zaris-pieces cover

انحطاط، دستاوردِ شاشیدن به ادبیات؛ نگاهی به کتابِ «همه‌ی تکه‌پاره‌های زری»

بهرام مرادی

سردوزامی در این کتاب سرگذشت‌هایی را واگویی و وانویسی می‌کند که بر او و نسلِ او آمده. مهم برای او تخیله‌ی آشفته‌گی‌ و خشم و نگاه خود و دیگری نزدیک به خود به جهان است؛ تلاش برای گرفتنِ انتقامی سوزاننده…

نگاهی به کتابِ «همه‌ی تکه‌پاره‌های زری» نوشته‌ی اکبر سردوزامی، نشرِ باران، سوئد، ۲۰۲۱.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

«همه‌ی تکه‌پاره‌های زری»: مانیفستِ ادبی اکبر سردوزامی

در کتابِ «همه‌ی تکه‌پاره‌های زری» می‌توان سرگذشتِ زری را خواند و با زندگی زنی از نسلی همذات‌پنداری کرد؛ می‌توان در یادمان‌های دوستانِ مردِ جوانی که خودکشی کرده چهره‌ی کسی را دید که با سری پرشور برای شکستنِ سدهای حکومتی متحجر به هر دری می‌زند؛ می‌توان با احساسِ مردی که مأمورِ رژیم را در دانمارک می‌کشد، یا خیال می‌کند کشته است، همراه شد؛ می‌توان حتا اکبر سردوزامی را درک کرد آن‌جاهایی که خشمگین و سرشار از تندوتیزی دنیا را به دو جبهه‌ی سیاه و سفید تقسیم می‌کند. این‌ها همه شدنی‌ست به‌شرطی که یادمان باشد هدفِ سردوزامی نوشتنِ ادبیاتی «دیگر» است. سردوزامی در این کتاب سرگذشت‌هایی را واگویی و وانویسی می‌کند که بر او و نسلِ او آمده. مهم برای او تخیله‌ی آشفته‌گی‌ و خشم و نگاه خود و دیگری نزدیک به خود به جهان است؛ تلاش برای گرفتنِ انتقامی سوزاننده از کسانی که او و نسلش را نادیده گرفتند و عصبیت و اضطرابی پیوسته را چیره کردند. ذهنیتِ سردوزامی به‌شدت آشفته، خودشیفته، یک‌سونگر و سیاه‌سفید است. عصبیتی که او در بیانِ خود دارد پس‌زننده است. روحِ خون‌چکانی‌ست که با هر کس و هر چیز که به میلش نیست درمی‌یفتد. مترومعیارش هم خودی و ناخودیست. کتابِ «همه‌ی تکه‌پاره‌های زری» مانیفستِ اندیشگی و ادبی اکبر سردوزامی است؛ مانیفستِ کسی که می‌نویسد «… وقتی حسابی ذله می‌شوم می‌بینم ناچار از نوشتنم، اما دوست ندارم بنویسم، از نوشتن متنفرم… که چی که هی تکثیر درد کنم؟…» (ص ۴۸) اما سرلوحه‌ی مانیفستِ او صادر کردنِ‌ این حکم در صفحه‌های پایانی است «… بشاش به ادبیات شاید حاصلش بشه ادبیات این دفه شاید…» این حکم تفسیرِ دیگری نمی‌تواند داشته باشد جز این‌که از نگاه سردوزامی کتابِ خودش بدیلی در برابرِ ادبیاتِ موجود است؛ فرآورده‌یی ناشی از شاشیدن به ادبیات.
‌‌‌‌‌‌

تصویرِ یکپارچه‌ی زری

«تکه‌پاره‌های زری» تکه‌پاره نیست. گرچه او خاطراتش را تا حدودی غیرخطی روایت می‌کند و گاه داستان در داستان می‌آورد، اما زندگی خود را از کودکی تا بزرگسالی و فعالیت‌های سیاسی و زندان و فرار به آلمان و زندگیش در آن‌جا چنان روایت می‌کند که در پایان با تصویری شفاف از او روبه‌رو می‌شویم. زری شخصیتی واقعی‌ست همان‌گونه که دیگر شخصیت‌ها و همچنین تقریبن همه‌ی نام‌هایی که در این کتاب اشاره می‌شود نیز واقعی هستند با آدرس‌های مشخص (گذشته از این‌که نامِ خودِ زری جعلی‌ست. آیا این خواسته‌ی «زری» بوده؟ اگر بوده پس چرا همه‌ی نام‌هایی که می‌برد واقعی‌ست؟ علتِ این پنهان‌کاری چیست؟ چرا نویسنده که همه‌ی عناصرِ کارش «مستند» است، این یکی را از این قاعده کنار گذاشته است؟) سردوزامی می‌نویسد «… کار زری زنده‌کردن روایت تکراری نیست… که هی سند پشت سند رو کند…» (ص ۴۷) و در سطرِ بعدی «… زری می‌گردد تک‌تک روایت‌های اصغر و اکبر را یکی یکی زیرورو می‌کند، یکی یکی زیر هم می‌گذارد، بعد یکی یکی در کنار هم، که حاصلش در فضای ایرانی معمولا می‌شود یقین به همان روایتی که یکی گفته است و یکی شنیده است از یکی گفته… حاصلش می‌شود همان که همه گفته‌اند و آن وقت است که زری می‌خواهد فرو برود توی خاک…» اما مگر سردوزامی در همین کتاب همین کار را نمی‌کند؟ مگر مرتب «سند» رو نمی‌کند که فلانی در موردِ فلانی این را گفت و دیگری این را؟ و اگر چنین نقل‌قول‌هایی تکرارِ مکررات است و بویی از بیهوده‌گویی در خود دارد پس چرا می‌نویسدَش؟ آیا حاصلِ کارِ سردوزامی هم همان نیست که همه گفته‌اند و پس بیهوده است؟
‌‌‌‌‌‌

زبان در «همه‌ی تکه‌پاره‌های زری»

زبان در این کتاب در دو سطح حرکت می‌کند و زبانی‌ست با رویکردی ناتورالیستی، رویکردی بدونِ پالایش و ویرایش. سطحِ اول زبانِ شخصی زری یا شخصیت‌های دیگر است، همان زبانی که ضبط شده و پیاده شده؛ با همان تکرارها، پس‌وپیش‌شدن‌ها، قطع‌ووصل‌شدن‌ها، اصطلاحات و واژه‌های شخصی که سردوزامی به‌گفته‌ی خودش برای از دست‌نرفتنِ آهنگِ کلام در آن‌ها دست نبرده و هیچ‌گونه ویرایشی نکرده است.

سطحِ دوم زبانِ خودِ سردوزامی‌ست با ویژگی‌هایی که در چند اثرِ دیگرِ او می‌شناسیم. این زبان، زبانی‌ست برآمده از سرگردانی‌ها و آشفته‌فکری‌ها و سرگشته‌گی‌های حسی و اضطرابِ خودِ سردوزامی: زبانی خشمگین، عریان، دشنام‌گو، و البته ساده‌یاب. آیا زبانی که تنها بتواند با چند دشنام و واژه‌های تیز و بُرنده خشم و سرگردانی و اضطرابش را بیان کند، زبانی دقیق، توصیفی و روشن است؟ با این زبان شاید بتوان شور برانگیخت، اما نمی‌توان اندیشه برانگیخت. در ص ۲۲۵ می‌نویسد «مستندسازی ما یک تلنگر است فقط…» تلنگر برای چه؟ می‌نویسد «… با رهایی تنه که تن به خودش می‌رسه مدام آدم… رهایی‌یه که باعث می‌شه از گندوگوز بگی و از زیبایی‌های همیشه همراه گندوگوز، این همون چیزیه که ایرانی مدام پنهان می‌کنه…» (ص ۲۲۳) برای رهایی تن، برای به‌خودرسیدن، برای درکِ زیبایی‌ها، برای پنهان‌نکردن این «چیزها» باید دید، اندیشید، مقایسه کرد، زبان را ورز داد تا به روشنی بتواند همه‌ی این‌ها را بزباند. زبانِ خشم و اضطراب و آشفتگی، دشنام است، گنگ است، درمانده است، شعاریست. با این زبان شاید بتواند شوری آنی برانگیخت، اما نمی‌توان اندیشید. از چنین زبانی رهایی و یکه‌بودن با خود و شفافیتِ اندیشگی نمی‌روید.

نسخه‌ی سردوزامی همان نسخه‌ی دهه‌های چهل و پنجاه خورشیدی‌ست: بعد از خراب‌کردن به آبادکردن خواهیم اندیشید. «بشاش به ادبیات تا حاصلش این دفعه بشود ادبیات شاید.» مشکل این‌جاست که ما همیشه در درازنای تاریخِ این بخش از جهان، زیرِ فشارهای گوناگون، سرانجام شاشیده‌ایم به همه چیز تا شاید حاصلش بشود همانی که فکر می‌کرده‌ایم حتمن، و نه شاید، بهشت است…
‌‌‌‌‌‌

«همه‌ی تکه‌پاره‌های زری»: تسلیم به «واقعیت»

زندگی روزمره زیرِ سیطره‌ی واقعیت‌های بی‌چون‌وچرای واقعی‌ست. سال‌هاست بیش‌ترِ فیلم‌هایی که می‌بینیم با این جمله شروع می‌شود که «این فیلم بر اساسِ واقعیت ساخته شده است.». «واقعیت» است که بر ما چیره شده؛ بیهوده نیست که از دلِ این نگاه رئالیتی‌شوهای گوناگون در جهان یکه‌تازی می‌کنند. بیهوده نیست شویی هم‌چون «بیگ‌برودر» بیننده‌های میلیونی دارد. انسانِ ایرانی هم در چنبره‌ی همین واقعیت‌های خردکننده‌ با طعم‌وبوی حکومتی خشن و مرتجع است. کدام ایرانی را می‌توان یافت که «داستان‌»هایی از زیستِ خود و اطرافیانش در این جغرافیای مرگ و خشونت و ویرانی نداشته باشد؟ اما هر «داستانی» ادبیات است؟ ان‌چه هست، و فراوان، توهمِ داستان است. گویی آن‌قدر «داستانِ» آماده و حاضر داریم که تنها کافی‌ست بنویسم‌شان یا فیلم‌شان کنیم. اگر تا پیش از این نویسنده‌یی در آغازِ داستان یا رُمانش می‌نوشت «تمامِ‌ شخصیت‌ها و وقایع این اثر تخیلی‌ست»، حالا برعکس، بسیاری اصرار دارند که بگویند یا بنویسند «تمامِ شخصیت‌ها و وقایعِ این اثر واقعی‌ست.» ما مقهورِ «واقعیت» شده‌ایم؛ واقعیت‌هایی خشن. این نگاه ناتورالیستی این توهم را دامن می‌زند که اگر همین «واقعیت» را «نشان» بدهیم، خواهیم توانست بر آن غلبه کنیم. تلاشی بی‌پایان می‌کنیم تا نه تنها شخصیت‌ها و وقایعِ داستان و رُمان‌مان را موبه‌مو از این «واقعیت» بیرون بکشیم، که حتا واژه‌ها و جمله‌بندی‌های شخصیت‌ها را نیز تقلید کنیم. ما تسلیمِ تقلید از «واقعیت» شده‌ایم؛ تسلیم به همین چیزی که «هست». ظاهرِ این تقلید شکاف‌ انداختن در «واقعیت» و شکستِ آن است، اما در واقع چیزی نیست جز اعلامِ شکست در برابرِ همین واقعیت. ادبیات و هنر درست نقطه‌مقابلِ این رویکرد است. ادبیات و هنر از جمله به این دلیل در زندگی انسان مهم است که با ساختنِ دنیایی دیگر، با بهره‌گیری از همین مواد و مصالح و هم‌آمیزیش با تخیل، آرزوها، کامیابی، ناکامی‌ها و بلندپروازی‌ها به واقعیت تسلیم نمی‌شود، جهانی دیگر می‌سازد تا زندگی را تحمل‌پذیرتر کند، تا بذرهای درکِ دیگری و سرکشیدن به زیرزمین‌های مملو از جسدهای خود و جهان را بپراکند شاید که به غرقاب‌های هول‌انگیزتری فرونرویم.
‌‌‌‌‌‌

«همه‌ی تکه‌پاره‌های زری»: یک ناداستان

در ناداستان‌ بنیادِ متن بر پایه‌ی نگاه شخصی نویسنده نسبت به وقایع و شخصیت‌ها قرار دارد. فریبندگی کتاب‌های زندگی‌نامه، خودزندگی‌نامه، سفرنامه، روزانه‌نویسی و جُستارنویسی در همین نگاه شخصی نویسنده و همچنین صمیمیت و روانی و سادگی روایت است که ممکن است با بهره‌گیری از برخی فنونِ داستان‌نویسی داستانکی هم داشته باشد. «همه‌ی تکه‌پاره‌های زری» داستان نیست، ناداستان است که به‌خودی‌خود هیچ ایرادی ندارد؛ ایراد آن‌جاست که نویسنده‌اش می‌کوشد به خواننده‌ حقنه کند که اولن تنها این‌گونه از نوشتن است که می‌تواند «واقعیت» را بازتاب دهد و دومن این کتاب همان ادبیاتی «دیگر» است که وعده‌اش را می‌دهد. و ادبیاتی که او به آن می‌شاشد کدام است؟ این ادبیات برآیندِ واقعیتِ بیرونی با تخیل است. واقعیتِ بیرونی همان چیزیست که ویرجینیا وولف درباره‌ا‌ش می‌گوید از این کثافت همین یک نسخه کافی‌ست. تخیل از این یک نسخه واقعیتِ سومی می‌آفریند که می‌توان در پناهش زندگی را تحمل‌پذیرتر کرد. سردوزامی به‌گفته‌ی خودش در همین کتاب نویسنده نبوده. البته نویسنده است، اما نویسنده‌ی ادبیاتِ‌ داستانی نیست. او ساده‌ترین راه را برای بیانِ خود به‌کار می‌برد: زخم‌خورده‌یی را نشان می‌کند، ضبطش را روشن می‌کند و می‌گوید بگو. جابه‌جا هم خودش واردِ گفت‌وگوی درونی و بیرونی با مخاطب و خودش می‌شود تا مُهری دوباره و چندباره به نگاه و شناختِ خود و مصاحبه‌شونده بزند. قدمِ بعدی حتا ساده‌تر از این است: کافی‌ست بنشیند و ضبط‌شده‌ها را روی صفحه‌ی کامپیوتر پیاده کند. سردوزامی در فصلِ پایانی تلاش می‌کند به این سؤال پاسخ بدهد که آیا کتابش مستند است یا داستان یا تاریخ شفاهی. او داستانِ مستندِ مستند می‌نویسد، اما می‌گوید «… این نه مستنده نه داستانه…» (ص ۲۱۴) در ص ۲۱۹ حرفش را پس می‌گیرد و می‌نویسد «… این هم مستنده هم داستان…» و بعد همین را هم پس می‌گیرد «… مستند کدومه عین تاریخ شفاهی می‌مونه تاریخ شفاهی یعنی که همین زمان توش دخیله…» (ص ۲۲۰) سردوزامی تلاش می‌کند آشفتگی ذهنیش را به خواننده سرایت دهد. به‌گمانِ من این کتاب یک «رئالیتی‌شو» است، یک رپرتاژ در موردِ زندگی چندین نفر، کولاژی با هدفِ نشان دادنِ تصویری از زمانه‌یی تاریک، سرشار از اضطراب، سرگشته‌گی، یأس و خشم. این رویکردی‌ست با ویژگی‌های مدرنیستی، اما آن‌جاهایی در تاروپودِ‌ خود یک‌قدم عقب‌تر می‌رود که چون نویسندگانِ پیشامدرن روی یافته‌هاش برچسب می‌زند، ارزش‌گذاری می‌کند، داوری می‌کند؛ درحالی‌که نویسنده‌ی مدرن ارزیاب است، زمینه را برای ارزش‌گذاری و داوری خواننده فراهم می‌کند. مانیفستِ اکبر سردوزامی توهین به شعورِ خواننده است؛ هم در آن‌جایی که می‌خواهد به خواننده حقنه کند این کتاب را چه‌گونه بخواند، چه‌گونه دسته‌بندی کند، چه‌گونه بیندیشدش و هم آن‌جایی که آن حکمِ کذا را صادر می‌کند.
‌‌‌‌‌‌

«همه‌ی تکه‌پاره‌های زری»: انحطاطِ ادبی سردوزامی

اگر سردوزامی در کتابِ «بازنویسی روایتِ شفق» بازنویسی می‌کند ـ به این معنا که دربست تسلیمِ راوی نمی‌شود و در واژه‌ها و جمله‌بندی‌ها و روایت‌های او دست می‌برد و خودش گاه‌گاه سؤالی می‌کند یا نظری می‌دهد ـ اگر در «برادرم جادوگر بود» خودش و زندگیش را با اندکی تخیل روایت می‌کند، در «همه‌ی تکه‌پاره‌های زری» تسلیمِ محضِ راوی‌هاش است و کولاژی می‌سازد با شخصیت‌های بیش‌تری، خودش هم در جای‌جای اثر حضور دارد تا هر آن‌چه را مصاحبه‌شوندگان نگفته‌اند یا کم‌تر تأکید کرده‌اند، تأکید کند تا خواننده این همه را تنها قورت بدهد. او حرف‌های راوی‌ها را واژه‌به‌واژه تایپ می‌کند تا به‌گفته‌ی خود «لحنِ» راوی را موبه‌مو اجرا کند. درحالی‌که لحن با سه‌نقطه‌گذاشتن میانِ جمله‌های راوی، شاخه‌به‌شاخه‌پریدن‌های او، واژه‌های سرسری او برای بیانِ حس‌وحالش در برابر یک اتفاق به‌وجود نمی‌آید. لحنِ شخصیت برآیندِ همه‌ی آن چیزهایی‌ست که به یک انسان تشخص می‌بخشد و توسطِ نویسنده آن‌چنان ورز می‌خورد که خواننده را به نه‌تنها گفته‌ها که نگفته‌ها و پنهانی‌های شخصیت آشنا می‌کند. سردوزامی دچارِ این توهم است که با این وسواس در نوشتنِ «واقعیت» می‌تواند و توانسته بر «واقعیتِ» خشنِ رفته بر خود و روایت‌کننده پیروز شود. برآیندِ این رفتار اما به‌نمایش‌گذاشتنِ تسلیمِ بی‌چون‌وچرا به همین «واقعیت» است؛ بازتولیدِ شیفته‌وارِ موبه‌موی «واقعیت». در ظاهرِ نگاه «انقلابی» سردوزامی پس‌روی و تحجر نهفته است. او مقهورِ همان چیزی شده است که از آن نفرت دارد؛ چرا که می‌خواهد نوشتنِ دقیق از «واقعیت» را پرچمی سازد برای رویارویی با آن. انحطاط در این اثر آن‌جایی‌ست که نویسنده اصرار دارد نه‌تنها راوی‌هاش شخصیت‌های واقعن واقعی با آدرس‌های واقعن واقعی باشند، نه‌تنها «داستان»‌هاشان موبه‌مو نوشته شود، که حتا واژه‌ها و به‌گفته‌ی خودش «لحن»‌شان نیز همان‌گونه «پیاده»‌ شود روی صفحه‌ی کامپیوتر که ضبط شده‌اند، بی‌هیچ‌گونه دخل‌وتصرفی، بی‌کم‌ترین ویرایشی، با همه‌ی تکرارها، پس‌وپیش‌شدن‌ها، قطع‌ووصل‌شدن‌ها، شاخه‌به‌شاخه‌پریدن‌های راوی‌ها. این کتاب قله‌ی آن ادبیاتی‌ست که موردِ‌ نظرِ سردوزامی است: تلاش برای ثبتِ بی‌چون‌وچرای «واقعیت». و انحطاطِ رویکردِ ادبی سردوزامی در همین نکته است.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

________________________________________________________________
* مطالب منتشرشده از نویسندگان مستقل الزاما بازتاب‌دهندهٔ نظرات مجلهٔ نبشت نیست.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر