جرمینو سر درخواهد آورد، ولی او نجاتش خواهد داد تا داستان زندگی او نیز پایانی خوش داشته باشد. جرونیمو، به این نتیجه رسیده بود که این تفاوت عقیده میان او و الا،‌ نه تنها مشکلی نیست که مایه‌ی خوشی اوست. ازدواج آن‌ها ازدواجی خوب بود، هرچند سال‌ها گذشت و فرزندی نداشتند. الا نازا بود. شاید همین بود که الا خوش می‌داشت که جرونیمو باغبانی کند. دست‌کم بذری می‌کاشت و قدکشیدنش را تماشا می‌کرد. جرونیمو، با همان لحن طنز سیاهش به الا درباره مردانی در سرزمین‌های دوردست می‌گفت که با زمین همخوابگی می‌کردند؛ سوراخی در خاک می‌کندند و تخم خود را در آن می‌کاشتند تا ببینند که آیا از آن انسان-نباتی خواهد رویید یا نه. موجودی که نیمه انسان و نیمه گیاه باشد. اما الا از او می‌خواست که بیشتر نگوید. چنین داستان‌هایی را دوست نداشت. دعوایش می‌کرد که چرا قصه‌ّهای خوب و شاد نمی‌گویی؟ و جرونیمو سرش را پایین می‌انداخت و تظاهر می‌کرد که عذرخواهی می‌کند. و الا او را می‌بخشید ولی تظاهری در بخشیدنش نبود. حرف و عمل او همواره از صدق دل بود.

سال‌های دیگری نیز گذشت. فاجعه‌ای که پدر جری پیش‌بینی کرد، در بمبئی که حالا مومبای شده بود رخ داد و دو ماه دسامبر و ژانویه در جریان آشوب‌ها نهصد نفر کشته شدند که بیشترشان مسلمان و هندو بودند، هرچند به گفته‌ی مقامات چهل و پنج «مجهول» و پنج «غیره» نیز در میان آن‌ها بود. چارلز دونیزا از گوا به مومبای آمده بود تا در محله‌ی تن‌فروشان در کاماتیپورا با مانجولا، روسپی ترانس‌جندر دلخواه خود دیداری تازه کند، اما مرگ آن‌ها را یافت. جمعیت خشمگین از تخریب مسجد بابر – مسجدی که شاهان مغول در شهر ایودیا ساختند – به خیابان‌ها ریختند و احتمالاً اولین قربانی جنگ هندو و مسلمان، یک مسیحی «غیره» و روسپی ترانس‌جندرش بود که او نیز یک «غیره» از نوعی دیگر به حساب می‌آمد. ولی کسی اهمیتی نداد. پدر جری از منبر کلیسایش پایین آمد و به مسجد مناره در محله پیدونی رفت و تلاش می‌کرد به عنوان یک میانجیِ نه مسلمان و نه هندو، با تکیه بر اعتبار و آبروی چندین و چند ساله خود، شور ایمان دو طرف را مهار کند. اما به او گفتند که از مسجد خارج شود و شاید هم کسی از میان جمعیت، با هوس قتل در سر،‌ به دنبال او افتاد. پدر جری آن روز هرگز به خانه‌اش در بندرا بازنگشت. بعد از آن، دو موج دیگر کشتار به راه افتاد و عموچارلز و پدرجری جزو آمار بی‌اهمیت شدند. شهری که افتخار می‌کرد فارغ از هر گونه تشنج  دینی‌ست، حالا از تشنج دینی فارغ نمی‌شد. بمبئی از دست رفت. بمبئی با جناب کشیش پدر جرمیه دی‌نیزا مرد. آنچه باقی ماند، صورت زشت مومبای بود.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش