نظریهٔ همهچیز، اینکه توضیحی واحد برای تمام هستیِ مادی داشته باشیم، همواره تئوریِ جذابی بوده است. ولی واقعا نظریهٔ همهچیز چیست؟ هدف این نظریه، پیشبینی تمام رویدادهای آینده نیست. این نظریه برای تشریح هویت شما، یا بُردنِ قرعهکشی، یا پیشگوییِ طول عمر شما نیست. به جامعهشناسی، اقتصاد، یا جغرافی هم ربط ندارد. نوعی وحی هم نیست.
نظریهٔ همهچیز بهرغم اسمِ پرطمطراقش، در واقع تئوریای است که سعی میکند نحوهٔ تعاملِ ذراتِ بنیادیِ ماده با همدیگر را بهشکلی واحد و بینقص توضیح دهد. منظور از ذرات بنیادی، اجزای سازندهٔ جهان (از جمله خود ما) است. هدفِ این تئوری این است که نشان دهد چهار نیروی بنیادی طبیعت ــ یعنی: جاذبه، الکترومغناطیس، نیروهای ضعیف، و نیروهای قوی ــ مظاهرِ یک نیروی اساسیِ واحد هستند که پنهان مانده است. نظریهٔ همهچیز بر این فرض متکی است که اگر اعماقِ واقعیتِ مادی را با وضوحِ کافی درک کنیم، همهٔ نیروها را «یکی» خواهیم دید.
بر این اساس، دلیلِ اینکه ما این وحدت را نمیبینیم، این است که فقط در انرژیهای بالا قابل مشاهده است، یعنی در سطوحی از انرژی که حتی پرقدرتترین ماشینهای ساخت بشر قادر به تولید آن نیستند. چهار نیروی یادشده، مثل چهار رودخانه هستند که در بالادست به هم وصل میشوند؛ یعنی در سطحی بالاتر ابتدا سه شاخه میشوند، و بعد باز به هم میپیوندند و دو تا شاخه میشوند، و نهایتا با یک پیوندِ دیگر، به رودی واحد در سرچشمهٔ اصلی کائنات تبدیل میشوند.
در این مثالِ رودخانه، فیزیکدانانهایی که دنبال تئوریِ همهچیز میگردند، مثل قایقرانهایی هستند که به سمتِ بالادست و منشأ نهایی پارو میزنند.
محصولِ فلسفهبافی
از نظر تاریخی و فرهنگی، ایدهٔ وحدتبخشیْ به ایدهٔ یگانگی در ادیانِ توحیدی برمیگردد. حتی اگر بیشترِ فیزیکدانانی که در پی کشف نظریهٔ همهچیز هستند، خداپرست نباشند، به نوعی آرمانهای افلاطونی، یعنی سادگیِ ریاضی و تقارن را به ارث بردهاند؛ که این ایدهها بعدا بهخصوص توسط توماس آکویناس به عنوان صفات ذهنی خدا مطرح شد. در واقع، بحث «معرفت ذهن خدا» در متون فیزیک عامهپسند، از جمله «تاریخچهٔ زمان» اثر استیون هاوکینگ، مکررا دیده میشود.
مشکل اینجاست که تئوریِ همهچیز، حتی اگر صرفا به ذراتِ زیراتمی و برهمکنشِ آنها محدود باشد، ناشی از فهم غلط از طرز کار علم است. گرچه انگیزهٔ پیگیری آن خیرخواهانه است، ولی فلسفهٔ پُشتِ آن معیوب است.
نظریات فیزیک متکی بر دادههایی علمی هستند که با موشکافی و تایید تجربی گردآوری میشوند؛ هر فرضیهای پیش از پذیرفتهشدن، باید با آزمایشهای واقعی تایید شود. و حتی وقتی مقبول افتاد، و از یک «فرضیه» تبدیل شد به «نظریه» ــ مثل «نظریهٔ نسبیت عام» یا «نظریهٔ تکامل» ــ این پذیرفتگیْ موقت محسوب میشود، چون هیچ نظریهای امر مقدس یا مطلق انگاشته نمیشود و هر نظریهای همواره در معرضِ بهروز شدن یا آپدیتشدن است. در واقع یکی از ویژگیهای علم این است که حتی یک نظریهٔ موفق ممکن است ساقط شود و چیزی جدید و صحیحتر جای آن را بگیرد.
ورنر هایزنبرگ فیزیکدان آلمانی، که به خاطر «اصل عدم قطعیت» معروف است، مینویسد «آنچه مشاهده میکنیم، خودِ طبیعت نیست، بلکه طبیعتیست که شیوهٔ پرسشگریِ ما به ما نشان میدهد». چیزی که میتوانیم درباره طبیعت بگوییم، بستگی به نحوهٔ سنجش ما دارد، چون هیچ وقت نمیتوان مطمئن بود که مولفهٔ مهمی از قلم نیفتاده است.
مثلا هر از چند گاهی اخباری از کشف یک «نیروی جدید» در رسانهها میشنویم. از کجا بدانیم که نیروی پنجم یا ششمی در اعماق ماده پنهان نشده است.
بهترین کاری که از دست ما برمیآید، این است که برای پدیدههای طبیعی، دنبال توضیحاتِ جامعتری بگردیم، که البته ممکن است سطحی از وحدت را هم در آنها مشاهده کنیم. در تاریخ فیزیک، مواردی از این دست مشاهده شده است، مثلا نظریهٔ گرانش نیوتن، که حرکات زمین و سیارات را در چارچوبی واحد توضیح داد، و نظریهٔ الکترومغناطیس که وحدتی زیبا را بین الکتریسیته و مغناطیس نشان میدهد.
تلاش بیهوده
انیشتین دو دههٔ آخر عمر خود را در جستجوی نظریهای برای اتحاد گرانش و الکترومغناطیس صرف کرد و شکست خورد. «نظریهٔ وحدت بزرگ» که شلدون گلاشو و هاوارد جورجی در سال ۱۹۷۴ برای یکپارچهسازی الکترومغناطیس با دو نیروی هستهای پیشنهاد کردند هم شکست خورد ــ همینطور بسیاری از نظریات اخیر مشتقشده از آن هم شکست خوردند.
البته این به این معنا نیست که تلاشِ علمی در این جهت بیهوده است، بهخصوص آنکه هر شکستی در این تلاشِ «سیزیفگونه»، ما را یک قدم به درک صحیحتری از آن نزدیکتر میکند. پند تاریخ در این مورد این است که استخدام علم برای خلق یک وحدتِ «غایی»، ریشه در نوعی جهانبینیِ ایدئولوژیک دارد، و اساسا جعلِ چنین فرمولی امر غیرممکن و غلط است.