میگویند اساطیر حاصل هراس انسان باستانی از جهان پیرامونیاند که قادر به درک آن نبوده، به بیان دیگر انسان با توسل به افسانهسرایی جهان پیرامون خود را وجهی منطقی میداده. اما آیا اکنون دوران انسان اساطیری سرآمده؟ آیا انسان بدون قصههایی که در جان تخیل جمعی پدید آمده، میتواند زنده بماند و مهمتر از آن، آیا مادر زمین بدون قصههای انسانها محکوم به نابودی نیست؟
در صحنهای مهم از هشتمین فیلم خودروفسکی به نام رقص واقعیت، پسربچه با خشم سنگهای کنار ساحل را به سوی دریا پرت میکند، حکیمی به او هشدار میدهد که او با اینکار دریا را خشمگین میکند، پسر بچه باز سنگ دیگری پرت میکند، موجی سهمگین بلند میشود و تمام ماهی را بر خشکی میریزد تا جان بسپارند.
در روایتی از اسطورهٔ آفرینش آزتکها یک هیولا/تمساح فرمانروای زمین است به نام تلال تکوتلی. حرص گوشتخواری او تا جایی است که روی دست و پایش هم آرواره دارد. در این میان سر و کلهٔ کتسال کواتل و تسکاتلیپوکا پیدا میشود، دو فرزند مهم از چهار فرزند زوج آسمان سیزدهم که مدام در جریان آفرینش و نابودی چهاربارهٔ زمین پیش از این درگیر بودهاند، آن دو در شمایل دو مار تلال تکوتلی را مثله و به دو نیم تقسیم میکنند؛ نیمی میشود آسمان و نیمی زمین. این قتل وحشیانه شروع آفرینش زمین ماست و رویش، زایش و عناصر طبیعی بر زمین حاصل دلجویی خدایاناند از او. زمین زیستگاهی است حاصل آن فروپاشی بزرگ یا به بیان دقیقتر: نوزایی.
روایتی هم در اساطیر چینی زوال یک غول مارپیچ باستانی را سرآغاز زایش عناصر طبیعت میداند؛ دندان، چشم، باسن، خون و گوشت و حتی موی سرش و سر آخر انسان که حاصل تبدیل حشراتی است که از این تن تغذیه میکنند.
اینها بخشی بسیار کوچک از افسانههای بیشمار آفرینش و نوزایی است، اما خلاقیت و نمادسازی قوهٔ روایتگری انسان در آنها شگفتیبرانگیز است. انسانها قصهپرداز بودهاند و انسان همیشه عنصر اصلی افسانههای سحر، جادو، قصههای پریان و روایات آفرینش تلقی میشده است. در این روایات کهن انسان با طبیعت همزیستی دارد، نه ارباب طبیعت است و نه مالک آن. حکمت کهن قصهسرایی خرافه نیست، بلکه بیانی نمادین است و جایگاه آن چنان ارزشمند است که تودوروف در بوطیقای نثر[۱] مینویسد:« [در حکایات] اگر همهٔ شخصیتها مدام داستان تعریف میکنند، برای این است که این عمل والاترین شأن را دارد: روایت کردن مساوی است با زنده مانده. بارزترین مثال خود شهرزاد است که فقط مادامی زنده است که که بتواند به روایت کردن ادامه بدهد…. حکایت مساوی است با زندگی؛ غیاب حکایت با مرگ؛ اگر شهرزاد قصهای برای تعریف کردن پیدا نکند، کشته میشود.»
در این زمانه، به نظر میرسد روند نابودی طبیعت با افسانهزدایی بیارتباط نباشد؛ آنکه سحر و جادوی نهفته در بطن یک منبع طبیعی را نفی کند، میتواند بر آن پیروز شود و نتیجهٔ این پیروزی وضعیت امروز مادر زمین است. چشمههای جادویی، جنگلی که رد پای تشرف اقوام مختلف را درون خود داشت، درختان سخنگو، دریاچههایی که در نزد برخی اقوام وجه بنیان آفرینش را به دوش میکشید، به چند قصهٔ خشک و بیمعنا فروکاسته میشود.
نسبت انسان با طبیعت مدام و مدام در حال کمرنگتر شدن است؛ همه چیز وجه توریستی و تفریحی به خود میگیرد. مثلا نیاکان ما به وقت ماه گرفتگی گمان میکردند اژدها برای بردن ماه آمده، به پشت بامها میرفتند و بر ظروف فلزیشان میکوبیدند تا با سر و صدای حاصل از این آئین جمعی، اژدها را فراری بدهند. اژدها هیچوقت ماه را نمیبرد، این آئین جمعی است که همیشه پیروز این رویداد افسانهایست، رویدادی که امروز از تخیل عاری شده و تنها به چند عکس از ماه سیاه در شبکههای مجازی فرو کاسته میشود.
این نوشتار قصد نفی علم و بازگشت به خرافات را ندارد، اما نکته اصلی این است که اساطیر و افسانهها همیشه حلقه ارتباطی مستحکم بین انسان و طبیعت بودهاند، و هرچند انسان مدرن میداند که این افسانهها لزوما حقیقت ندارند، اما حفظ معناهای نمادین این قصهها میتواند در استحکام رابطه انسان و طبیعت سهم داشته باشد.
قصههای پریان ساخته و پرداختهٔ ذهنیت بشری است که خود را بخشی از طبیعت میداند. در این روایات حیوانات تجسم خدا یا یک پدیدهٔ طبیعیاند، مثلا ماهیها در نزد آزتکها مردمانی هستند که به بلای طوفان، آن پدیدهٔ اسطورهای مشترک در میان بخش عظیمی از اقوام، گرفتار آمدند. میمونهای بر درخت مردمانی هستند که باد در بخش دوم افسانهٔ آفرینش خانهشان را ویران کرده، گاوها، خوکها، ببرها و گاومیشها و غیره روح نیاکان را درون خود دارند و این حکمت کهن نمادین شده روح ارتباط انسان باستانی با جهان پیرامونش را میسازد.
اساطیر و افسانهها و خدایانی که هر کدام صاحباختیار قهر و موهبت طبیعیاند، نشان میدهند که بنیان زیست معنوی و مادی انسان همیشه با زمین نسبتی تنگاتنگ داشته، رقص آئینی شکار و منش شکارگر باستانی، هنر رویابینی شمنها، الهگان باروری زمین، اندوه دمیتر از گم شدن پرسفون و پدید آمدن فصول در اساطیر یونان، تجسم روح غله و قربانیهای گیاهی و حیوانی، از مثالهای این ارتباط تنگاتنگ بشر با زمین است.
روایتگری آشتیدهنده انسان مدرن با طبیعت است و میتواند در محافظت از طبیعت نقش داشته باشد. زمین بدون انسانی که خود را در آیینهٔ قصههای زایش و پویش شناخته، مکانی محزون و دلگیر خواهد بود. زدودن افسانهها از آفرینش و عناصر طبیعی پیرامون آن، خرافهزدایی نیست بلکه تسهیل روند تخریب افسارگسیختهای است که از آغاز انقلاب صنعتی تا به امروز شاهد آن هستیم.
نسلی که طبیعت را نتواند تخیل کند، نسلی که نوزایی و آئینهای طبیعت را نداند و یا به آن وقعی ننهد، نه یک موجود طبیعی، که یک قربانی خواهد بود.
____________
[۱] تزوتان تودوروف، بوطیقای نثر، ترجمهٔ انوشیروان گنجی پور، ۱۳۸۸