کارل اشمیت (۱۸۸۸-۱۹۸۵) نظریهپرداز آلمانی، بهرغم یهودستیزیِ خصمانه و عضویتش در سطوح بالای حزبِ نازی، یکی از بزرگترین متفکران حوزهٔ حقوق و سیاست در قرن بیستم محسوب میشود. او کاتولیک بود و خودش را متخصص الهیات و حقوقدان معرفی میکرد و با مخالفتِ بدبینانه و تاثیرگذارش علیه ایدههای جهانشهری، رمانتیسم، حاکمیت مردم، دموکراسی و حاکمیت قانون، شناخته میشود. یکی از معروفترین حرفهایش این است که همهٔ ایدههای مهم مدرن در باب حکومتْ مفاهیم دینی هستند که سکولاریزه شدهاند.
آثار اشمیت در پیش از جنگ جهانی ــ مثلا دیکتاتوری (۱۹۲۱)، الهیات سیاسی (۲۲)، بحران دموکراسی پارلمانی (۲۳)، و مفهوم امر سیاسی (۳۲) ــ مبانی فکریِ دموکراسی پارلمانی را در دورهٔ جمهوری آلمان تضعیف کرد، و اختیاراتِ فوقالعادهٔ هیتلر را در ۱۹۳۳ مشروعیت بخشید. اشمیت ادعا میکرد که گروههای ذینفع کاپیتالیست و ائتلافات حزبیْ باعث ایجاد کثرت، و انحلالِ دولت شدهاند. پیش از جنگْ اشمیت فکر میکرد هیتلر عددی نیست و نازیها «بربر» هستند. ولی در ۱۹۳۳ خودش به حزب نازی پیوست و هرمان گورینگ او را به مقامی در ایالت پروس منصوب کرد؛ اشمیت تاکتیکهای گشتاپو را «کمال عدالت» میدانست. در ۱۹۳۶ رقبای درونحزبیْ او را بهخاطر فرصتطلبیاش بیرون انداختند.
اشمیت در نظریهٔ «نهاد مطلقه» میگوید که ارادهٔ مردم در «حاکم» ظاهر میشود، و حاکم بالاتر و «مستثنی» از قانون است. از نظر او، قدرتِ یک رهبر برای نقضِ قانون، بخشی از تعریفِ حاکم است. این نوع مشروعیتِ سیاسی را که ماکیاولی، توماس هابز، و ژان-ژاک روسو را هم قبول ندارد، «تصمیمگرایی» یا ارادهمحوری میگویند. اشمیت عقیده داشت که تمام قوانین، موقعیتی یا اقتضایی هستند و از «نظام مطلق» جامعه نشأت میگیرند. ایدهٔ جنگطلبانهٔ او در «مفهوم امر سیاسی»، این است که تعیینِ «دوست» و «دشمن» جوهرهٔ سیاست است ــ این در واقع دنبالهٔ ایدهٔ معروفِ کلوزویتس است که میگفت «جنگ یعنی پیگیریِ سیاست به روشی دیگر». اشمیت که او را «بزرگقانوندانِ رایش سوم» مینامیدند، معتقد به سیاستِ خاک و خون بر مبنای استبداد و یکسانسازیِ قومی-فرهنگی بود.
آثار اشمیت در زمان جنگ و بعد از جنگ ــ از جمله رجوع به مفهوم جنگ (۱۹۳۷) و نوموسِ زمین (۵۰) ــ دست به تاریخپردازی و طراحی حقوق بینالملل و نظم ژئوپولیتیک میزند. مثلا او دکترینِ مونرو را منتج به برداشتی قرون وسطایی در خدمت سیاست خارجی آمریکا برای پیشبرد کاپیتالیسم و لیبرالدموکراسی و مداخلهگری در قارهٔ آمریکا معرفی میکند، و بعد خودش این ایده را تصاحب میکند و از آن برای توجیهِ کشورگشاییِ آلمان سوءاستفاده میکند، و نظریهٔ «قلمروی بزرگ» [Großraum] را مطرح میکند. در دادگاه نورنبرگ اشمیت اینطور القاء کرد که ایدههای او در باب آلمانِ بزرگْ ربطی به کشورگشاییِ هیتلر ندارد.
«قلمروی بزرگ» مشتق از دکترین مونرو و مخالفِ جهانگراییِ ویلسونی بود، و در پیشبرد ایدئولوژیِ معروف به «فضای حیات» [Lebensraum] نقش مهمی داشت: منظور از «فضای حیات» که برای توجیهِ امپریالیسمِ آلمانی استفاده میشد، سرزمینیست که حکومت برای رشد طبیعیِ خود نیاز دارد.
هر چهقدر هم اشمیت منفور بوده باشد، ایدههای او علیه لیبرالیسمْ متفکران غربی زیادی را از طیفهای سیاسی مختلف به خود جلب کرده است. در میانهٔ دوم قرن بیستم، پناهندگان سیاسی، سوسیالیستهای آمریکا، سوسیالدموکراتها، و تروتسکیستها با تاثیر از او تبدیل شدند به لیبرالیستهای کلاسیک تندرو یا نومحافظهکار و غیره که مخالفِ «چپ نو» بودند. مثلا دانیل بل، هانا آرنت و ریموند آرون فرانسوی، هوادار معروف لیبرالیسم که در انتقاداتش علیه مارکسیسم فرانسوی در دههٔ ۱۹۵۰ به اشمیت متوسل شد. اشمیت هم مثل لئو استراوس باستانگراییِ ضدروشنگری را بهعنوان پادزهری برای ورشکستگیِ مدرنیته به کار میبرد. او مفهوم «حقوق بشر» را ابزاری ایدئولوژیک در دست امپریالیستها معرفی میکرد.
تصاحب ایدههای اشمیت در چپگرایان هم مشهود بوده است. در دههٔ ۱۹۵۰، نظریهپردازانی مثل اوتو کیرشهایمر از مکتب فرانکفورت را «اشمیتیِ چپگرا» میگفتند. توصیفات اشمیت دربارهٔ دموکراسی مدرن ــ از جمله «کارخانهٔ اقتصادی»، «ظاهرسازی» و «ثروتسالاری عوامفریبانه» ــ مورد علاقهٔ مخالفان نئولیبرالیسم است.
روشن است که سایهٔ کارل اشمیت در جناحهای سیاسی مختلف پررنگ است. اشمیت برای پوپولیستها و استبدادطلبان و محافظهکارانِ مرتجع هم جذاب است. جای تعجب نیست که حتی روشنفکران هم به ایدهٔ حاکمِ «فراقانون» علاقه نشان میدهند: یعنی نوعی حکمرانی که اصولا از مفهومِ مشروعیت سیاسی خوشش نمیآید. از سیاست هویتیِ ترکی-اسلامیِ رجب طیب اردوغان گرفته تا ناسیونالیسم روسی-مسیحیِ ولادمیر پوتین، و عوامفریبی ملتپرستانهٔ دونالد ترامپ، روودریگو دوترته و ژائیر بولسونارو، که واکنشی به جهانیسازی افسارگسیخته است، حاکی از آن است که جنبش ضدلیبرال رو به گسترش است.
تبِ اشمیت: مرض شایع در چین
اما چرا اشمیت باید در چین محبوب شود؟ از دههٔ ۱۹۹۰ که لیو شاوفنگ ترجمهٔ آثار اشمیت را منتشر کرد، حقوقدانان چینی و نظریهپردازان ارشد حزب کمونیست چین به «تب اشمیت» دچار شدهاند، و نه فقط از او الهام میگیرند که ایدههای او را تصاحب هم میکنند.
دلیل این محبوبیت ساده است: ایدههای حقوقی و سیاسیِ اشمیت، برای توجیهِ نظم جهانیِ موردنظرِ چینیها خیلی خوب عمل میکند. از ایدههای اشمیت در باب سیاست و فرهنگ و قانون و جامعه، در چین برای توجیه قدرت مطلقه و حذف مخالفان مدنی یا مبارزه با لیبرالیسم غربی استفاده میشود.
البته از دههٔ ۱۹۲۰، پیش از قدرتگرفتن حزب کمونیست چین، برخی اندیشمندان چینی که در برلین و کلن تحصیل میکردند با افکار اشمیت آشنا بودند و بعضی ایدههای او را میستودند. در جریان جنگ سرد و تاسیس جمهوری خلق چین و محبوبیت مارکسیسم در دوران حکومت مائو، ایدههای اشمیت قدری به حاشیه رفت. در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، دورهٔ اصلاحات دانگ شاوپینگ، از ایدههای اشمیت برای توسعهٔ بازار با دخالت دولت ولی بر مبنای ایدههای غربی استفاده شد. طی سالهای بعد، چین بدون هیاهو و جلب توجه، ظرف مدتی کوتاه به قدرتی جهانی در قرن بیستویک بدل شد.
همچنین طی دهههای اخیر با رشد عظیم ثروت و قدرت این کشورِ ۱٫۵ میلیارد نفری، حکومت چین در خارج جسورتر و در داخل سرکوبگرتر شده است. قدرتگیریِ چین بحثهای زیادی مبنی بر شروع «جنگ سرد جدید» و رویارویی تاریخی بین «دموکراسی تکنولوژیک» و «استبداد تکنولوژیک» ایجاد کرده است. چینیها هم، در واکنش به خشم بینالمللی نسبت به رفتار داخلی و خارجی چین، موضعی اشمیتی به خود گرفتهاند.
امروزه در چین نسلی از «دولتسالاران» ظهور کردهاند که گستاخانه و خودنمایانه از امتیازات مطلقهٔ حزب کمونیست چین دفاع میکنند. در نگاه این دولتسالاران، قدرتِ حکومت (علیه تهدیدات خارجی و داخلی) بالاترین اصل سیاست است که در صورت لزومْ قانون اساسی را زیر پا میگذارد. در این نوع دولتسالاری یا بهقولی مشروطهخواهیِ چینی، دولتْ بالاترین نهاد قدرت است و مشروعیتش را از خودش میگیرد و منشأ خیر است. این دولتسالاران، هم تلویحا و صریحا، نظریهٔ «نهاد مطلقه» اشمیت را تبلیغ میکنند: نظریهای که موجودیتِ یک کشور و تمامیت ارضی و نظام اجتماعیِ آن را با دولتش یکی میکند.
در سطوح بالای حزب کمونیست چین، این نوع دولتسالاران که عاشق اسمیت هستند فراوانند. چن دانهونگ حقوقدان چینی که از اعضای بهاصطلاح «چپ نو» است، علنا نظریات او را ستایش میکند و با استناد به آثار اشمیت، حقِ حکومتِ حزب کمونیست چین را اصل بنیادی قانون اساسی میداند، و اعتبار و بقای قانون اساسی را به حاکم منسوب میکند.
وانگ هونینگ هم، که او را «عالیجناب خاکستری» و مغز متفکر قدرت شی جینپینگ (رئیسجمهور چین) میدانند، و خود را نومحافظهکار معرفی میکند، دیدگاهی اشمیتی دارد.
وانگ هونینگ در دههٔ ۱۹۸۰ پایاننامهٔ فوقلیسانس خود را دربارهٔ فیلسوفان فرانسوی ژان بودن و ژاک ماریتن نوشت. ماریتن معتقد بود که پیشرفت آزادی یعنی زوال اقتدار؛ و بودن (در قرن ۱۶م) طرفدار حاکمیت مطلقه و ابدیِ شاهان فرانسه بود. وانگ هونینگ در کتاب خود «آمریکا علیه آمریکا» (۱۹۹۱) که نوعی درازگویی در باب انحطاط غرب است، میگوید آزادی و دموکراسی «خودبرانداز» است.
او در ترویج منظومهای سیاسیْ موسوم به «اندیشهٔ شی جینپینگ» در تمام سطوح آموزشی کشور نقش مهمی داشته است. این منظومه سعی میکند نوع خاصی از فرهنگ و تمدن و میهنپرستی چینی را رواج دهد. جیانگ شیگونگ که او را «نمونهٔ بارز» اشمیت در چین میخوانند، میگوید نبوغِ این منظومه در این است که از تفکرِ حقوقیِ مدرن برای کاملکردن رهبری حزب در کشور بهره میگیرد. شیگونگ برای مشروعیتبخشی به قومگرایی چینی، نظارت دولت، و انحصار خشونت در دست دولت، از آثار نیچه و فوکو و وبر هم استفاده میکند.
ولی این دولتسالاری در داخل، دنبال ایجاد نظم منطقهایِ جدیدی در حیاطخلوتِ چین است. برخی نظریهپردازانِ این کشور معتقدند که چین به اوج قدرت ملی رسیده است و باید موازنهٔ قوا را در آسیا-اقیانوسیه طوری حفظ کند که متضمن تمامیت ارضی، حاکمیت ملی، امنیت و منافع چین باشد.
برای سلطه بر هند-آرام، توسل به دکترین مونرو برای چینیها جذاب است، و در این مورد هم، کارل اشمیت به مذاقشان خوش میآید. اشمیت در زمان جنگ جهانی که از کشورگشاییِ آلمان دفاع میکرد، به نقل از چمبرلین نخستوزیر انگلیس، گفته بود که: برخی مناطق دنیا هست که رفاه و تمامیت آنها برای صلح و امنیت ما اهمیت حیاتی دارد.
حزب کمونیست چین هم دقیقا همینطور به مناطق اطرافش نگاه میکند؛ از جمله: هنگکنگ، جنوب دریای چین، و تایوان. در این موارد، حکومت چینْ حاکمیتِ دولت و امنیت ملی را به الحاقگرایی پیوند میزند: یعنی بازپسگیریِ سرزمینهایی که قبلا جزو چین بود. دانهونگ در دفاع از قانون امنیت ملی هنگکنگ در ۲۰۲۰، گفت که بقای حکومتْ مقدم است و قانون اساسی باید در خدمت این هدفِ بنیادی باشد.
در مورد جنوب آسیا، حزب کمونیست چین استدلال میکند که از قدیمالایام چینیها «اربابان» این منطقه بودند. که آدم را یادِ استدلالهایی میاندازد که اشمیت دربارهٔ تهاجمِ «قدرتهای بیگانه» به «قلمروی بزرگ» رایش آلمان مطرح میکرد ــ که منظورش از بیگانگان، انگلیس بود که براساس مفهوم «آبهای آزاد»، نیروهای نظامی خود را در این آبها وارد میکرد. وانگ هونینگ میگوید فقط با «استقلال فرهنگی» میتوان با «کشورگشایی غرب» مقابله کرد. در مورد تایوان، شی جینپینگ و خیلِ دولتسالارانش، موضعی کاملا اشمیتی، یعنی موضعِ دوست-دشمن گرفتهاند تا منافعِ امنیتی چین را به موجودیت و بقای این کشور وصل کنند. مثلا امسال شی جینپینگ اعلام کرد که جداییِ تایوان بزرگترین مانع اتحاد در سرزمین مادری است.
شی جینپینگ و حزب کمونیست چین، ورای منافع منطقهای، دنبال نوع جدیدی از نظام بینالملل هستند که به آن میگویند «جامعهای با سرنوشت مشترک» که بر اساس الگوی جدیدی از روابط ابرقدرتهاست. البته ایجاد این نظام بینالمللی مطابق آرمان چینیها کار سادهای نیست؛ برای همین حزب کمونیست چین فعلا فقط دنبال حکومت مطلقه و مالکیت بر حیاطخلوت خود است. شیگونگ سال ۲۰۱۸ در رسالهای با الهام از مکیندر [جغرافیدان انگلیسی] و کارل اشمیت، از نظم منطقهایِ چینمحور سخن میگوید و از ایدهٔ «قلمروی بزرگ» اشمیت و مفهوم استیلای قارهای، «نظام قومیِ حیات»، تمدن قومیِ ایدئولوژیک، و «صدور» قدرت و نفوذ به خارج حرف میزند. اشمیت طی یک سخنرانی در سال ۱۹۳۹ از «ملت سیاسی بیدار»، توسعهطلبی اقتصادی، و شبکههای دوردست برای ایجاد یک نظام صنعتی/اقتصادی حرف زده بود. احتمالا بیشترین تاثیر اشمیت در چین، نهایتا بیش از آنکه در امور داخلی این کشور ظاهر شود، در ایجاد «قلمروی بزرگ» آسیا ظاهر خواهد شد.
همچنین «طرح راه ابریشم جدید» را میتوان در راستای «قلمروی بزرگ» دید. گرچه چینیها این ابتکار را طرحی مفید برای ایجاد زیرساختهای بینالمللی و رشد اقتصادی جلوه میدهند که آسیا و آفریقا و خاورمیانه و اروپا را پوشش میدهد، از نظر بسیاری از غربیها، این یک اسب تروآی ژئواستراتژیک و تجلیِ «رویای چین» است که بر اساس آن، چین امیدوار است «نظام باجگذاری باستانی» خود را احیاء کند؛ در این مدل، پایتختِ یک امپرتوریِ متمدن (یعنی پکن) در مرکز حلقههایی بزرگتر قرار دارد که همگی به هم متصل و همزیست هستند.
ناظرانی چون الیزابت اکونومی معتقدند جادهٔ ابریشم جدید، مدلِ «تیانشیا» را احیاء میکند که مدلی از امپراتوری چینی باستانیست که بر اساس آن ــ با توسل به ارزشهای کنفوسیوسی و نیروی زور و پذیرش قیمومتِ امپراتور بهعنوان اصلی الهی ــ یک نظامِ سراسریِ سلسلهمراتبی با حکومتهای وابسته ایجاد میشد.
البته ایجاد یک «قلمروی بزرگ» با مرکزیت چین که اوراسیا را زیر چتر خود بگیرد و شاید تا آلمان هم برسد، واقعا دور از دسترس به نظر میرسد. ولی آثار متفکران و مقامات چینی ــ مثلا مقالهای که فنگ شو در سال ۲۰۱۸ با عنوان «قلمروی بزرگ: وداع با حکومت جهانی» منتشر کرد ــ از چیز دیگری حکایت میکند. اینجا شاید بد نباشد که به «اصل اوکام» رجوع کنیم. یعنی اگر رفتار دولت چین در سیاست داخلی، نشانهای از بلندپروازیهای ژئوپولیتیکاش باشد، رویاروییِ تاریخیِ ابرقدرتها اجتنابناپذیر خواهد بود.
سرانجام، گرچه ما باید از بزرگنمایی و وحشتفروشی پرهیز کنیم، شرط احتیاط آن است که حرفِ چینیها را جدی بگیریم ــ خصوصا وقتی از زبانِ فریبآمیز کارل اشمیت استفاده میکنند.