The Garden of Earthly Delights

آرمانشهرگرایی: نقطهٔ مقابل واقع‌گرایی یا مکمل آن

ویلیام پاریس | استاد فلسفه، دانشگاه تورنتو

سیاست همیشه درگیر مطالبات آرمان‌گرایانه است. آرمانشهر جایی نیست که همهٔ مسائل ما حل شده است. جایی‌ست که می‌توانیم مسائل‌مان را بیان کنیم و بفهمیم نظام‌های جاریِ حیات چه‌طور مسئله‌ساز می‌شود…

باور غالب آن است که امر سیاسی بر اساس واقع‌گرایی پیش می‌رود. برای همین شاید سریع‌ترین راه برای پایان دادن به یک بحثِ سیاسی این است که به ایده‌های طرفِ مقابل برچسبِ ایده‌آلیستی یا «آرمانشهری» بزنیم. قدرتِ این‌گونه ناسزاگوییْ ناشی از واقعیاتِ ظاهرا بدیهی در ذات بشر، تجربهٔ تاریخیِ او و جبرِ اجتماعی است. وقتی مسائلی مثل اصلاحِ نظام اقتصادی، مشکل مهاجران و مرزها، یا رابطهٔ‌مان با محیط زیست را «آرمانشهری» می‌خوانیم، فرض ما صرفا این نیست که محدودیت‌هایی در رسیدن به آن‌ها وجود دارد، بلکه عملا می‌گوییم این‌ها غیرقابل اصلاحند. ولی تعیین این‌که کدام مسائل قابل اصلاح است یا نیست، در حرف آسان است.

اتفاقا شاید بهتر باشد که ایدهٔ آرمانشهر یا اتوپیا نقطهٔ شروع مباحث سیاسی باشد نه نقطهٔ پایانش. وقتی وارد مناظرهٔ سیاسی می‌شویم، هدف‌مان این است که از اولویت خودمان دفاع کنیم و حدود واقعیت را مشخص کنیم. برای همین به نظر می‌رسد آرمانشهر این چارچوب را نقض می‌کند چون به اولویت‌هایی می‌پردازد که خارج از مرزهای دنیای ما قرار دارند. در واقع ایدهٔ آرمانشهر اصولا با ذهنیتِ ما نسبت به واقع‌گرایی تقابل پیدا می‌کند. پس یعنی اختلاف بین آرمانشهریان و غیر-آرمانشهریان بر سر این نیست که آیا ما محتوم به پیروی از حدودِ واقعیت هستیم یا نه؛ بحثِ سیاسیْ این‌جا این است که در زندگی اجتماعیِ ما چه چیزهایی غیرقابل تغییر و چه چیزهایی قابل تغییر است.

کتابِ «اتوپیا» (۱۵۱۶) اثر توماس مور نمونه خوبی از این اختلاف است. ساختار این کتاب به‌صورت دیالوگی‌ست بین شخصیتِ خیالیِ توماس مور و مردی به اسم رافائل هیتلودی (یا هیتلودیوس، که به یونانی یعنی «یاوه‌گو») که ادعا می‌کند به جزیره‌ای سفر کرده که در آن‌جا پول منسوخ شده، سرمایه مشاع است و فضیلتِ مدنیْ شکوفاست. کتابِ «اتوپیا»، وضعیتِ نهایی/آرمانی را تبلیغ نمی‌کرد بلکه اساسا گفتاری سیاسی بود علیه نابودی و فقیرسازیِ رعیت‌های انگلیسی در نتیجهٔ قانون تصاحبِ اراضیِ مشترک. پرسشی که این کتاب مطرح می‌کرد این بود که آیا عاقلانه است از رعایایی که زمین‌شان مصادره شده توقع داشت خلاف نکنند و برای ارتزاق خودشان دست به دزدی نزنند. از نظرِ مور، این غیر-آرمانشهریان بودند که واقعیت را بد می‌فهمیدند، برای همینْ هدفِ او فقط مقابله با اولویت‌های آن‌ها نبود، بلکه ادراکِ کلی آن‌ها از واقعیت باید هدف گرفته می‌شد.

برخی «واقعگرایی»های خیالی در واقع تسلیم‌شدن به وضع «اجتناب‌ناپذیر» موجود است.

«اتوپیا»ی تماس مور اثری ضروری در فهم این پرسش است که آیا مفهوم آرمانشهر اصولا نقطهٔ مخالفِ واقع‌گرایی است یا خیر. به نظرم ما به‌خاطر تمرکز بر محتوای ادبی کتابِ «اتوپیا» ‌ــ‌ به‌جای توجه به ریشه‌های سیاسی ظهور آن ‌ــ‌ دربارهٔ مفهوم حقیقیِ آرمانشهر دچار سوءتفاهم شده‌ایم.

ما از اواسط قرن بیستم شاهد ظهور متفکرانی مثل فردریش هایِک، هانا آرنت و کارل پوپر بودیم که شدیدا مخالف اختلاط سیاستِ واقعی با ایده‌های آرمانشهری و وضعیت نهایی/آرمانی بودند. هدف آن‌ها مبارزه با استبداد (عمدتا کمونیسم و مارکسیسم) بود که به‌شکلی خزنده وارد اندیشه و حرفهٔ سیاسی می‌شد.این افراد هرچند ممکن بود بر سر اولویت‌های سیاسی اختلاف داشته باشند، ولی توافق داشتند که واقعیت را باید از تخیلاتِ مخربِ آرمانشهری حفظ کرد.

اما آیا منصفانه است که آرمانشهر را در سطح یک بازیچهٔ تخیل تقلیل دهیم؟ شاید در انکارِ مرزهای واقعیتْ چیزی رهایی‌بخش نهفته است، و در خلق دنیاهای غیرممکن لذت خاصی وجود دارد. شاید باید این تقسیمِ کار را بپذیریم که غیر-آرمانشهریان در کار دشوار و عملیِ سیاست درگیر می‌شوند و آرمانشهریان با ایده‌ال‌های خیالی‌شان مقصدمان را به ما یادآوری می‌کنند.

ولی این دیدگاه هر چه‌قدر هم جذاب باشد، از نظر من ساده‌انگارانه است. این‌جا مور آموزنده است. محتوای کتاب «اتوپیا» از جنبهٔ ادبی خلاقانه است، ولی مور احساس می‌کرد به این دلیل باید آن را بنویسد که نیازهای اجتماعیِ دهقانانِ انگلیسی زیر پا گذاشته شده است. ایجادِ فقر و گرسنگیْ نیازمند پاسخگویی بود. «اتوپیا» با واقعیتِ اجتماعیْ مخالفت یا از آن فرار نمی‌کرد، بلکه با نحوهٔ ترسیمِ آن مخالف بود. از این زاویه، آرمانشهر یعنی درکِ واقع‌بینانهٔ نیازهای ساختاری جامعه، و نه آرمان‌های انتزاعیِ اذهانِ خیال‌پرداز.

آرمانشهرها هرگز خود را نقطهٔ مخالفِ تحلیلِ واقعیتِ اجتماعی و حدودِ آن معرفی نکرده‌اند. ریشه‌های آرمانشهر را می‌توان در ناکامی‌های واقعی زندگی اجتماعی یافت ‌ــ‌ که باعث می‌شود نه فقط در اولویت‌های اجتماعیْ که همین‌طور در میزانِ رنجِ قابل‌تحمل تجدیدنظر کنیم. آرمانشهرها کمک می‌کنند نیازهای اجتماعی را در فضای سیاسیْ شفاف بیان کنیم تا به نگرانی عمومی تبدیل شود؛ در ادامه، این نگرانی می‌تواند به مسئله‌ای بحرانی بدل شود که سیاست را وادار به پاسخ کند.

دیو بویس (متفکر آمریکایی) در کتاب خود «روح سیاه‌پوستان» (۱۹۰۳) به همین موضوع اشاره می‌کند و می‌گوید دسترسی به آموزش در عصر پسا-بازسازیِ آمریکا عامل جدیدی برای نارضایی در میان سیاهان آمریکا شد که این به نوبهٔ خود منجر به شکل‌گیری مطالبات برای اصلاح جامعه شد. مقاومت علیهِ تحصیلِ بردگانِ آزادشده، تا حدی ناشی از این نگرانی بود که نظام اجتماعی موجود نتواند نیازهای جدید را ارضاء کند. چون باید ساختارهای تازه‌ای شکل می‌گرفت ‌ــ‌ و آن‌چه به عنوانِ شکایتی ذهنی آغاز می‌شد، در نهایتْ وزنِ عینی پیدا می‌کرد. تنش میان سیاست و آرمانشهر معمولا، به اشتباه، معادلِ تقابل بین واقعیت و خیال دانسته می‌شود، در حالی که به‌واقع هر دوی آن‌ها فعالیت‌هایی تکوینی است که درون ساختارهای واقعی زندگی اجتماعی اتفاق می‌افتد.

یک آرمانشهر می‌تواند ناشی از  درکِ واقع‌بینانهٔ نیازهای ساختاری جامعه باشد، و نه آرمان‌های انتزاعیِ اذهانِ خیال‌پرداز.

آرمانشهرگرایی معمولا به مطالبات جدیدی می‌انجامد که با واقعیتِ حال ما جور در نمی‌آید. این نیازهای جدید ممکن است از حدودِ تغییرناپذیرِ زمانِ حال ما فراتر برود. در عین حال، بیان نیازهای جدید این واقعیت را روشن می‌کند که برخی «واقعگرایی»های خیالی در واقع تسلیم‌شدن به وضع «اجتناب‌ناپذیر» موجود است. آرمانشهر می‌تواند کمک‌مان کند که خودمان و آن‌چه واقع‌گرایی می‌دانیم را بهتر بشناسیم.

بسیاری از مخالفانِ آرمانشهر خودشان را در جایگاهی می‌بینند که حدودِ قاطعِ واقعیت و نیازهای آن را تعیین کنند. مدافعانِ آرمانشهر هم تنها لطفی که به خودشان می‌کنند این است که می‌توانند از حق تصور آزادانهٔ جهانی بهتر دفاع کنند. سیاست عمدتا نزاعی بر سر «ممکنات» و «ضروریات» است، چون ما نمی‌توانیم همهٔ نیازها را با هم ارضاء کنیم. آن دسته از ما که فکر می‌کنند دنیایی منصفانه‌تر نیازمند اصلاحات بنیادین در تعریف نیازهاست، باید بپذیرند که آرمانشهرگرایی هم مثل واقع‌گرایی است.

بر سرِ این‌که حدودِ قابل تغییر و غیرقابل تغییر برای رفع نیازهای اجتماعی چیست، هیچ اجماعی وجود ندارد. نفیِ آرمانشهر بر اساس واقعیتِ خیالی و از پیش تعیین شده، حرکتی در جهت قطع گفتگو و اندیشه و پرسش‌گری است. مثل این می‌مانَد که سیاست، از پرسش دربارهٔ حدودِ ممکنات و غیرممکناتْ شانه خالی کند و همه چیز را به ادارهٔ وضعِ موجود تقلیل دهد. تقلیلِ «آرمانشهرگرایی» در حدِ یک فُحش، یعنی فرار از این واقعیت که ما اصلا نمی‌دانیم واقع‌گرایی چیست. و در واقع، این همان چیزی‌ست که باید درباره‌اش بحث کرد.

اگر سیاست باید با دنیا همان‌طور که هست برخورد کند، پس همیشه باید درگیر نیازهای آرمانشهری باشد. آرمانشهر جایی نیست که همهٔ مسائل ما حل شده است. جایی‌ست که می‌توانیم مسائل‌مان را بیان کنیم و بفهمیم نظام‌های جاریِ حیات چه‌طور مسئله‌ساز می‌شود. زندگی اجتماعی هر روز به‌خاطر مشکلاتی مثل بهداشت جهانی، زوال محیط‌زیست، و جنگ تهدید می‌شود ‌ــ‌ که به نظر می‌رسد همهٔ این‌ها فراتر از تواناییِ سیاست‌های موجود در حلِ مسئله است. برای همین باید جراتِ بیانِ دیدگاه‌های جدید را پیدا کرد تا بفهمیم حیات اجتماعی چه شکلی باید به خود بگیرد. یعنی اگر می‌خواهیم واقع‌گرا باشیم، مجبوریم چنین کنیم.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر