سفر میتواند آدم را عوض کند. جیمز بازوِل، مولف اسکاتلندی میگفت سفر او را به «مردی کاملا متفاوت» بدل کرده است. آدام اسمیت گلایه داشت که جهانگردانِ جوان، خیلی زود مغرور و بیمرام میشوند. سارا ویلر نوشته است که سفرهای قطبیِ او، ظاهرا تغییری معنوی بهبار آورده است. و علم هم موافق است. مسافرت میتواند ما را شادتر و خلاقتر کند، و شخصیتمان را عوض کند.
ولی این تغییرات چهطور رخ میدهد؟ آنتونی بوردین [چهرۀ آمریکایی] نوشته است که سفر «آثاری ماندگار» بر خاطرات ما و بر آگاهی ما بهجای میگذارد و برای همین ما را دچار تغییر میکند. البته این معقول بهنظر میرسد: سفرکردن میتواند ما را با تازگیهای بسیاری آشنا کند و چیزهای تازه ــ مثلا آدمهای جدید، تجربیات نو، و غذاهای تازه ــ میتوانند بر ما تاثیر بگذارند. ولی به گمانم تاثیرِ تحولبرانگیزِ مسافرت، فراتر از این حرفهاست. من اینجا با الهام از فلسفۀ ذهن، جایگزینی نسبتا عجیب برای جوابِ بوردین ارائه میکنم.
ذهنتان را درنظر بگیرید، که کُرسیِ ادراکات و عواطف و افکارِ درونیتان است. حالا از خود بپرسید: ذهنتان «کجا» واقع شده است؟ سنتاً، فلاسفۀ غربی برای این پرسشْ دو پاسخ در چنته داشتهاند. جوابِ اول این است که ذهنتان هیچ جا نیست. چون ذهن شما غیرمادیست، از جنسِ یک مایۀ معنوی ــ یک روح لطیف. ذهن شما جوهری غیرمادیست و مطلقا شبیه مادۀ سازندۀ سنگ و سُفره نیست. دکارت بود که این مرزبندیِ قاطع بین مادی و غیرمادی را ترسیم کرد و دانشوران هم اغلب در تفسیرِ او میگویند که اشیاء مادی فضا اشغال میکنند، ولی اشیاء غیرمادی نمیکنند. سنگ کمی فضا اشغال میکند، ولی ذهنِ شما اصلا فضایی اشغال نمیکند.
احساس تغییر شخصیت در تعطیلات، امری شناختهشده است. حتی اگر قرار نیست سفر کنیم، فهم اینکه در سفر چه اتفاقی برای ما میافتد، به ما کمک میکند ذهنمان را بهتر بشناسیم.
جواب دوم این است که ذهنتان جایی داخل جمجمۀتان قرار گرفته دارد. اغلب ادعا میشود که اذهانمان عینِ مغزهای مادیمان هستند. برای همین اگر مغزتان آسیب ببیند، ذهنتان هم آسیب میبیند. بهقول مارگارت کاوندیش، فیلسوفۀ انگلیسی، چون ذهنتان در سرتان قرار دارد، با جابهجاییِ بدنتان، ذهنتان هم جابهجا میشود. وقتی تن و مغزم میرود پاریس، ذهنِ من هم میآید.
قرنهاست که اشکالِ مختلفی از این جوابها به گوشمان میخورد. ولی طی بیست سال گذشته، پاسخِ سومی هم مورد توجه قرار گرفته است و آن اینکه: شاید اذهانِ ما در فضا مستقر شده و از جمجمههای ما فراتر میرود. شاید مغزِ خاکستریِ پُرچین و چروکِ من و همۀ چیزهای اطرافم، درونِ ذهنم جای گرفته است. دو فیلسوف به اسامیِ اندی کلارک و دیوید چالمرز در رسالۀ برجستۀ خود موسوم به «ذهنِ بسطیافته،» دقیقا همین ایده را پیش کشیدهاند.
آنها از ما میخواهند مردی به نامِ اُتو را مجسم کنیم که بهخاطر حافظۀ ضعیفِ خود مجبور است همه چیز را در دفترچهای یادداشت کند. تاوقتی دفترچه دستش باشد، مثل بقیۀ عمل میکند ــ یعنی اسامی و آدرسها و تاریخها را «به یاد میآورد.» فرایندهای شناختیِ اُتو ظاهرا از جمجمۀ او فراتر رفته و شامل دستهای کاغذ هم میشود
کلارک و چالمرز میگویند که اُتو تنها نیست. آدمیزاد برای اندیشیدن معمولا از ابزارها استفاده میکند. این دو نفر به استفادۀ مردم از کاغذ و قلم برای حساب و کتاب اشاره میکنند. یا چیدنِ حروف در یک بازیِ کلمهسازی مثل اسکرَبل. یا محاسبۀ سرعت با استفاده از خطکش محاسبه دریایی. آنها میگویند که در تمام این موارد، فرایند شناختیِ شخص، با محیطش «پیوسته» است. مردم برای اندیشیدن، از مغزشان بههمراه این ابزارها استفاده میکنند.
به گمانِ این فیلسوفان، اگر مغز و دفترچه هم بخشی از اذهانِ ماست، پس شاید مغز آدمهای دیگر هم قسمتی از اذهان ما باشد. مثلا: شما یادتان نمیآید چرا به فلان سیاستمدار ارادت دارید، ولی همسرتان یادش میآید. یا شاید نمیدانید کدام خوراک ویژۀ رستوران با ذائقۀ شما جور درمیآید، ولی گارسونِ محبوبتان میداند. یا شما و همکارتان در مسئلهای گیر کردهاید، ولی باهم راهحلی را پیدا میکنید. یکی از جذابیتهای نظریۀ ذهنِ بسطیافته برای بسیاری از ما این است که، حسِ اندیشیدنمان را مجسم میکند. من با جابهجاکردنِ قطعاتِ بازیِ اسکربل، کلماتی تازه خلق میکنم. یا مثلا، موبایلم واقعا به من کمک میکند تا چیزهایی را بهخاطر بسپارم.
نظریۀ «ذهن بسطیافته» بحثهای فراوانی ایجاد کرده و برخی روانشناسان، زبانشناسان، و مورخان آن را پذیرفتهاند، و اندیشورانِ دیگر هم تدریجا چیزهای مختلفی به آن افزودهاند. مثلا، اخیرا مطلبی بحث میکرد که باطن ما را حتی میتوان با چیزهایی مثل سوغاتی، جواهرات، البسه، و کتاب پیوند داد.
نظریۀ «ذهن بسطیافته» بحثهای فراوانی ایجاد کرده و برخی روانشناسان، زبانشناسان، و مورخان آن را پذیرفتهاند، و اندیشورانِ دیگر هم تدریجا چیزهای مختلفی به آن افزودهاند.
اگر اذهان ما از محدودۀ جمجمههای ما فراتر برود، میتوان دلیل تغییر افراد را در سفر درک کرد. حیات روزمرۀ من، معمولا درگیرِ تفکر و یادآوری مردم و اشیاست: دفترچۀ یادداشت، تقویم، لپتاپ، البسه، کتابهای آشپزی. ولی وقتر سفر میروم، ممکن است همۀ اینها را جا بگذارم. و فراموشکردنِ این چیزها، عملا یعنی جاگذاشتنِ بخشهایی از ذهنتان.
چرا مردم در سفر عوض میشوند؟ تاحدی به این دلیل که محیطِ شناختیِ معمولشان را ترک میکنند. ضمنا وقتی سفر میرویم، اذهان ما میتواند در محیطِ شناختیِ تازهای بسط پیدا کند. مسافران معمولا خاطرات یا گزارشهای سفرشان را نگه میدارند؛ عکس میگیرند یا خلاصۀ سفرشان را مینویسند. اسناد و تصاویرِ حاصله بعدا به یاریِ حافظه میآید، و به بخشی از فرایندهای شناختیِ مسافر بدل میشود. دقیقا بخشی از ذهن ما میشوند. با ترکِ یک محل و ورود به محلی دیگر، ابزارهای شناختی ما عوض شده و اذهانِ ما هم تغییر میکند.
با این نظریه میتوان توضیح داد که چرا برخی سفرها، بیشتر از بقیه منتج به تغییرات میشوند. پل تورو، مولف آمریکایی، قطارهایی [ذهنی] را توصیف میکند که توهمِ آرامبخشِ «در خانهبودن» را به آدم القا میکند؛ قطارهایی مزین به پردهها و ملافههای تمیز، دستمالها، گلها، و زنبیلها. میتوانید حین سفر غذا بخورید، و به کسب و کارتان هم برسید. میتوانید بدون ترکِ آمریکا به چین یا پرو سفر کنید. بهگفتۀ تورو، این پدیده از زمین تا آسمان با مفهومِ سنتیِ «دور شدن» فرق دارد.
اگر من برای شرکت در کنفرانسی به شانگهای پرواز کنم، و دفاتر، تلفن و لپتاپم را باخود ببرم، بعید است ذهنم تغییرِ زیادی کند. برعکس، اگر بدونِ بار و بنه به شانگهای پرواز کنم، آنهم برای رویدادی ناآشنا، احتمالا ذهنم دچار تغییراتی خواهد شد. شاید برای همین است که در سناریوی اول، من بدون ترکِ ذهنم به چین سفر میکنم. ولی در سناریوی دوم، ترکِ خانه یعنی ترکِ چیزهایی که به من کمک میکنند تا به شیوۀ خاصی فکر کنم و به خاطر آورم.
درنهایت، سفر فقط به خاطر اینکه آثاری ماندگار بر آگاهیِ ما بهجای میگذارد، منجربه تغییر ما نمیشود. ما در سفر عوض میشویم چون آگاهی ما آنقدر رشد میکند که یافتههای جدیدی را از بخشهای دیگر جهان در خود جای میدهد. بازوِل به مردی متفاوت تبدیل شد، چون سفر، جوهرِ ذهنش را عوض کرده بود.