ـ واه چه جمعیت بزرگی!
ـ کُلشان هم که سفید پوشیدهاند. حتا یک نفر نیست که لباس رنگی تنش باشد.
ـ دقیقاً. چه ردیفهای منظمی! چقدر فاصلهها را خوب رعایت کردهاند.
دَور و اطراف مسجد، تا دورترین نقاط، تا هرجایی که صدای بلندگو میرسد، آدمها صف بستهاند. نشستهاند و سجادهها انداختهاند. منتظرند تا صدای مولوی از بلندگوی مسجد بلند شود و سپس به نماز بایستند.
در گوشهای توقف میکنیم، کمی دورتر از جمعیت. در جستوجوی یک مکان مناسب هستیم؛ یک جای خیلی خوب و وسیع که به هرسو دید داشته باشیم و بتوانیم به دَور خود بچرخیم و آزاد باشیم. نگاهمان بهجمعیت است، بیشتر به صفهای منظمی که بستهاند و در میانشان. خیلی با شکوه و پر اُبهَت به نظر میرسند. چند گامی که پیش برویم، به جمعیت میرسیم. نزدیک میشویم. مردمان، وقتی وجود ما را از نزدیک میبینند، سرهایشان را میگردانند و طرف ما نگاه میکنند و چیزهایی میگویند با هم که نمیشنویم. احتمالاً وجود ما در اینجا برایشان غیرمنتظره است.
همکارم میگوید: «غیر ممکن است چنین جایی در این شلوغی گیر بیاوریم.»
میگویم: «چه در فکرش ماندهای، آخر پیدایش میکنیم.»
سَیل میکنیم، انگار چیزی را گُم کردهایم و میخواهیم پیدایش کنیم. آرامش و سکونی که بر جمعیت حاکم است، بیشتر برای تحقق این امر یاریمان میکند که نگاه کنیم و بگردیم و ببینیم. اگر اینجا شَباهَت به یک مکان تفریحی میداشت و یا تالاری میبود برای گِردهمآیی و تفریح، با جمعیت دو هزارنفری، آنوقت ما هم بهعنوان گزارشگرانی که برای تهیهی گزارش و ثبت مستند آمده بودیم، چقدر باید وقت صرف میکردیم و زحمت میکشیدیم. آنهم نه با خیال راحت، بل با هزار و یک نوع دلهره و بیم که چگونه از میان دو هزار نفر جمعیتی که مستاند، بگذریم و مستیشان را به هم نزنیم. و حال، اینجا نه آنجاست و نه آن جمعیتی که مست باشند؛ بل یک محیط روحانی و یک جمعیت عظیمِ نمازخوان: نشستهاند با تمام وجود تسلیمی و سرسپردگی بهحضور اَقدَسش که بخوانند و بگریند و طلب بخشش کنند. و چنان باشد که اگر در این حالت روی شانههایشان راه بروی و یا پاها را بر فرقشان بگذاری، لب باز نخواهند کرد.
در ادامهی نگاههایم که در میان ردیف آدمها است، سرانجام، جایی در آنسوی جمعیت توجهام را جلب میکند. با انگشت اشاره میکنم: «آنجا. ببین آنجا. دو تا پیرمردی که نشستهاند. مقابل آنها، سرِ صفهی مسجد؛ از آنجا میشود تصویربرداری کرد.» همکارم، استقامت انگشتام را دنبال میکند و نگاهش میرسد به آنجا. میبیند: «سرِ راه؟ آنجا که سرِ راه است. نه، نمیشود. آنجا رفتوآمد زیاد است. هردم ممکن است مزاحمت کنند.»
چند قدم که اینطرف و آنطرف میرود، ایستاد میشود. انگشت شستاش را به دندانهای جلویاش میکوبد و میمالد. پلکهایش تیزتیز باز و بسته میشوند. چشمهایش، نه به قصد دیدنِ چیزی و جایی که بیهدف به هر سو گشت میزنند. چنان میفهمی که دودل و اندیشناک است؛ نمیداند چه کار کند. دوربین در دستهایم سنگینی میکند. سهپایه را میگذارم زمین و دوربین را روشن میکنم. میگویم: «همینجا فکر کنم مناسب باشد.»
بعد از نَصب دوربین روی سهپایه، بدون اینکه دیگر بپرسم در چه موقعیتی قرار داریم و یا پیشنهادی از همکارم بشنوم، آمادهی فیلمبرداری میشوم. جذب یک دورنمای زیبایی شدهام که دیدگان بیننده را جادو میکند. دوربین را تنظیم میکنم، میروم دنبال هدف و شکار لحظهها: آدمها مصروفاند. تسبیح میکنند. درود میفرستند و با ریشهایشان سر گرماند. بعضی هم بیکار نشسته و سر به زیر افکندهاند. دو تا از نمازگزارانی که سنوسالِ کم دارند، خاموشانه با هم گپ میزنند. بعد به علامت تأیید سرهایشان را تکان میدهند. یکی از آنها فوری کلهاش را کج میکند و جریان را برای نفر مجاوراش تعریف میکند. نفر مجاور برای نفر دیگر ـ کسی که در کنارش نشسته است. همینطور ادامه پیدا میکند تا میرسد به شخص آخر که پیر است و ریش بلند دارد. بعد مثل اینکه به نتیجهی مطلوبی رسیده باشند، همهیشان سرهایشان را تکان میدهند. سپس یکییکی و به نوبت سرهایشان را میگردانند و طرف ما سَیل میکنند. نگاههایشان گنگ و مبهماند؛ یک کُنش کاملاً بیمعنا که نمیفهمم از آن چه منظوری دارند. یکی از آن دوتای اولی که پَچپَچ راه انداخته بود، بلند میشود، میرود بهسمت سربازی که در فاصله بیستمتر دورتر از ما جا خوش کردهاست.
سهپایه را آرام جابجا میکنم. همکارم پس از یکبار گلو صافکردن، بهحرف میآید: «این مولوی چه وقت میآید دیگر؟» چنان بلند گپ میزند که صدایش حتا به جمعیت میرسد و سکوت واپسینِ لحظههای انتظاری آنها را میشکند. همهی ردیفها با یک حرکت انسجامیافته و به یکبارگی روی میگردانند و با نگاههایی که لذت در آنها پیداست و گاهی خشونت، بهطرف ما نگاه میکنند. اینطور فهمیده میشود که برایشان مزاحمت کردهایم. شاید منزجرشان ساختهایم. شاید وجود ما در اینجا برایشان به مثابهی سایههای شیطان است که هر لحظه رویشان میافتند و وسوسهشان میکند که گناه کنند و ترکِ نماز گویند. برای دفع اثرِ این سایههای شوم، مجبورند، دعا بخوانند و استغفار کنند. این کار زمانی ممکن است که وجود غایب مولوی را حامی و حافظ وجودشان بطلبند تا موعظهشان کند و ترس به دلشان اندازد. برای اینکه بیدار باشند و در غفلت به سر نبرند، بگوید: ای عزیزانم، مبادا غافل بمانید و فریب شیطان را بخورید. و «…ی یعمل مثقاله ذرته شره…»، که از ذرهذرهی اعمالتان پرسیده خواهد شد. لبهایشان تکان میخورند. سرهایشان را به دو سمت، راستوچپ کج میکنند و بادِ دهانشان را بیرون میدهند؛ فکر میکنند که دفع مضرات است و زدودن نجاسات. خیال میکنند که شیطان فقط از دو سو ـ راستوچپ ـ به روح و بدنشان حُلول میکند. میگویم: کمی آرامتر! برای اینکه اینجا دوام بیاوریم، این شیوهی مناسبی نیست. پیشنهادم را میپذیرد.
انگشتام روی دگمهی توقف میرود. دوربین روی سهپایه ماندگی است. یکبار خود را راست میکنم و نگاهی به اطراف میاندازم. همکارم در گوشهای دورتر از من نشسته و با کتابچهی یادداشتش مصروف است. لحظهای بعد باز مجبور میشوم شروع کنم و انگشتام روی استارت برود. دوربین را سرِ سهپایه میچرخانم تا رُخاش بهسمت بنای مسجد شود. بعد یک ساختمان بزرگِ یکطبقهای مستطیلشکل با کلکینهای نچندان بزرگ ظاهر میشود. ستونهای نیرومندی در فاصله چهارمتری بالکن را برافراشتهاند. در یک جهت ساختمان دروازهای به درون مسجد باز میشود. سرِ دروازه لوحهای سنگی نصب شدهاست و بر صفحهی آن، آیات و حدیث حکاکی شدهاست. اگر نگاهی به داخل مسجد بیندازیم، از این نوع لوایح زیاد به چشم خواهد خورد.
دوربین را به آرامی دَور میدهم بهطرف جمعیت. آدمها هنوز میآیند و به جمعیت افزوده میشوند. لباسهای سفید به تن دارند. جانمازیها روی شانههایشاناند؛ بدون سر و صدا در بین جمعیت ناپدید میشوند. سرباز در گِرداگِردِ افراد میپلکد، حواسش به آنهاست و گاهی ما را هم زیر نظر دارد. فوکَس میکنم روی چهرههای خطخطی ناشده. بهرغم اینکه در اقلیتاند، به تکرارِ این مُهرههای پهلوی همردیفشدهی همرنگ، تنوع میبخشند. خاموشاند. سرها را به زیر افکندهاند. انتظار مولوی را میکشند.
بیش از پیش متمرکز جمعیت شدهام. کشف لحظههای ناب و نادر، همان لحظههایی است که جمعیت به هیجان میآیند: با چهرههای برافروخته، با تپش تند قلب، فریادهایی که از سر بیخودی میکشند و با جلدِ تر و نمناک سر به سجده میبرند و به نُعوظ روحانی میرسند. من آنقدر باید دقیق باشم که از کوچکترین بُرِّش این لحظهها غافل نمانم. چشمام از منظرهیاب دور نمیشود. نگاه میکنم و نگاه میکنم…
صدایی به گوش میرسد؛ صدایی که نه آنقدر بلند است که بفهمم که کیست و نه آنقدر آهسته که هیچ نشنوم و بیخیالش باشم. مطمئنام که رفیقام هم نیست؛ چون صدای او آنقدر برایم آشناست که تا ها کند میفهمم که اوست. غرق تصویربرداریام. مثل کسی که در خواب عمیق باشد و بلندترین صدا را با تُن پایین بشنود و تشخیص داده نتواند. دوربین را میگردانم. چهرهها تُندتُند از مقابل منظرهیاب، یکبهیک رد میشوند. دهنی نزدیک گوشم میشود:
«آن سرباز چه میگوید؟ میشنوی؟ گمان کنم که فرمان میگیرد… یک وقت مانع کار ما نشود؟» همکارم است. دستهایم از دوربین رها میشوند. سرم را بلند میکنم و بیستمتر آنسوتر را نگاه میکنم؛ جایی که چندی پیش سرباز ایستاده بود، حال کسی نیست. سرباز تغییر موقعیت دادهاست، آمدهاست اینطرفتر. آهستهآهسته قدم میزند. گوش و دهانش به مخابرهاست. صدای خِشخِش مخابره بهتر از گپهایش به گوشمان میرسد. در این جریان نگاههایی به ما هم میاندازد. به همکارم میگویم: «پشتش نگرد. فرمان میگیرد دیگر، و ظیفهیشان است. ربطی به ما ندارد. فقط آمادگی مصاحبه را داشته باش…»
تصویر سرباز از روی منظرهیاب محو شدهاست. فقط سایهاش اندکاندک تکان میخورد و بعد سایهاش نیز گُم میشود. احساس میکنم که خیلی نزدیک شدهاست؛ چونکه صدای کَرتکَرت بوتهایش را بر روی ریگهای داغ، از پهلوی گوشم میشنوم. سرباز مسلح است و از کنارم میگذرد، بدون اینکه چیزی بگوید. فقط همینکه نزدیکام میرسد، نگاهی گذرا به من و به دوربینام میاندازد. گپی نمیزند. تنها نگاهم میکند. تمام وجودش پر از احساس بیگانگی است. قدِ پخچ دارد. لاغر و استخوانی است. ظاهراً کمرو و خجالتی به نظر میرسد. ولی ممکن است باطن متفاوتی داشته باشد. هر باری که سَیلم میکند، احساس میکنم که توقعی از من دارد یا چنین فکری در سر میپروراند. در هر صورت محتمل نیست که مانع کارم بشود. باز هم با دوربین مصروف میشوم.
موتری در فاصله دورتر از جمعیت توقف میکند؛ از زیر تایرهای موتر گرد و خاک سنگینی به هوا بلند میشود. جمعیت، شادیِ پایانِ انتظار روی چهرههایشان موج میزند. سرهایشان را میگردانند و به طرف موتر نگاه میکنند. پشت شیشههای مسجد آدمها با چهرههای برافروخته و هیجانی ایستادهاند. از موتر چشم بر نمیدارند. گرد و خاک که فرو مینشیند، به یکبارگی دروازههای موتر باز میشوند. چهار نفر با حوصلهمندی تمام از آن پایین میشوند. پا بر زمین میکوبند، سپس با حِشمَت و مُکنَت تمام به سوی جمعیت به راه میافتند. نمازگزاران مضطرب و ناآرام اندکاندک میایستند. پس از ساعتها سکوت و انتظاری، همهمهای در میان جمعیت بلند میشود: «مولوی صاحب آمد! آمدند. کُلشان یکجا هستند. قاری صاحبها هم هستند. نگاه کنید…»
آماده میشویم. دوربین را من میگیرم، سهپایه را میدهم به همکارم. آهستهآهسته میرویم تا خود را در جایگاهی که مولوی قرار است مستقر شود، برسانیم.