تصور کنید دخترکی هستید که در یکی از شهرهای ژاپن زندگی میکند. هیچکسِ دیگری در خانوادۀ شما اهلِ خواندن نیست و خودتان باید کتاب پیدا کنید. از کجا شروع میکنید؟ به کتابخانۀ مدرسه میروید. در قسمتِ «ادبیات،» بهترین نویسندگانِ ژاپن مثلِ آکوتاگاوا، سوسهکی، دازای، و میشیما را پیدا میکنید، و چندتا از نویسندگان معروف دنیا مثلِ داستایوسکی، تولستوی، کامو، سارتر، و اشتاینبک. سالها طول خواهد کشید که به نامهایی چون ویرجینیا وولف، یوکو تسوشیما یا سوزان سانتاگ برخورد کنید. همانطورکه در میان انبوه کتابهای کتابخانۀ مدرسه ایستادهاید و نامِ کتابها را وارسی میکنید، اصلا متوجه نمیشوید که هیچیک از آن اسامی به زنان تعلق ندارد.
در اوانِ نوجوانی، روی جلدِ کتابی نسبتا تازه، به اسمِ هوراکی موراکامی برخوردم. این اسم را در هر کتابخانه یا کتابفروشیِ کوچک و بزرگی میشد پیدا کرد. کتاب را بیرون کشیدم و بازش کردم. یادم میآید که انگار هرگز چیزی شبیهِ این نخوانده بودم: بدونِ پدر و مادر، بدونِ خانواده، فارق از موعظههای کسالتبار، و عاری از کشمکشهای درونی یا پیروزیهایی که در قلمروی ادبیات بسیار رایج بود. برای من که حقِ انتخابِ چندانی در زندگیام نداشتم، فردگراییِ موراکامی تکاندهنده بود. کتابی خارقالعاده بود و دلیلِ این خارقالعادگی هم هیچ ربطی به جنسیتِ نویسنده یا خودم نداشت. از اینکه فهمیدم چنین رمانهایی وجود دارند، خیلی خوشحال بودم. از آن روز به بعد، موراکامی جایگاهی ویژهای برایم پیدا کرد.
داستانهای موراکامی معمولا از یک الگو پیروی میکنند. قهرمانی تنها به جهانی دیگر سفر میکند تا چیزی را که گم کرده است بازیابد. آنچه را بهعنوان واقعیت پذیرفتهایم، بارها مورد تردید قرار میگیرد، و ناگهان ـــ ازطریقِ یک چاه ـــ به مکانی غریب پرتاب میشویم. دنیاهایی که گویی زاییدۀ ضمیر باطن هستند و انواعِ معالجات و تجدیدِ حیات در دسترسِ خوانندگان قرار دارد.
خودِ شما موقعِ خواندن میتوانید پنجرهای رو به داستان باشید. واقعا زیباست، ولی همینکه چشمانتان را از صفحۀ کتاب برمیدارید، دوباره در عالَم واقعیت گیر افتادهاید. دوباره به بدنِ خودتان برگشتهاید: زیرِ بارِ زمان و کُلی محدودیتهای دیگر. ما زنها،بهخاطرِ بدنمان مطلوب و باارزشیم و مصرف میشویم. به ما گفته شده چهکسی و چهچیزی باشیم، و ما هم اغلب بدون آنکه خودمان بدانیم، این القائات را درونی کردهایم.
البته دنیای داستانها باید جایی باشد که هرچیزی در آن ممکن است، ولی ما معمولا تسلیم همان فشارهای سنتی میشویم. در ادبیات داستانی، زنان را همهجا پیدا میکنید ـــ رمانها، فیلمها، و البته انیمه که شاید مهمترین صادراتِ فرهنگی ژاپن باشد ـــ ولی تقریبا همیشه نقشهای مکمل، سکسی، و فداکارانه به آنها داده میشود. فرقی نمیکند که زن جوان یا پیر باشد، ظاهرا فقط دو انتخاب دارد: مادر یا فاحشه.
در ادبیات داستانی، زنان را همهجا پیدا میکنید ـــ رمانها، فیلمها، و البته انیمه که شاید مهمترین صادراتِ فرهنگی ژاپن باشد ـــ ولی تقریبا همیشه نقشهای مکمل، سکسی، و فداکارانه به آنها داده میشود.
من از سالها پیش، بارها این شانس را داشتم که با افراد مختلف دربارۀ آثار موراکامی صحبت کنم. با دانشجویان، مترجمان، و مولفان و خوانندگان، هم در ژاپن و هم در خارج دراینباره گفتگو کردهام. آنها با شور و علاقه از تجاربِ خود با موراکامی میگفتند و سعی میکردند برای بیانِ جاذبۀ غریبِ داستانهایش واژگانی تازه پیدا کنند. ما همچنین دربارۀ مضامین و سبکهایی که موراکامی طی ۴۰ سال گذشته توسعه داده است، بحث میکردیم.
ولی از حدود ۱۰ سال پیش، خوانندگانِ مرد و زن پرسشی مهم را مطرح کردند: «زنان در آثار موراکامی چگونه نمایش داده میشوند؟» این پرسش چنان گیرا بود که نمیشد آن را نادیده گرفت، و همهجور پاسخی به آن داده میشد. بعضیها میگفتند که ایکاش او با همان خلاقیتی که دربارۀ مردان (یا چاهها) نوشته است، درمورد زنان هم مینوشت. بهگفتۀ بعضی، زنانِ داستانهای موراکامی بهطرزی غیرمعقول خود را از دسترس خارج میکنند، ولی بعضیها هیچ اشکالی در این نمیدیدند. عدهای هم معتقد بودند که تصویرِ موراکامی از زنان واقعگرایانه یا حتی قانعکننده است.
بعد آنها رو به من میپرسیدند: «تو چه فکر میکنی؟»
من درک میکنم که مشکل چیست. یکی از لذتهای خواندنِ داستانهای موراکامی این است که دنیای ما را به مکانی غریبه بدل میکند. معمولا جنسیت شاهکلیدِ داستان است، و به قهرمانهایش امکان دسترسی به دنیاهای دیگر را میدهد. باتوجه به اینکه این قهرمانها شدیدا دگرجنسخواه و مذکر هستند، زنان باید نقشِ شریکِ جنسی را بهعهده بگیرند. من متوجهم که این الگو بارها در آثار او تکرار شده است، و اینکه از توجهکردن به این الگو میتوانیم چیزی یاد بگیریم. ولی ما از این نوع الگو، واقعا چهچیزی را میتوانیم درک کنیم؟ اخلاقیات، دلمشغولیها، یا نگرشِ مولف به جهان؟ آیا این الگو، شاهدِ چیزی در کارهای اوست که زیرِ سطح پنهان شده است؟ یا همۀ اینها باهم؟ وقتی این الگوها را کشف میکنیم، چه تفاوتی ایجاد میکند؟
از الگوهایی که کشف میکنیم، به نتایج خاصی میرسیم. برخی از تجربههای خواندنِ آثار او را میتوانیم بینِ هم به اشتراک بگذاریم، و چیزهایی هم هست که آنقدر شخصی هستند که نمیتوانیم بیان کنیم. لذتهای بیشماری در خواندن وجود دارد ولی دلیل اصلی آن این است که خواندن ـــ بهعنوان یک عادت ـــ تجربهای عمیقا شخصیست. موقع خواندن، با چیزهایی روبهرو میشویم که آنقدر عمیق و شخصی هستند که هیچوقت نمیتوانیم با هیچکسِ دیگری درمیان بگذاریم. من یکی از الگوهای موجود در داستانهای موراکامی را گفتم. حالا تجربۀ شخصیِ شما از خواندن آثار موراکامی چگونه است؟
به زنانِ داستانهای موراکامی فکر کنیم. اولین کسی که به ذهنمان خطور میکند، کیست؟ میدوری در جنگل نروژی؟ آئومامه در ۱کیو۸۴؟ کاساهارا در سرگذشتِ پرندۀ کوکی؟
برای من این زن، راویِ «خواب» یکی از بهترین داستانهای موراکامیست.
«خواب» در سال ۱۹۸۹ در ژاپن چاپ شد. ترجمۀ انگلیسیِ جی روبین سه سال بعد در هفتهنامۀ نیویورکر منتشر شد. داستانِ «خواب» از هفدهمین روزِ بیخوابیِ غیرقابلتوضیحِ راویِ داستان شروع میشود. راویِ داستان، زنی سیوچندساله و خانهدار است که با یک دندانپزشک ازدواج کرده و یک پسر کوچک هم دارد. در ظاهر، گویی زندگیاش روبهراه است. فقط نمیتواند بخوابد. بیش از دو هفته این وضع ادامه داشته است و (عجیب آنکه) هیچکسِ دیگری متوجه نشده است. او مدام بین خاطراتِ گذشته و حال پرسه میزند، و رمانِ «آنا کارنینا» را در طول شب میخواند. زمان بیامان میگذرد. هوا کمکم رقیقتر میشود و ما هرچه بیشتر به «آن روی ماجرا» نزدیکتر میشویم ـــ که بازگشتی هم ندارد.
نکتۀ مهم این است که تنهاییِ راوی، احساسی زنانه ندارد. چیزی که این داستان نشان میدهد، تنهاییِ غیرقابلتوصیفِ انسان است: نوعی درماندگی که در آن، چیزِ فرسایندهای در انتظارمان است ـــ همینجا در زندگیهای آرامِ ما با عزیزانمان، و با بدنها و خاطراتِ روبهزوالمان ـــ هرچند کسی نمیداند که آنچیز کِی به سراغمان میآید. آنچه که به تصویر میکشد، تنهایی یا بیچارگیِ زنانه نیست ـــ که بهطور معمول زنها با آن آشنا بودهاند. بلکه تنهاییِ بشر است: تنشی غریب که حتی یک ثانیه ما را رها نمیکند؛ و برای همین هم این واقعیت که راویِ داستان یک زن است، اهمیتی ندارد. چون زنها هم آدم هستند.
رابطۀ آثار موراکامی و خوانندگانش حیرتآور است. آدمهایی از سراسر دنیا، با زمینههای تاریخی و فرهنگی مختلف، با جنسیتهای مختلف و از نسلهای متفاوت، کارهای موراکامی را میخوانند.
راویِ این داستان، اولین زنِ داستانی بود که من واقعا او را بهعنوانِ یک انسان شناختم. و امروز هم، مثل تنهایی و بیداریاش، هنوز بخشی از من است. صادقانه بگویم، از اینکه یک مرد این شخصیتِ زن خلق کرده است، شوکه شدم. خواندنِ رمانِ «خواب» همچنین به من کمک کرد تا بفهمم که شخصیتهای داستانی را چطور باید درک کرد. این، عنصری تعیینکننده در تجربۀ شخصی من با آثار موراکامیست.
رابطۀ آثار موراکامی و خوانندگانش حیرتآور است. آدمهایی از سراسر دنیا، با زمینههای تاریخی و فرهنگی مختلف، با جنسیتهای مختلف و از نسلهای متفاوت، کارهای موراکامی را میخوانند. خیلی از خوانندگانِ او، هرگز از خواندنِ آثارش دست نمیکشند. در تلاطم بین انتقاداتِ قابلبیان و تجاربِ شخصیِ غیرقابلبیان، ما کماکان به خواندنِ آثارش ادامه میدهیم.
اخیرا عدهای پرسیدهاند که آیا ممکن است بدونِ آگاهی از هنجارهای جنسیتی، بخوانیم یا بنویسم. من بهعنوان یک خواننده و نویسنده، فکر میکنم این چیز معرکهایست. فنِ نقادی، وقتی به بهترین شکل اجرا شود، با زاویهای نسبتا متفاوت به یک اثر، سایهها و اعماقِ آن را آشکار کرده و افقهای تازهای را به خوانندگان نشان میدهد.
داستانها، تبلیغات نیستند. کتبِ درسی هم نیستند. اصل اساسیِ داستان این است که مولف هرچقدر دوست دارد مینویسد، و خواننده هم هرچقدر دوست دارد آن را میخواند. گاهی رمانها برای توجیهِ یک ایدئولوژی نوشته میشوند. حتی خوانندنِ این چیزها بیاشکال است. باید این را بپذیریم که هیچ استاندارد مشخصی برای ارزیابیِ تمام نوشتهها وجود ندارد. آنوقت امکاناتِ نامحدودی خواهیم داشت. نقدِ فمینیستی یکی از این امکانات است که بینشِ عمیقی به ما میدهد.
هیچ قانونِ کلیای وجود ندارد که براساسِ آن، یک رمان عالی یا کسالتبار از آب درآید؛ عالیبودن یا کسالآوربودن، درونِ هر داستانِ منحصربهفرد نهفته است. باید آن را بپذیریم، آن را مزه کنیم، و هضمش کنیم ـــ خواندن اساسا مستلزمِ نوعی اعتماد است بین خواننده و اثر؛ یا بین خواننده و نویسنده.
گاهی وقتی دارید کارِ یک نویسندۀ بخصوص را میخوانید، و میانِ پرسشگریِ نقادانه و تجاربِ شخصی پس و پیش میروید، بین شما و داستان چیزی شکل میگیرد: چیزی بهنامِ «اعتماد» میانِ شما و آن اثر که میتوانید با هرکسِ دیگری به اشتراک بگذارید. برای من «خواب» و راویِ آن، در مرکزِ رابطۀ من با موراکامی قرار دارند. حتی فراتر از آن، اساسا نحوۀ نگارشِ اوست که همیشه (مثل اولینبار که داستانش را در نوجوانی خواندم) در من طنینانداز است. یعنی نوعی سبکِ نگارش که موراکامی همهچیز را در آن میریزد، و با هر اثرِ تازهای تکامل مییابد.
ولی شما چطور؟ حس اعتماد بین شما و آثار موراکامی، چطور شکل گرفت؟ چه شکلی پیدا کرده و چگونه با شما ارتباط برقرار میکند؟ چطور درون شما زندگی میکند؟