مرگ آقای دولی در تراس، ضربهی وحشتناکی به پدرم زد. آقای دولی فروشندهی سیاری بود و ماشینی برای خودش داشت و با دو پسرش با دومینیکنها[۱] زندگی میکرد. از نظر اجتماعی سر و گردنی از ما بالاتر بود، ولی غرور الکی نداشت. آقای دولی اینتلیجنت بود و مثل همهی اینتلیجنتها عاشق گفت و گو بود. در حد و اندازهی خودش پدر را مرد با مطالعهای میدید که میتوانست مشوق یک حراف اینتلیجنت باشد. آقای دولی به طرز قابل توجهی باهوش بود. به خاطر آشنایی با بازار و روابطش با کشیشها از همه چیزهایی که در شهر میگذشت خبر داشت. غروب به غروب از مسیر دروازهی ما رد میشد و به خانهی ما میآمد تا پدر را خبر پشت خبر در جریان بگذارد. صدای ضعیف و غیبتمابی داشت و جوری لبخند میزد که انگار همه چیز را میداند. پدر با حیرت گوش میداد و سرنخی برای گفت و گو به او میداد و باز ترغیبش میکرد. بعد با سرخوشی بسیار و صورتی برافروخته به مادر میگفت، میدونی بعدش آقای دولی چی به من گفت؟ از همان زمان، هر وقت کسی کمی اطلاعات خارج از دسترس به من داده است، بیاختیار میخواهم بپرسم این را آقای دولی به شما گفته؟
راستش را بخواهید تا با چشم خودم ندیدم که او در کفن قهوهای خوابیده و دانههای تسبیح مابین انگشتهای مومی شکلش تنیده، خبر مرگش را جدی نگرفتم. همان موقع هم احساس کردم دیداری خواهیم داشت و آقای دولی باید دوباره در یکی از غروبهای تابستان جلوی دروازهی ما ظاهر شود و خبرهای مربوط به آن دنیا را بدهد. ولی پدر خیلی غمگین بود. تا حدودی به خاطر این که آقای دولی هم سن و سال خودش بود. این چیزی است که به مرگِ دیگری زاویهی شخصی میدهد. تا حدودی هم به خاطر این که دیگر کسی نبود تا آخرین صحنههای کثیف پشت پردهی شرکت سهامی را به او بگوید. شما میتوانستید با یک حساب سرانگشتی تعداد مردهای خیابان بلارنی لین را که به اندازهی آقای دولی روزنامه میخواندند حساب کنید و هیچ کدام آنها متوجهی این واقعیت نبودند که پدر فقط یک کارگر ساده است. حتی سالیوان نجار که کسی نبود، خودش را بالاتر میدید. مطمئنا این اتفاق در خور توجهی بود.
پدر روزنامه را پایین گذاشت و متفکرانه گفت: «ساعت دو نیم به سوی کوراگ.»[۲]
مادر با بیم و هراس گفت: «اما تو که نمیخوای بری مراسم کفن و دفن؟»
پدر که بوی مخالفت را حس کرده بود، گفت: «از من انتظار دارند.»
مادر با احساسات فرو نشانده گفت: «من فکر میکنم مردم همین قدر ازت انتظار دارند که با اون بری به نمازخانهی کلیسا.» (البته مورد رفتن به نمازخانهی کلیسا این بود که پس از اتمام مراسم، جسد از آن جا برده میشد، ولی رفتن به مراسم کفن و دفن به معنای از دست دادن نصف دستمزد روزانه بود. )
او اضافه کرد: «مردم به سختی ما رو میشناسند.»
پدر موقرانه پاسخ داد: «بلا به دور! اگر ما به جای اون بودیم خوشحال میشدیم.»
برای ادای دین به پدر باید بگویم که او همیشه حاضر بود از نصف روز خود به خاطر همسایهای قدیمی بگذرد. به خاطر این نبود که مراسم کفن و دفن را دوست داشت، آنقدر با وجدان بود که کاری را انجام میداد که دیگران نیز برای او انجام میدادند و هیچ چیز نمیتوانست در چشمانداز مرگ خودش به اندازهی اطمینان از یک مراسم خاکسپاری شایسته تسلیاش بدهد. برای ادای دین به مادر باید بگویم او حسرت از دست دادن دستمزد یک نصفه روز را نداشت، در توان ما بود.
نوشیدن! میبینی! ضعف بزرگ پدر بود. او میتوانست ماهها مقاومت کند، حتی سالها کشاش بدهد و در تمام این مدت به خوبی طلا بود. سر صبح برمیخاست و برای مادر یک فنجان چای در رختخواب میبرد. شبها در خانه میماند و روزنامه میخواند.
او پولی پسانداز کرد و برای خودش یک کت و شلوار پشمی آبی و کلاه بوله خرید. به مردهای احمقی که پولهای به سختی درآوردهشان را هفته به هفته در میخانهها خرج میکردند، میخندید و گاهی برای گذران اوقات فراغت کاغذ و قلم میگرفت و پولی را که هر هفته به خاطر کنار گذاشتن مشروب پسانداز کرده بود، دقیق محاسبه میکرد. به خاطر طبیعت خوشبینش، گاهی این حساب و کتاب را برای باقی عمرش هم در نظر میگرفت و نتیجه مسحور کننده بود. صدها از خودش به جا میگذاشت.
کاش من معنای این نشانه را میدانستم. نشانهی بدی بود. او از غروری روحی معنوی[۳] پر میشد و خودش را برتر از همسایگانش تصور میکرد. دیر یا زود این غرور باد میکرد تا آن جا که او را به جشن گرفتن وا میداشت. سپس او یک نوشیدنی (البته نه ویسکی و چیزی مثل اینها) فقط یک آبجوی لاگر بیخطر مینوشید. دیگر کار پدر تمام بود. وقتی سرش به اولین لیوان گرم میشد خودش تشخیص میداد که حماقت کرده است. دومی را مینوشید تا حماقتش را فراموش کند، و سومی را تا فراموش کند که نمیتواند فراموش کند، و در آخر مست و پاتیل میآمد خانه. از این لحظه دیگر نوبت «رشد مستی»[۴] بود، همانطور که در نوشتههای اخلاقی آمده است. روز بعد او با سردرد در خانه میماند، در حالی که مادر رفته بود تا بهانهای برای سر کار حاضر نشدنش بتراشد. در طی دو هفته او دوباره فقیر و نا آرام و محزون میشد. وقتی نوشیدن را از سر میگرفت به تدریج به هر چیزی چنگ میانداخت و تا ساعت آشپزخانه هم پیش میرفت. من و مادر همهی این مرحلهها را میدانستیم و از همهی خطرها بیمناک بودیم. مراسم خاکسپاری یکی از آنها بود.
مادربا نگرانی گفت: «من باید برم خونهی دانفی و نصف روز کار کنم. کی میخواد از لاری مراقبت کنه؟»
پدر با مهربانی گفت: «من از لاری مواظبت خواهم کرد. یه کم قدم زدن براش خوبه.»
دیگر جا برای حرف بیشتر نبود. هر چند همهی ما میدانستیم که من نیاز به مراقبت کسی ندارم و به خوبی میتوانم در خانه بمانم و از سونی هم مراقبت کنم. اما نقش من این بود که ترمز پدر باشم. از ترمز بودن هم هیچ گاه موفقیتی کسب نکرده بودم، ولی مادر خیلی قبولم داشت.
روز بعد که از مدرسه به خانه رسیدم پدر پیش از من رسیده بود. فنجانی چای برای هر دومان درست کرد. چای درست کردنش خیلی خوب بود، ولی دستش برای هر کار دیگری سنگین بود. طرز نان بریدنش تکان دهنده بود.
بعد از آن ما به پایین تپه به سوی کلیسا رفتیم. پدر بهترین کت شلوار پشمی آبیاش را پوشیده بود و کلاهش را یک ور، کاملا از مد افتاده، روی سر گذاشته بود. در اوج خوشی پیتر کرولی را در میان عزاداران پیدا کرد. پیترعلامت خطر دیگری بود. بنا به تجربههای خاصی که از مراسم بعد از دعای صبح یکشنبه داشتم دیگر این را خوب فهمیده بودم. مادر میگفت او مرد پستی است که فقط به خاطر چند لیوان مشروب مفت به مراسم عزا میرود. مطمئنا او آقای دولی را نمیشناخته! اما پدر نوعی احترام تحقیرآمیز برای او قائل بود. او از همان احمقهایی بود که پولش را در مشروبفروشیها هدر میداد در حالی که میتوانست پسانداز کند. بماند که پیتر کرولی خیلی بندرت از جیب خودش مایه میگذاشت.
از دید پدر مراسم عالی بود. او همه چیز را تا پیش از آن عصر آفتابی که به دنبال تابوت برویم خوب در نظر گرفته بود.
با هیجان گفت: «پنج تا کالسکه! پنج تا کالسکه و شانزده تا ماشین دکور شده! یه مامور شهرداری، دو تا نمایندهی انجمن و خدا میدونه چند تا کشیش. من از زمان مرگ ویلی مک میخانهدار تا حالا همچین تشییع جنازهای توی این خیابون ندیدهام.»
کرولی با آن صدای افسردهاش گفت: «اوه! خیلی دوستش داشتند.»
پدر توی هوا قاپید و گفت: «خدای من! به خیالت من اینو نمیدونستم؟ مگه اون بهترین دوست من نبود؟ دو شب پیش از مرگش، فقط دو شب پیشش، داشت به من میگفت که تو شرکت مسکن چی میگذره. همه شون دارن شب و روز از کمپانی میدزدن. ولی خود منم خیال نمیکردم که همچین روابط درست حسابیای داشته باشه.»
پدر مثل یک پسر بچه از جمعیت فاصله گرفته بود، از همه چیز راضی بود؛ از دیگر عزاداران و خانههای شیک در امتداد خیابان ساندیزوِل[۵]. من میدانستم که علایم خطر با همهی قوا در همه جا حضور دارند؛ یک روز آفتابی، یک مراسم خاکسپاری خوب و گردهم آیی ممتازی از کشیشها و مردهای مشهور که همگی غرور طبیعی و شخصیت غیرمسئول پدر را بیرون میآوردند. وقتی دوست قدیمیاش را توی گور فرو میکردند حظ واقعی میبرد، همراه با این حس که وظیفهاش را خوب انجام داده است و نیز احساسی خوشایند که هر چند در غروبهای طولانی تابستان دلش برای آقای دولی تنگ خواهد شد، ولی این او بود که دلتنگ میشد نه آقای دولی بیچاره.
وقتی که گورکنها اولین بیل پر از خاک را ریختند، پدر زیر گوش کرولی گفت: «قبل از این که پخش بشند راه بیفتیم.» و پر جنب و جوش مثل بزی که از این تپهی سرسبز به آن تپه میپرد، دور شد. رانندهها که احتمالا بدون ماهها پرهیز از الکل در همان حال و هوای خودشان بودند، با امیدواری به بالا نگاه میکردند.
یک نفر داد زد: «میک! تموم نشد؟»
پدر با لحن کسی که میخواهد خبر شادی آور بزرگی را بدهد، داد زد: «تمومه. دیگه آخرین دعاست.»
کالسکهها در چند صد مایلی میخانه در تودهای گرد و غبار از کنار ما گذشتند و پدر که پاهاش در گرما اذیت میشد به سرعتش افزود. دلواپس، پشت سرش را نگاه میکرد تا نشانی از دستهی اصلی عزاداران که از تپه رد میشدند، ببیند. در جمعیتی مثل این ممکن بود آدم زیاد منتظر نگه داشته شود.
وقتی ما به میخانه رسیدیم کالسکهها بیرون صف کشیده بودند و مردان موقر که کراوات سیاه داشتند، به زنان مرموزی که دستشان را متواضعانه از پشت پنجرههای پردهدار کالسکه بیرون آورده بودند، خیلی رسمی تسلیت عرض میکردند.
داخل میخانه فقط رانندهها و چند زن شالدار بودند. احساس کردم بهترین موقعیت است که نقش ترمز را بازی کنم. بنابر این پایین کت پدر را کشیدم.
گفتم: «دادا! نمیشه الان بریم خونه؟»
او با لبخندی پرمهرگفت: «فقط یه لیموناد بخور و بعد میریم خونه. دو دقیقهی دیگه.»
این رشوه بود و من خوب میشناختم، ولی من همیشه شخصیت ضعیفی داشتم. پدر یک لیموناد و دو لیوان آبجو[۶] سفارش داد. من تشنه بودم و لیمونادم را یک ضرب سر کشیدم. اما روش پدر این نبود. او ماهها پرهیز را پشت سر گذاشته بود و حال لذتی ابدی پیش رو داشت. او پیپش را دراورد. داخلش را فوت کرد. پرش کرد و بعد با فوتهای بلند روشنش کرد. چشمهاش بیرون زده بودند. بعد، مخصوصا پشتش را کرد به آبجو. یک بازوش را مثل مردی که نمیداند لیوانش پشت سرش است، لم داد به پیشخوان و مخصوصا تنباکو را از کف دستش پاک کرد. دیگر او ماندنی بود. او همیشه در همهی خاک سپاریهای مهمی که شرکت کرده بود همین طور رفتار میکرد. کالسکهها رفتند و تعداد کمی از عزاداران وارد شدند و نصف میخانه پر شد.
دوباره کتش را کشیدم و گفتم: «دادا! نمیشه الان بریم خونه؟»
او با مهربانی تمام گفت: «آه! مادرت حالا حالاها نمیاد خونه. نمیتونی بری بیرون و تو خیابون بازی کنی؟»
این که بزرگسالان خیال میکنند تو میتوانی در خیابانی غریب با خودت بازی کنی، خیلی به فکر میبردم. دیگه داشت حوصلهام سر میرفت، اگر چه قبلا هم سر رفته بود. میدانستم که پدر تا آخر شب آن جا میماند. میدانستم که باید او را سیاهمست از خیابان بلارنی لین با آن پیرزنهای ایستاده جلوی در خانهها که میگویند: «دوباره میک دلانی مست کرده.» به خانه ببرم. میدانستم که مادرم از دلواپسی کمی دیوانه خواهد شد و روز بعد پدر سر کار نمیتواند برود و قبل از پایان هفته مادر با ساعتِ زیر شالش به طرف بنگاه رهن خواهد دوید. من هرگز نتوانستم بر تنهایی آشپزخانهی بدون ساعت چیره شوم.
من هنوز تشنه بودم. فهمیدم که اگر روی نوک پنجه بایستم دستم به لیوان پدر میرسد و به ذهنم رسید که جالب خواهد بود اگر محتویاتش را مزه کنم و ببینم چه جوری است. او پشتش به لیوان بود و حواسش نبود. من لیوان را پایین آوردم و با احتیاط چشیدم. بد جوری توی ذوقم خورد. حیران ماندم که او چطوری میتواند همچین چیزی را بنوشد. انگار او هیچ وقت لیموناد را امتحان نکرده است.
من باید در مورد لیموناد به او توصیههایی بکنم، اما او در یک پز عالی سرگرم حرف زدن بود. شنیدم که میگفت افزودن موسیقی به مراسم تدفین خیلی خوبه. بازوانش به مانند کسی بود که تفنگی را سر و ته نگه داشته و چند خط از مارش خاکسپاری شوپن را زمزمه کرد. کرولی محترمانه سر جنباند. من بیشتر نوشیدم تا ببینم این پورتر[۷] چه مزایایی دارد. بطور خوشایندی احساس سرحالی و فرهیختگی فلسفی کردم. پدر چند خط از مارش «روح مرده» را زمزمه کرد. میخانهی خوبی بود و مراسم خیلی عالی بود و من با اطمینان کامل احساس کردم که باید آقای دولی بیچاره در بهشت خیلی خرسند باشد. در همان حال فکر کردم که شاید یک گروه موسیقی هم به او داده باشند. همانطور که پدر گفت افزودن موسیقی به مراسم خیلی خوبه.
اما چیز فوقالعادهی مشروب این بود که تو را از دیگران جدا میکرد یا در هوا شناورت میکرد مثل فرشتهای بالدار که در ابرها غلت میزند و خودت را تماشا میکنی که یک پا روی پای دیگرت انداختهای، تکیه دادهای به پیشخوان میخانه و نگران چیزهای جزئی نیستی و غرق در افکار عمیق، جدی و رشد یافته در بارهی مرگ و زندگی هستی. وقتی این طور به خودت نگاه میکنی بعد از مدتی میتوانی ببینی که چقدر خندهداری و ناگهان شرمزده میشوی و میخواهی هر و کر بکنی. اما در همان زمان که لیوان را تمام کردم این مرحله هم تمام شد. فهمیدم که سختم است لیوان را سر جاش بگذارم. به نظرم پیشخوان خیلی بلند شده بود. دوباره مالیخولیا تسخیرم کرده بود.
پدر محترمانه گفت: «خب!» برگشت که لیوانش را بردارد. «خداوند، روح مرد بیچاره را هر جا که هست بیامرزد!» یکهو خشکش زد. اول به لیوان نگاه کرد و سپس به مردم دور و بر. با لحن شوخی گفت: «هِلو!» انگاری خودش را آماده میکرد که این اتفاق را یک شوخی تلقی کند اگر چه به مذاقش خوش نیامده بود. «کی این کارو کرده؟»
چند لحظه سکوتی برقرار شد. میخانهدار و پیرزنها اول به پدر و بعد هم به لیوانش نگاه کردند.
یکی از زنها که بهش برخورده بود، گفت: «مرد حسابی! هیشکی این کارو نمیکنه. تو فکر میکنی ما دزدیم؟»
میخانهداربا لحنی که کاملا جا خورده بود، گفت: «اوه میک! فکر نمیکنم هیچکس اینجا همچین کاری کنه.»
لبخند پدر شروع به رنگ باختن کرد. «خب بالاخره یکی این کارو کرده دیگه.»
یکی از زنها نگاه کثیفی به من انداخت و با صدای شومش گفت: «اگر هم کسی این کارو کرده، کار اوناییه که بهش نزدیک تر بودند.» در همین لحظه حقیقت بر پدر آشکار شد. گمان میکنم چشمهای من کمی قیقاج میرفت. او خم شد و مرا تکان داد.
هراسان پرسید: «حالت خوبه؟ لاری؟»
پیتر کرولی نگاهی به من انداخت و نیشش تا بنا گوش باز شد. حیرتزده با صدای خشنش داد زد: «پس نیفتادی؟»
«تونستم و بی هیچ مشکلی.» بالا آوردم. پدر هراسان خودش را کشید عقب که یک وقت کت شلوار خوبش کثیف نشود و شتابان در پشتی را باز کرد. داد زد: «بدو! بدو!»
من دیوار بیرون را که از نور آفتاب روشن شده بود و پیچکها ازش آویزان بودند، دیدم و به طرفش دویدم. کارم درست بود اما سرعتم بیش از حد مجاز بود، چون صاف رفتم توی دیوار. به نظرم آمد که بدجوری زخمیش کردم. از آن جا که همیشه مودب بودم قبل از آن که استفراغ بعدی بزند بالا گفتم: «ببخشید.» پدر که هنوز توجهش به کت و شلوارش بود، آمد پشت سر و با احتیاط در حالی که بالا میآوردم نگهم داشت.
او با دلگرمی گفت: «چه پسر خوبی! وقتی همهاش رو بالا بیاری یعنی حالت خوب شده.»
به خدا من خوب نبودم. حال خوب آخرین چیزی بود که من نبودم. یک داد بیرحمانه کشیدم و او مرا کشاند توی پاب و نزدیک زنهای شالدار روی نیمکت نشاند. آنها که هنوز از حرف پدر که چه کسی لب به مشروبش زده دلخور بودند، خودشان را کشیدند کنار.
یکیشان با ترحم نگاهم کرد و نالید: «خدا به ما رحم کنه! اینا هم مثل پدراشون میشند. مگه نه؟»
میخانهدار که روی ردهای به جا مانده از استفراغ خاک اره میپاشید، با لحن نگرانی گفت: «میک! این بچه اصلا نباید اینجا باشه. بهتره تا سر و کلهی پلیس پیدا نشده زودتر ببریش خونه.»
پدر چشمهاش را بالا رو به بهشت گرفت و بیصدا کف زد. هر وقت ناراحت بود همین کار را میکرد. سپس نالید: «ای خدای مهربان! چه بلایی سرم آوردی!» یا «حالا مادرش چی میگه؟» برای آن که سودی هم به زنهای شالدار رسانده باشد با غرولند اضافه کرد. «… اصلا زنها باید بشینند توی خونه و از بچههاشون مراقبت کنند. بیل! همهی کالسکهها رفته اند؟»
میخانهدار جواب داد: «خیلی وقته میک.»
پدر با ناچاری گفت: «خودم میبرمش خونه.» تهدیدکنان به من گفت: «دیگه نمیبرمت جایی» دستمال تمیزی از جیب روی سینهاش در آورد. «بذارش بالای چشمت.»
خون روی دستمال اولین نشانهای بود که فهمیدم زخمی شدهام و بلافاصله شقیقهام شروع کرد به تپیدن و من زوزهی دیگری کشیدم.
پدر با عصبانیت گفت: «هیس، هیس، هیس!» مرا از در بیرون برد. «یکی ندونه فکر میکنه کشته شدی. هیچی نیست. وقتی برسیم خونه میشوریمش.»
کرولی سمت دیگر مرا گرفت و گفت: «محکم باش پسر! تا یه دقیقه دیگه خوب میشی.»
من هر گز هیچ کسی را نا آگاه تر از این دو مرد ندیدهام که تا این حد از تاثیرات الکل بیخبر باشند. اولین دم از هوای آزاد و گرمای آفتاب بیشتر گیجم کرد و من بین باد و موج غلت میزدم و تاب میخوردم تا این که پدر دوباره شروع کرد به نالیدن.
«خدای بزرگ! همهی خیابون ریختهاند بیرون! چه بلایی بر من نازل شد که سر کار نرفتم! تو نمیتونی راست راست راه بری؟»
نمیتوانستم. به وضوح میدیدم که به خاطر آفتاب هر زن پیر و جوانی در خیابان بلارنی لین به نیم درش[۸] تکیه داده یا که در آستانش نشسته. همهی آنها دست از ورورکردن برداشته بودند تا با چشمهای گشاد شده به نمایش عجیب دو مرد هوشیار میانسال که پسر بچهای مست با زخمی بالای چشمش را میبرند خانه، نگاه کنند. پدر شرمزده بود و میخواست تا آن جا که ممکن است هر چه زودتر مرا ببرد خانه و از طرفی هم میخواست به همسایهها توضیح دهد که تقصیر او نبوده است. در آخر بیرون خانهی خانم روچ ایستاد. آن طرف خیابان یک دسته از پیرزنها جلوی درها ایستاده بودند. من از همان اول نگاههاشان را دوست نداشتم. به نظر میرسید که برای همهشان جالب شدهام. دست در جیبهای شلوار به دیوار خانم روچ تکیه دادم و به آقای دولی بیچاره در گور سرد خود در کوراگ فکر کردم که دیگر هر گز در این خیابان قدم نخواهد زد و با همهی احساساتم آواز مورد علاقهی پدر را سر دادم.
در آخر به مونونیا و گور سرد باخت،[۹]
دیگر او به قصر کینگورا باز نمیگردد.
خانم روچ گفت: «طفل معصوم! چه صدای قشنگی هم داره. خدا حفظش کنه.»
خودم هم دقیقا همینطور فکر میکردم. برای همین هم وقتی پدر گفت: «هیس!» و انگشت تهدید را بلند کرد، بیشتر جا خوردم. به نظر نمیرسید که او متوجهی مناسب بودن آهنگ شده باشد. بنابراین بلند تر از همیشه آواز خواندم.
پدر تشر زد «می گم هیس!» و محض خاطر خانم روچ سعی کرد که لبخندی هم بزند. گفت: «ما دیگه نزدیک خونه ایم. باقی راه رو خودم بغلت میکنم.»
اگر چه مست بودم ولی بهتر از هر کس میدانستم که چقدر این کار تحقیرآمیز است. محکم گفتم: «نمیتونی منو تنها بذاری؟ میتونم درست راه برم. فقط سرم درد میکنه. میخوام استراحت کنم.»
پدر همانطور که سعی میکرد مرا بلند کند با حرص گفت: «اما تو میتونی خونه توی رختخواب استراحت کنی.» از برافروختگی صورتش فهمیدم که خیلی عصبانی است.
با تند خویی گفتم: «یا عیسی مسیح! پس چرا من میخوام برم خونه؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟»
بنا به دلایلی برای پیرزنهای آن طرف خیابان خیلی خندهدار بودم. از ریسه این ور و آن ور میشدند. وقتی فکر کردم که هیچ کس نمیتواند یک قطره بنوشد بی آن که همسایهها بریزند بیرون و از او مضحکه نسازند، خشم مثل گاز در درونم پخش میشد.
داد زدم: «چرا میخندین؟» مشتم را رو به آنها گرفتم. «اگه نذارین رد بشم کاری میکنم که با اون ور صورتتون بخندین.»
به نظر میرسید که این یکی را بامزه تر یافتند. تا به حال همچین مردم بیادبی ندیده بودم. گفتم: «برین گم شین حرومزادههای لعنتی.»
پدر تشر زد: «میگم هیس. هیس. هیس» دست از تظاهر کردن برداشت و مرا کشید پشت خودش. من از جیغ و خندهی پیرزنها دیوانه شده بودم. از زورگویی پدر هم همینطور. سعی کردم با پاشنههام فشار بیاورم و مقاومت کنم، ولی پدر خیلی پر زور بود و من فقط میتوانستم برگردم و پیر زنها را از پشت سر ببینم.
داد زدم: «مواظب خودتون باشین وگرنه برمیگردم و نشونتون میدم. بهتون یاد میدم که چه جوری به مردم محترم اجازه بدین رد بشند. بهتره برین خونههاتون و صورتای کثیفتونو بشورین.»
پدر نالید: «الان همهی خیابون با خبر میشند. اگر هزار سال دیگه هم زنده باشم دیگه هر گز. هرگز.»
تا همین امروز هم نمیدانم او در بارهی من قسم میخورد یا در بارهی نوشیدن مشروب. به هر حال همینطور که مرا میکشید به سوی خانه، آهنگ «پسران وکسفورد»[۱۰] را که مناسب حال قهرمانیام بود، سر دادم. کرولی که میدانست در امان نیست زودی رفت و پدر لباسهام را دراورد و مرا در رختخواب گذاشت. از سرگیجه نمیتوانستم بخوابم. خیلی حال ناخوشایندی بود و من دوباره بالا آوردم. پدر با دستمال خیس آمد و همه چیز را تمیز کرد. من خیس عرق دراز کشیدم. گوش میدادم به پدر که چوب قطع میکرد تا آتش درست کند. بعد هم شنیدم که میز را آماده میکرد.
ناگهان در جلو با ضرب باز شد و مادر سونی به بغل، نه مانند همیشه آرام و ملایم بلکه وحشی و خشمگین، مثل توفان آمد تو. کاملا واضح بود که همه چیز را از همسایهها شنیده. عصبی جیغ کشید: «میک دلانی! چه بلایی سر بچهام آوردی؟»
پدر که از این پا به آن پا میشد، گفت: «هیس! زن! هیس! هیس! میخوای همهی خیابون بشنوند؟»
مادر با خندهای ترسناک گفت: «آه! کیه که تا حالا خبر نداشته باشه. همه میدونند که تو حلق بچهی بدبخت معصوم مشروب ریختی تا خودت و اون جونور کثیف فاسد بش بخندین.»
پدر که از برداشت همسایهها از ماجرا وحشت کرده بود، داد زد: «اما من بهش مشروب ندادم. وقتی پشتم بود خودش برداشت. تو فکر میکنی من کی هستم؟»
او گزنده پاسخ داد: «همه میدونند تو کی هستی. خدا ازت بگذره که پول به این سختی درآورده رو پای مشروب به باد میدی و بچهات هم مثل خودت یه مست کنار خیابونی بار میاری.» و بعد راهش را کج کرد به سمت اتاق خواب و دو زانو نشست کنار تخت. به محضی که زخم بالای چشمم را دید آه و ناله سر داد.
سونی هم برای خودش در آشپزخانه داد و بیداد میکرد. لحظهای بعد، پدر در چارچوب در اتاق خواب با کلاه لبهدارش ظاهر شد. ژستی کاملا ترحمآمیز و من بدبختم گرفته بود.
مز مز کنان گفت: «بعد از این همه بد بیاری فقط مونده بود که تو هم با من اینجوری حرف بزنی. تهمت از این بدتر نمیشد که بگی من مشروب خوردهام. تمام روز حتی یک قطره مشروب هم گلوی منو تر نکرد. چطور میتونستم وقتی اون همهاش رو بالا رفته بود؟ اونی که باید دلت براش بسوزه منم که همهی روزم خراب شد و بعدشم انگشت نمای همهی خیابون شدم.»
اما روز بعد وقتی او برخاست و بی سر و صدا سبد غذاش را برداشت و سر کار رفت، مادر خودش را انداخت روی تخت من و مرا بوسید. به نظر میرسید که همه چیز زیر سر من است و به من مرخصی داده شد تا چشمم بهتر شود.
او با چشمهای براقش گفت: «مرد کوچولوی شجاع من! خواست خدا بود که تو اون جا بودی. تو فرشتهی نگهبان پدرت بودی!»
_______________________________________________________________________
[۱] فرقهی مسیحی دومینیکنها، سه سال بعد از مرگ قدیس دومینیکن در سال ۱۲۲۴ میلادی وارد ایرلند شد و نخست در دابلین سازماندهی شد و بعد در شهرهای دیگری چون کورک (زادگاه فرانک اوکانر) پا گرفت.
[۲] Curragh: ناحیهای است در ایرلند که بیشتر برای مسابقات اسب دوانی و تمرین دادن به اسبها شناخته شده است.
[۳] Spiritual pride؛ یوحنای قدیس گفت: «ما باید کاسته شویم تا خداوند افزوده شود». باور کاتولیکها بر این است که غرور معنوی با غرور خرد و دانش، غرور قدرت، غرور زیبایی ظاهری و… متفاوت است و همهی گناهان از همین غرور معنوی میآید. شیطان دچار غرور معنوی شد و به فرمان خداوند جلوی انسان سجده نکرد یعنی خود را برتر از انسان میدید.
[۴] The Drunkards Progress؛ منظور از این اصطلاح یعنی جادهی مستقیم به سمت فقر و بدبختی ویرانگری
[۵] Sunday’s Well
[۶] در داستان آمده است دو پاینت آبجو سفارش داد. در ایرلند هر یک پاینت برابر است با ۵۶۸ میلی لیتر.
[۷] منظور آبجوی قهوهای تندمزهایست که از جوی سبز خشک با حرارت بالا درست شده است.
[۸] درهایی که از عرض دو تیکهاند.
[۹] این شعر بخشی از شعر بلندی است راجع به مرگ قهرمانانهی «شاه برایان شجاع» یکی ازشاهان بزرگ ایرلند در قرن یازده میلادی. (مونونیا بخشی از ایرلند بوده که به آن مانستر میگفتند.) و کینگورا قصرِ شاه برایان در کینگور پایتخت آن زمان ایرلند بوده است. این شعر را توماس مور در سال ۱۸۰۸ برای گرامیداشت نبرد قهرمانانهی شاه برایان سروده.
[۱۰] «پسران وکسفورد» یک تصنیف ملی میهنی ایرلندی است. دربارهی قهرمانی آزادی خواهان ایرلند درجنگ سال ۱۷۹۸ علیه بریتانیاست. «پاتریک جوزف مک کال» شاعر ایرلندی آن را برای گرامیداشت یاد و خاطرهی این نبرد سروده است.