شاکلهٔ قدرت در رژیمهای زورسالار، متناسب با فحوای موردبحث [اینکه دربارهٔ کدام رژیم حرف میزنیم] تفاوتهایی دارد. در این نوشتار، با تمرکز بر نمونههای معاصر حکومت اسلامی در ایران و افغانستان، از نگاهِ زیستی به امر رهبری در اسلام سیاسی و ویژگیهای آن میپردازیم.
نرهای غالب در ایران، خصوصا رهبر ایران و اطرافیان او، طی دهههای گذشته از کهنالگوی قدرت و بردهکشی در عرصهٔ سیاستِ ایران بهره بردهاند؛ یعنی ترکیبِ مناسبی از احمقانگاری و فریبکاری، جنگ و آشتی، رقیبکُشی، رفیقسازی و رفیقبازی، تفرقهافکنی، تطمیع و تحقیر و ارعاب و…. ساختنِ جانشین برای رهبر هم به همین الگوی رفتاری متکی است.
این نوشتار در باب مقایسه یا نحوهٔ تولد رژیم ایران و طالبان نیست، بلکه عمدتا بر جانورشناسیِ رهبر در شاکلهٔ رژیمهای اسلامی تمرکز دارد؛ خصوصا ساختمان و رفتارِ رهبر و نظام تحت امر او.
ماهیت نظام اسلامی و رهبرش
«زورسالاری» بدویترین شکل حکومت است که طی تاریخ و بهخصوص با تزریق ایدئولوژی و دینْ قوّت گرفت و تنوع پیدا کرد. زورسالاریِ مجهز به دین [هر دینی که باشد] را «زورسالاری دینی» میگوییم، و حکومت اسلامی شاخهای از این شجره است که آن را «زورسالاری اسلامی» مینامیم.
منظور از بدوی یعنی شکارگر؛ یعنی بر اساس «ایدئولوژیِ شکار» بنا شده؛ ایدئولوژی شکار همان قانون جنگل است: یعنی اینکه شما فقط یک شکارچی یا شکار در زنجیرهٔ غذایی هستید (که قویترها یعنی نرهای غالب در رأس آن هستند). به همین ترتیب، ایدئولوژی اسلام گونهای از ایدئولوژی شکار است. شکارگری و زورسالاری در جوامع انسانی، در عمل به بردهکشی بدل میشود، برای همین به آن «بردهداری» هم میگوییم، و زورسالاریِ اسلامی یعنی «بردهداریِ اسلامی». تعریف حکومتِ اسلامی و اسلامِ سیاسی همین است.
مثل بقیهٔ نظامهای زورسالار، جایگاهِ رهبر در رژیمهای اسلامی کاملا واضح است: نرِ غالبْ رهبر است. ماهیتِ قدرتطلبانهٔ این رژیمها [قدرتِ سلسلهمراتبی] مستلزم آن است که یک نر در رأس باشد. در مواردی که گروهی از نرهای غالبْ رژیم را اداره میکنند، ماهیتِ نظامْ تفاوتی ندارد: اینجا «مراتبِ قدرت» همه چیز را تعیین میکنند. دینْ نقشِ ابزار را دارد؛ یعنی دین هر طور که رهبر (یا گروه رهبران) دوست داشته باشد تفسیر و به کار گرفته میشود؛ ولو متناقض و ضدونقیض باشد. اینجا دینْ دنبالهٔ قدرت است؛ و ابزار است، نه هدف. هدف [یعنی زورسالاری و ثمراتش]، وسیله [یعنی نحوهٔ تفسیر دین] را توجیه میکند.
رهبر مسلمان امروزی، رهبری بدویست با ابزارهای مدرن. رهبرانِ اسلامِ سیاسی [قدرتطلبانِ مسلمان]، مثل بقیهٔ رهبرانِ زورسالار دنبالِ انحصارِ قدرتاند [اجتماعی/اقتصادی…]، و مشترکاتِ زیادی دارند. از جمله اینکه: مردم را احمق فرض میکنند؛ دین را جعل میکنند؛ خودشان را «مجریِ خدا» جا میزنند؛ به هر رابطهٔ نامشروع [زدوبندی] متوسل میشوند تا قدرت اجتماعی/اقتصادی/سیاسی… کسب کنند؛ اگر بتوانند، رقیبانِ داخلی را میخَرند؛ اگر نتوانند ارعاب میکنند؛ اگر نشد، با جعلِ دینْ دستور قتل صادر میکنند؛ اگر مجبور شوند، زانو میزنند و نرمشِ خود را با دین توجیه میکنند؛ یا در حال توطئه هستند یا دنبال کشورگشایی؛ و از هیچ جنایت و فحشایی فروگذار نیستند.
انحصارِ قدرت معمولا به سمت «انحصارِ مطلق» [تمامیتخواهی] میل میکند، و به تشکیل «مافیای رهبری» میانجامد. نمونهٔ این را میتوان در مافیای اقتصادی خامنهای در جمهوری اسلامی دید. این البته محصولِ قبضهکردنِ قدرت، غارت و دزدی و مصادرهٔ غیرقانونی، انواع قاچاق، اقتصاد مافیایی، رقیبکُشیِ اقتصادی، و سرکوب داخلی است؛ اما فقط نتیجهٔ شیوههای قهری نیست. شبکهٔ پیچیدهای از روابط قدرت و فعالیتهای ناشفاف و غیرقانونی (حتی ناقضِ قوانینِ خودِ رژیم) به شکلگیری مافیای رهبری کمک میکند. ایجاد شبکهای از پیروانِ فاسد، نه لزوما ایدئولوژیک، از ویژگیهای اصلیِ این مافیاست.
حکومت اسلامیِ مدرن، رژیمی بدوی در لباسِ مبدّل است: تمام تشکیلات مدرنی که در یک کلمه، قدرتِ کلان را شکل میدهد ــ از زیرساخت انرژی تا نظام اداری و مالی و تجارت الکترونیک، تا نیروی نظامی مدرن، تا انتخابات و سیاست خارجی و غیره ــ همگی در واقع در خدمت یک بردهداریِ دینی مدرن است. و به همین ترتیب، رهبر اسلامی هم یک بربرِ شکارگر است (فقط با مظاهر مدرن): وقتی احساسِ بینیازی و قدرت میکند، کسی را آدم حساب نمیکند و مشتِ آهنین نشان میدهد، ولی وقتی احساس ضعف میکند، به داخل و خارج لبخند میزند، و وقتی به مشارکتِ نیروهای داخلی یا مردم احتیاج دارد آنها را به انتخابات دعوت میکند. و از تمام رسانههای مدرن برای تبلیغ و تطهیر خود استفاده میکند. این رفتارِ «جنگ یا گریز» که در حیواناتِ دیگر هم وجود دارد، در همهٔ عرصههای قدرتِ رهبر خود را نشان میدهد.
جوهرهٔ نظام اسلامی، پیش از رنگ و لعابِ دینیاش، ماهیتِ شکارگرانهٔ آن است. ایدئولوژیِ شکار، مولفههای واضحی دارد: کرامتزداییِ انسان (عدم اعتقاد به حقوقبشر، سلبِ استقلال/فردیت/مالکیت)، حقوقِ سلسلهمراتبی (اقلیتسازی/تبعیض و سهمیهبندیِ امتیازات)، دشمنپردازی (خلقِ دشمنانِ خیالی)، چپاول، قتل، کشورگشایی، ارعاب و سرکوبِ وحشیانه و غیره. دین در خدمتِ شکار است، و رهبر پیش از رسیدن به قدرت باید حاملِ این ایدئولوژیِ متعفّن باشد.
جایگاه مردم مشخص است: کرامتزدایی و سلب مالکیت و استقلال فکری، به این معناست که مردمْ مملوکِ خدا و در واقع مملوکِ رهبرند. در اسلام سیاسیْ مردم فقط بندهاند که باید آنها را دوشید و درو کرد. اسلامْ دینِ اقلیتسازی است: زنان، غیرمسلمانان و غیره. اقلیتها گاهی متناسب با شرایطِ زمانه ساخته میشود. بهاییان یک نمونهٔ اخیر آنهاست. زنانْ بزرگترین اقلیتیست که اسلام ساخت. محمد و اسلام در کنترل و بردهکشیِ زنان تا حدی پیش رفتند که به وسواسِ «نرسالاری» دچار شدند، به همین خاطر اسلام را «بردهداریِ نرسالار» هم میدانیم. در واقع، سلب مالکیت از زنان، امضای اسلام است. «زنبردگی»، هویتِ حکومتِ اسلامی است، چون سنگ بنای نظام اسلامی، کنترلِ بدنِ زن است. اگر این یک قلم نباشد، حکومت اسلامی وجود نخواهد داشت. اسلام قاتل زنان است، و زنان پاشنهٔ آشیلِ اسلام. طبیعتا بزرگترین تهدیدِ داخلی علیه جمهوری اسلامی و طالبان هم زنان هستند. برای همین خمینی از زنان انتقام گرفت، و خامنهای هم میگیرد، و طالبان هم تا روز مرگشان چنین خواهند کرد.
رهبر، محصولِ روابط قدرت است، نه شایستگی
تولد و جایگاهِ رهبرِ اسلامی بر اساس یک عاملِ تنها تعیین نمیشود. در عملْ «برآیندِ نیروها» (از جمله شانس) است که رهبر را در گروهها یا رژیمهای اسلامی میسازد. رهبر اساسا یک جایگاه است، و بعد شخص.
بحثِ شایستگی هم در میان نیست. مثلا سواد یا جایگاهِ علمیْ برای رهبرشدنْ کافی یا حتی لازم نیست. محمد (موسسِ اسلام) بیسواد بود؛ سواد نداشت. خمینی هم یکی از جاهلترین آدمهای عصر خود بود. خامنهای در زمانِ رهبرشدنش حتی مطابق قانون خودِ جمهوری اسلامیْ صلاحیت و لیاقتِ رهبری نداشت (که یکی از دلایل مخالفتِ رقیبانِ داخلی با رهبرشدنش همین بود)، چون نه مجتهد بود، نه مرجع تقلید، نه «رساله» داشت، نه مقلّد. پسرش مجتبی هم یکشبه شد آیتالله.
اینها اساسا مهم نیست. مدرک تحصیلی و سواد و اینها را میشود جعل کرد. اول بهتر است آخوند یا موجودی مشابه باشد، بعد سخنرانیهای آتشین کند یا کُتُبی با اسامیِ قلمبهسلمبه منتشر کند و چیزهای بدیع و موهوم در آن بنویسد، مثلا مجوزِ تجاوز جنسی به نوزادان بدهد (مثل «تحریرالوسیله» خمینی)، یا فتوای قتل صادر کند هرچند صلاحیتِ صدور فتوا نداشته باشد (مثل بنلادن)، یا برمبنای فقهِ اسلامیْ فتوایش بیاساس باشد (مثل فتوای خمینی علیه رشدی). این سنتِ اسلام است. محمد هم دگراندیشان را نجس میخواند و حکمِ گردنزدنِ آنها را در قرآن صادر کرد. انتشارِ مدفوعِ ذهن، مشخصهٔ اسلام سیاسی است. در اسلام برای اینکه به قدرت برسی، ابتدا باید ثابت کنی مغزِ متعفّنی داری.
ظهور سران نظامهای اسلامی اصولا در تناظر با جریانهای تاریخی/سیاسی و تکوین حکومتها رخ میدهد. خمینی با همهٔ مختصات و نواقصش، طی یک جریان سیاسی/اجتماعی/تاریخی که محصولِ تعامل قوای نافذِ داخلی و خارجی بود به قدرت رسید. خامنهای با همهٔ کاستیهایش، در برههٔ دیگری در تعاملِ قوای داخلی رهبر شد، و جانشین او هم در بستر دیگری از تعاملِ قوا به قدرت خواهد رسید. اما اصل تعامل قوای نافذ [عقیدتی/سیاسی/نظامی/اجتماعی/اقتصادی…] همواره به قوت خود باقیست. اگر همه چیز برای رژیم خوب پیش برود، زائدهٔ خامنهای، در سناریویی از پیش کارشده، با کمترین دردسر جای او را میگیرد. در بدترین حالت [برای رژیم]، ممکن است کفتارهای نظام همدیگر را پاره کنند و رژیم را به باد بدهند. هرچند گذارِ بیدردسر به رهبرِ بعدی محتمل به نظر میرسد، اما هزینهٔ انتقالِ قدرت به مرور زمان معلوم میشود. جانشینانِ محمد هم مثل گرگ همدیگر را دریدند.
نقش و جایگاهِ همهٔ بازیگران مهم است. از جمله نیروهای امنیتی/اطلاعاتی/نظامی/شبهنظامی و عقیدتی. برای همین است که خامنهای و پسرش از ابتدا کنترل عمیق و وسیعی بر تشکیلات حوزوی و سپاه و بسیج و امامان جمعه داشتهاند. خامنهای از ماجرای رهبرشدنِ خودش خوب میداند که باید رقبای مسنتر و باسابقهتر (یا ریشسفیدها) را کنترل یا حذف کرد. جذبِ این افراد خصوصا به خاطر سابقهٔ آنها و پیروانشان، یعنی برای خریدِ مشروعیت برای رهبر، بسیار مهم است. اگر آخوندهای قدرتمند علنا از کسی حمایت کنند، راهِ رهبرشدن و رهبرماندن هموارتر میشود (مثل کاری که حلقهٔ رفسنجانی برای خامنهای کردند). این کار با ایجادِ خردهائتلافها یا حذفِ فیزیکی یا فاسدسازیِ افراد انجام میشود. (وقتی دستِ آخوندی در بازار سیاه آلوده باشد، راحتتر میشود چوب توی آستینش کرد.) سرانِ جمهوری اسلامی از ابتدا با حذفِ فیزیکی خیلی حال میکردند (و فهرستِ بلندی از رقیبکُشیِ داخلی دارند)، ولی این روش دردسرهای بزرگی برایشان داشته و برای همین، همراهسازیِ بقیه، گزینهٔ ترجیحیِ آنهاست. و البته اگر آنها راه نیایند باید منتظر انواع بلایا از حبس خانگی گرفته تا محاکمه به جرم فساد مالی و مصادرهٔ اموال و بقیه باشند.
بههرحال لازم نیست محبوبترین یا مسنترین یا باسوادترین فرد باشی تا رهبر شوی. عاملِ اصلیْ داشتنِ قدرت کافی است که محصولِ روابطِ قدرت است: روابط نظامی/سیاسی/اقتصادی/قبیلهای و…. یعنی اگر کسی نفوذ کافی در نیروهای امنیتی و نظامی و عقیدتی و اقتصادی را داشته باشد، هر چهقدر هم که کور و کچل و بیسواد و بیشعور باشد، میتواند رهبر مملکت شود. رهبرانِ چند دههٔ گذشتهٔ جمهوری اسلامی و طالبان نمونههای بارزی از این واقعیتاند.
رهبربازی: اهمیت نمایشِ رهبری
شاکلهٔ رهبری، یک شخصیتِ مرکب است: از چیزهای سادهای مثل ظاهر و ویژگیهای جسمانی شروع میشود تا مسائل پیچیده مثل روابطِ اجتماعی/قبیلهای و سیاسی، انحصاراتِ مالی، یارکشی و سیاستبازی و جنگِ قدرت در خیابان.
از مسائل بدوی شروع میشود. رهبر همواره سعی میکند قیافهاش معرفِ جایگاهش باشد. پرجذبه [کاریزماتیک]. ترکیبِ مناسبی از تقدس و اقتدار. اینکه آدمی معنوی و متفکر و درعینحال مقتدری دیده شود. ریش و قد و هیکل و زاویههای دوربینها همه مهماند. مهم نیست که مردم و بچههای هزارهٔ سوم گولِ این مترسکسازیها را نمیخورند؛ مهم نمایشِ مشروعیت است: اینکه تصویرِ دلخواهش را جعل کند تا خود را موجه جلوه دهد و خودش و حداقل عدهای را بفریبد. هم در داخل و در هم خارج. اینجا نقش کنترل بر رسانهها خیلی مهم است. تمام محتوایی [عکسها/فیلمهایی…] که از او منتشر میشود باید جلال و جبروت او را القاء کند.
اما ظاهرسازیْ پیچیدهتر از اینهاست. نمایشِ اطاعتِ بقیهٔ نرهای بالارتبه هم خیلی مهم است: جنگسالاران و سردارانِ سپاه، بقیهٔ ملاّها خصوصا آیتاللههای نامدار، سرانِ حکومت. خصوصا آیتاللههای حکومتی باید در حالِ موسموس کردن و دُم تکان دادن در برابرش دیده شوند. این علاوه بر نمایشِ مشروعیت در انظار عمومی، نمایش وفاداریِ بقیهٔ نرهای بالادست به اوست.
همینطور صحنهسازیِ محبوبیتِ مردمی و نمایشِ وفاداریِ همهٔ اقشار جامعه مهم است. اهالی هنر، ورزش، زنان، کودکان و غیره. خیلی مهم است که رهبر، کنترلِ کاملی بر تصویرِ صادرشده از خودش داشته باشد: تصویری که نمایشی بزرگ از عظمتِ او و کوچکی و حقارتِ بقیه باشد.
ایدهالِ رهبری در رژیم اسلامی این است که حکومت و کلا قلمروی او از هر نظر یکدست و یکرنگ و مطیع او باشد، اما در ایران و افغانستان از این خبرها نیست. در ایرانْ خامنهای خیلی سعی کرد تا در دهههای گذشته حکومت و مردم را یکپارچه کند ولی همواره ضدحال خورده است. مردم را که اصلا نتوانسته. در نتیجه، خامنهای و پسرش سعی کردهاند در عرصهٔ سیاسیْ تکثر و حمایتِ داخلی را «جعل» کنند: شبهاپوزیسیون داخلی، انتخابات نمایشی، بیطرف جلوه دادن خود، زد و بندهای اقتصادی و سیاسی، نمایشهای عوامفریبانهٔ خیابانی، و در نهایتْ نمایشِ همبستگی و مشروعیت. حال آنکه بازیگران قدرت در ایران، اساسا ملغمهای از دزدهای متنفر-از-هم هستند که از سرِ نیاز یا استیصال به هم لبخند میزنند. (طالبان هم به همین مصیبت دچارند.)
اینجا کارِ رهبر و اذنابِ او این است که نمایشِ «من رهبر هستم» [نرِ غالب منم] را اداره کنند. اگر نمایش خراب شود، قدرت و انحصار و دزدی و تجاوز هم به خطر خواهد افتاد. پس مهم است که این مراسم و مناسک مدام تکرار شود.
انگیزه، منافع و هزینههای رهبری اسلامی
اگر کسی واقعا دوستدارِ خدا و دین باشد، آن را تبدیل به ابزارِ تجاوزگری نمیکند. مثل بقیهٔ جانداران، در پسِ فعالیتهای رهبر، همواره مسائل عمیقتری نهفته است.
اینجا پای مهمترین عاملِ زیستی یعنی سائقهٔ بقا و قدرت در میانِ شکارگران به میان میآید. البته بحثِ زیستی/روانشناختی است و به «ایدئولوژی شکار» مربوط است. بحثِ مفصلیست، اما اینجا بیانِ مختصر کفایت میکند. به زبانِ واضح حرف میزنیم.
شکارگران بقای خود را به کنترلِ جان و زندگیِ دیگران پیوند میزنند، یعنی گرفتنِ داراییِ انسانها از جمله بدنشان. شکلِ سادهترش در بین حیوانات این است که مثلا درندگانْ بقای خود را با کشتن و خوردنِ حیواناتِ دیگر تامین میکنند؛ که این خیلی ابتداییست. شکارگرانِ انسانی هم بقا و ارتزاق خود را به شکارِ جان و مال و زندگیِ دیگران پیوند میزنند. برخلافِ درندگانِ حیات وحش که میتوانند بینیاز به آوردنِ دلیلْ دیگران را بدرند، انسانِ درنده نیاز به توجیه دارد و با ابزار خدا و ایدئولوژی این توجیه را فراهم میکند. زورسالاریْ بقای خود را به زندگی و مرگِ ضعیفترها پیوند میزند. اسلام بقای خود را به تجاوز به زندگیِ زنان پیوند زده است. در یک نمونهٔ آشنا، خمینی و خامنهای قدرت و ارتزاق خود را به تجاوز به مردم ایران پیوند زدند.
این وسواسِ تغذیه و کنترل در نهایت به عقده بدل میشود: عقدهٔ کنترل و زندگی و مرگ. مثل بقیهٔ شکارگرانْ رهبر اسلامی هم دیوانهٔ بقا و جاودانگیست (نگاه کنید به جنونِ جاودانخواهی در قرآن و اسلام)، اما او چون میداند به جاودانگی نمیرسد، دیگران را هم از موهباتِ حیات محروم میکند. پیروان او هم همین راه را میروند. محمد و اذنابِ او هم میدانسته و میدانند که بعد از مرگ، دخترانی را به چنگ نخواهند آورد، پس تا توانستند در همین زندگی به زنان تجاوز کرده و میکنند. اینها مرگِ خود را به گردنِ حیاتِ دیگران میاندازند و مدام در حال انتقام هستند. عقدهٔ کنترل عملا به سائقهٔ سرکوب و مرگ بدل میشود.
اسلامیستها در ایران و افغانستان و جاهای دیگر (به غلط)، بقا و قدرت خود را در کنترل و سرکوب مردم جستجو میکنند و اینگونه سائقهٔ خود را ارضاء میکنند. برای نرهای مسلمانِ قدرتطلب، راهِ بقا از مسیرِ تجاوز و غارت میگذرد.
همانگونه که اشاره شد، اینها خاص اسلام نیست، مختصاتِ ایدئولوژیِ شکار است؛ اما شکارگریِ اسلامی، گونهای شدیدا نرسالار از ایدئولوژیِ شکار است. تمام شهواتِ حیوانیِ نرینه را میتوان با رهبرشدن ارضاء کرد. از کنترلِ انبوهِ مردم تا جنایت و غارت در مرزهای داخلی و خارجی ــ و بقیهٔ غرایز حیوانی. رهبر اسلامی، مظهر شهوتِ جاودانخواهی و قدرتپرستی [برای خود] و مرگخواهی [برای دیگران] است.
در عمل اینها یعنی: رقابتِ خصمانه، توطئهکردن، تفرقهافکنی، تهدید و ضربهزنی، دشمنسازی، تجاوز و قتل و دزدی و امثال اینها که بهطور خودکار منجر به تولیدِ گروهی از مخالفان و دشمنان در داخل و خارج میشود. رهبر نظام اسلامی همواره باید در منازعهٔ قدرت و در هراسِ توطئه و سقوط زندگی کند. شاید کسی بگوید لازم نیست رهبر اسلامی اینگونه حکومت کند. ولی اگر کسی اینطور نباشد، دیگر رهبر اسلامی نیست [«اسلامینما»ست]. اسلامِ سیاسی یعنی نرسالاریِ دینی و تعرض به زندگی دیگران. غیر از این باشد، دیگر نظام اسلامی در کار نخواهد بود، و رهبر مسلمان هم مترسکی بیش نخواهد بود. برآوردِ ریسک و هزینه و فایده، بخشی از این فرایند رهبری است. بعضیها مثل محمد و خمینی به این شکل حکومت میکنند و تا میتوانند جنایت و تجاوز میکنند و قسر در میروند، و برخی هم گیر میافتند.
تعامل با بقیهٔ بازیگران، هر چند گزینهٔ مطلوب نیست، ولی بخشی الزامی از این سبکِ بقاست: یعنی تعامل با نرهای دیگر، بازیگرانِ داخلی (نیروهای نظامی/عقیدتی/اقتصادی…)، قدرتهای خارجی و غیره. این بدهبستان هزینه دارد. باید قدرت را تا حدی توزیع کرد (برخلاف میل). گاهی از اصولِ خود عدول کرد. در مواجهه با مقاومت و مخالفتِ مردم باید تا حدی کوتاه آمد. بادکنکی را که از خودش ساخته، قدری خالی کند. «کرنشِ قهرمانانه» کند. این امتیازدادن برای رهبر یعنی تحقیرشدن. گاهی باید شاهدِ نابودیِ مهمترین سردارانش و عزیزترین چاکرانش باشد. او میداند که موجودی زشت است اما خود را میفریبد. همهٔ اینها درد دارد. این زندگیِ پراسترس و نکبتباریست.
نقشهای متعارض: تناقض ذاتیِ دردناک
این بخش هم مرتبط با مبحث بالاتر است، ولی بهتر است قدری مجزاء مطرح شود.
در صحنهٔ عمل، رهبر باید موازنهٔ قوا را حفظ کند و نقشِ متوازنکنندهٔ قوا را داشته باشد. بهقول معروف، «استوانهٔ نظام» باشد. یعنی نیروهای داخلی را در صلح و آشتی و همراه خود نگه دارد. در عین حال، در مواجهه با مشکلات و بحرانها باید هدایتکننده و ملجاء و فصلالخطاب باشد. این کار هم درد دارد.
این «تعارض ذاتیِ» اسلامِ سیاسی است. نیرویی که قدرتِ خود را بر تعرض و جنگ بنا میکند، همزمان نمیتواند صلح هم برقرار کند. صلحِ او بر سرکوبِ دیگران بنا میشود، و خودبهخود منجر به سقوط نظام.
در افغانستانِ طالبان هم این تعارض وجود دارد. گروهی از قاچاقچیانِ تروریست از طرفی عُمالِ جنگ هستند، و از طرفی باید امنیت و ثبات برقرار کنند. ماهیتا نمیشود، و صرفنظر از اینکه چند سال دوام بیاورد، بالاخره رژیم از هم میپاشد.
در ایران، اکثریتِ مطلقِ مردمْ رهبر جمهوری اسلامی را عامل اصلی بدبختی خودشان میدانند. شعارهای بیپردهٔ مردم در تظاهرات، علیه خامنهای و پسرش، گوشهای از این تنفر عمومیست. مافیای رهبر، بههرحال و به درستی، مقصر اصلی فلاکت ایران امروز است، و نمیتواند بدون سرکوبِ نظامیْ آرامش نسبی برقرار کند. علاوهبر این، خامنهای با شیوههای مختلف هر بار بحرانهای داخلیِ ناشی از اختلافات را جمع کرده است: مداخلهٔ پنهان و آشکار، ترورها، تشرزدن، خطدهی، نمایش بیطرفی، ترفندِ «من نبودم دستم بود»، همدلی و تسلیبخشیِ نمایشی به قربانیان، و غیره. تصفیههای داخلی هم بخشی از منازعهٔ قدرت در نظام اسلامی است. از صدر اسلام بگیرید تا امروز.
رهبر در جمهوری اسلامی باید مجموعهای متنوع از کنشها و کارکردهای متناقض داشته باشد تا بتواند از طرفی انحصار قدرت را حفظ کند، و از طرفی موازنهٔ قدرت را در داخل قلمروی سرزمینی خود برقرار کند. در جمهوری اسلامی که از گونهٔ تمامیتخواه است ــ یعنی «انحصارِ مطلق» میخواهد ــ ایجاد موازنهٔ قوا کارِ حضرت فیل است و هیچ وقت حاصل نمیشود. رژیم خامنهای یک زندان بزرگ درست کرده، اما میخواهد آن را به عنوان «تمدن» اسلامی غالب کند. هر کسی این دروغِ بزرگ را میفهمد.
رژیمِ اسلامی مدام باید بین تجاوزِ خود و مهارِ عوارضِ آن دست و پا بزند. و در عرصهٔ بینالمللی هم به همین مصیبت دچار است. از طرفی به ترور مخالفان، قاچاق، صدور انقلاب، پرورش تروریسم و کشورگشایی دست میزند، و از طرفی باید با ابزار دیپلماسی و تجارت و غیره، برای خودش سپر بلا درست کند. گاهی جواب میدهد؛ مثل زدوبندِ تجاری با فرانسویها بعد از قتلِ شاپور بختیار. گاهی تُفِ سر بالاست؛ مثل کشتنِ آمریکاییها که تلافیِ دردناکِ آمریکا [مرگ قاسم سلیمانی] را به همراه داشت. گاهی هم استخوان لای گلوست؛ مثل ماجراجویی هستهای. با بمب اتم یا بی بمب اتم، جمهوری اسلامی تعارضِ خودزنی دارد.
رابطهٔ «رسالت» و شاکلهٔ رهبری در نظام اسلامی
لازم است به دو خصلتِ مهم نظامهای اسلامی هم اشاره کنیم، یعنی: «انحصارطلبی» و «توسعهطلبی». این بحث هم به خصیصهٔ روانی که بالاتر گفته شد یعنی سائقهٔ قدرت در اسلامِ سیاسی مربوط میشود و به خاطر اهمیتش در شاکلهٔ رژیمها و رهبران اسلامی، بهتر است قدری به آن بپردازیم.
حکومت اسلامی در قلمروی خود «انحصار» میخواهد؛ ترجیحا «انحصارِ مطلق»، شبیه جمهوری اسلامی در ایران و حکومت طالبان در افغانستان. انحصارِ صِرف اگر در حکومتی محقق شود، عمدتا به قلمروی داخلی معطوف است. این حکومت، به بیان ساده، تحت فرمانِ یک «امیر» یا «ولی امر» قرار دارد، یعنی نوعی امیرنشین یا «امارت» است.
اما اگر رژیم اسلامی به این قانع نباشد و دنبال گسترش قلمروی جغرافیایی باشد، یعنی دنبالِ جهانگشاییست. چنین رژیمی برای خود رسالت یا ماموریتی الهی و جهانی جعل میکند. مثلا مبارزه با استعمار/استکبار، استقرار حکومت الهی، صدور انقلاب، دفاع از مسلمانان جهان، حمایت از مظلومان و مستضعفان، احیای اسلام/شریعت، برقراری عدالت، مبارزه با فساد و فحشاء در زمین، اصلاح دین و امثال اینها. اینها برایتان آشنا نیست؟ اینها همان ایدههاییست که امثال سید جمالالدین اسدآبادی و خمینی و بنلادن نشخوار میکردند و حالا خامنهای در ایران و گلّهٔ حقانی در افغانستان بلغور میکنند. اینها در نهایتْ دنبال نوعی «خلافت» هستند (یعنی خود را «خلیفه» یا جانشین خدا جا بزنند). جمهوری اسلامی ایران فقط «انحصارطلب» نیست، «توسعهطلب» هم هست. به ایران قانع نیست. دنیا را میخواهد.
گرایشِ انحصارطلبی-توسعهطلبیْ امری دوقطبی (سیاه و سفید) نیست؛ یک طیفِ رفتاری است. (برای همین مثلا تعریفِ «امّت» در اسلامْ مبهم است و متناسب با موقعیتْ بازتعریف میشود.) در همهٔ شئوناتِ نظام اسلامی و رهبران و مقاماتش ممکن است ترکیبی از این دو رفتار وجود داشته باشد. اسلامِ انحصارطلبْ عمدتا مردمِ داخل قلمروی خود را با خود دشمن میکند، و اسلامِ توسعهطلب علاوهبر مردمِ خودش، دنیا را با خود دشمن میکند. رفتار رهبران و مقامات در دو سوی این طیف، علاوه بر شباهتها، تفاوتهای مهمی هم دارد.
نمونهٔ بارزش را میتوان در رژیم ایران دید: گروههای سیاسی داخل نظام جمهوری اسلامی (از جمله میانهرو…تندرو)، در همین طیف قرار دارند. فرقِ این گروهها در این است که چه ترکیبی از «انحصار و توسعه» را میخواهند. مثلا میانهروها به حفظ نظام موجود قانعاند، اما تندروها علنا دنبال جهانگشایی هستند. میانهروها دغدغهٔ حفظِ نظام دارند نه حقوقبشر، برای همین به چپاول و جنایت در داخل هم قانعاند، اما تندروها میخواهند تا جای ممکن به خارج از مرزها هم تجاوز کنند. [همانطور که گفته شد، «انحصار و توسعه» یک طیفِ رفتاری است؛ حالتِ صفر-یا-یک ندارد؛ طیفیست: برخی بیشتر، برخی کمتر، با روشهای متفاوت، اما ماهیت مشابه.]
«انحصارطلبی» در عملْ تمامِ عرصهٔ داخلی را به لجن میکشد: توحش و جنایت و نظامیگری، اقتصادِ چپاولی، بردگیِ زنان، فقر و فلاکت و تحقیرِ میلیونها انسان بیگناه. «توسعهطلبی» عمدتا در عرصهٔ خارجی بهصورت نفوذ در منطقه و کشورهای خارجی خود را نشان میدهد. گسترش مافیای تجاری و نیروهای نیابتی رژیم ایران در دنیا ناشی از همین مِیل بوده است. توسعهطلبی یعنی تروریسم و کشورگشایی، و یک غدهٔ سرطانیست که سعی میکند بقیهٔ دنیا را هم به لجن بکشد.
تمدن اسلامی: در مسیرِ امپراتوریِ خیالی
شترِ رهبرِ ایران خوابِ امپراتوری میبیند. خصوصا طی دههٔ اخیر، خامنهای و نظریهپردازانِ زیردستش سعی کردهاند طرحِ یک «تمدن نوین اسلامی» را تئوریزه کنند. (البته اینجا هم منظور از نظریهپرداز و تئوریزه کردن، در همان سطح خمینی و نظریهٔ «ولایت فقیه» اوست ــ همانقدر دروغآلود و بربری.) با بررسی نوشتجاتِ آنها، معلوم میشود که در منجلابِ ذهنِ رهبرِ ایران چه میگذرد. او خوابِ یک امپراتوریِ اسلامی/شیعی را میبیند که تحت عناوین جذاب و فریبنده مطرح میشود. برای او و پسرش این یک «پروژه» است.
خامنهای تلاش میکند مسیر خمینی را در جبههٔ عقیدتی ادامه دهد و ایدهٔ «ولایت فقیه» را به نفع خودش بسط دهد. خمینی ایده و کتابِ «ولایت فقیه؛ حکومت اسلامی» را زمانی طرح کرده بود که چنین حکومتی وجود نداشت و هدفش تاسیس آن بود. اما خامنهای حکومت را دارد [یعنی در فاز دیگری از تکوین حکومت است]، و میخواهد امپراتوری شیعی بسازد، پس باید ایدههای جدیدی بپردازد. برای همین، او و نظریهپردازانش ایدههایی مثل «امامت و امارت» را طرح میکنند که با همان دروغِ بزرگِ آشنا شروع میشود: یعنی جعلِ مشروعیت. یعنی مشروعیتْ مستقیم از خدا میرسد به پیغمبر و اولادش و بعد به ولی فقیه و امامانِ جمعه و جماعت و آخوندهای زیردست. [به همان راحتیای که محمد خود را فرستادهٔ خدا جا زد.] البته فعلا رهبر در حدِ «امیرالمومنین» است (یعنی نرِ غالبِ کشور)، که قاعدتا در آینده، یعنی در صورت تحقق امپراتوریِ اسلامی، «امیر» به «خلیفه» استحاله خواهد کرد و کلا جانشینِ خدا خواهد شد. («امارت» میشود «خلافت».)
در این طرح، ساختاری بدوی برای توزیعِ قدرتِ مققنه/اجرایی/قضایی در پایینترین سطوحْ طراحی شده تا ریزترین شئونات زندگی مردم [در سطح خیابان و محله و خانه] کنترل شود. برای رژیم خامنهای این یک «پروژهٔ در جریان» است؛ روندی تدریجی که رژیم همین حالا سخت تلاش میکند تا جای ممکن آن را بالفعل کند. تغییر و تحولِ متون درسی، تحریف تاریخ، و تشدیدِ سختگیریهای دینی در عرصهٔ داخلی، بخشی از همین روند بوده است و با شدت هر چه بیشتر ادامه خواهد یافت. خامنهای اصرار دارد کشور را به سمت تمدن یا امپراتوری خیالی خود سوق دهد. [که در واقع جهنمی بیش نیست.]
خمینی دانشگاه را محل خطر و فساد، و حوزههای علمیه را از آن هم خطرناکتر میدانست، و خواستار تصفیهٔ هر دو قلمرو شد. بیدلیل هم نبود. بهرغم همهٔ پاکسازیها در این دو عرصه، اولین اعتراض بزرگ نسلِ پروردهٔ انقلاب، از سوی دانشجویان رخ داد. و بسیاری از مخالفان عقیدتی رهبران ایران، مخالفانِ حوزوی و هملباسهای او هستند. کنترل بر حوزهٔ علمیه و نهادهای متصل به آن، ابزاری برای صدور ایدهٔ ولایت فقیه و امپراتوری شیعه است. خامنهای بیش از آنکه عرصهٔ آموزشِ رسمی را محلی بالقوه برای پرورش نسل انقلابی ببیند، آن را تهدیدی علیه خود میبیند. او ترجیح میدهد وفادارانش و نسل «انقلابیِ» دلخواهش را در حوزه و بسیج و نهادهای دیگری که تحت مالکیت خودش هستند، تربیت کند. رهبرِ اسلامیْ پیروِ متفکر نمیخواهد، مقلّد میخواهد.
خامنهای همهٔ عرصههای داخلی و خارجیِ کشورداری و حکمرانی ــ از بوروکراسی و زیرساختها و نیروی نظامی و آموزش … تا سیاست خارجی و دیپلماسی و غیره ــ را در جهت «طرح تمدنی» خود شکل میدهد. تمدنی که در آن، انحصار اقتصادی و غارتْ کماکان مشخصهٔ مافیای رهبر خواهد بود، چون تسلیح و جنایت و کشتار، بدون پول ممکن نخواهد بود. بهخصوص اگر بخواهی در مقیاس منطقهای و جهانی فعالیت کنی. خامنهای توانسته در دوران رهبریاش، یک دولتِ شخصی (سایه) در برابرِ دولتِ ظاهری، برای خود و پسرش شکل دهد؛ دولتی شخصی که تمام تشکیلات یک حکومت کامل (اقتصاد و سپاه و رسانه و…) را دارد. او یک قلمروی مالی/نظامی/اجتماعی برای خود ساخته که از استواری آن مطمئن است.
تمدن اسلامیِ موردنظر او در واقع اِشِلی از همین جمهوری اسلامیِ فعلی است، اما بسیار بزرگتر در عرصهٔ منطقهای/جهانی. کشوری با اقمار کوچکتر در اطراف خود. رهبرِ فعلی و آینده میخواهند راه بقیهٔ خلفاء و کشورگشایان اسلامی را بروند. تشکیل و حمایت از گروههای متعدد تروریستی در خاورمیانه و دنیا بخشی از این طرح کلان است. برای ارضای شهوتِ کشورگشایی، صدور انقلاب و نفوذ در کشورهای همسایه مولفهٔ اجتنابناپذیر خواهد بود. البته تجاوز و کشورگشاییْ سائقهٔ ذاتیِ همهٔ انواع حکومتهای توسعهطلب است، خاصِ حکومت اسلامی نیست، اما به قدری که بتوانند: خمینی زورش را زد، حریفِ عراق نشد. خامنهای و جانشینش هم زورشان را در مقابل آمریکا و اسرائیل میزنند تا مثل خمینی تحقیر شوند. آنچه قربانی میشود، جان و مال و آبروی میلیونها انسان بیگناه است که طی چند نسلْ زندگیشان به باد میرود.
رژیمهای اسلامی در ایران و افغانستان، ذاتا حکومتهایی دشمنساز هستند: زنان، اقلیتها، همسایگان، کشورهای خارجی و…. نسل بعدیِ رهبرانِ اینها هم کماکان همه را دشمن یا رقیب خود میدانند، و هر کاری برای فریب و مهار آنها میکنند. اما اگر مجبور شوند به هر زدوبندی با هر رقیب یا دشمن تن خواهند داد. حیواناتِ خطرناکی برای زیردستانشان خواهند بود، اما برای قویتر از خودشان دُم تکان خواهند داد.
بههرحال حکومت اسلامی قابل اصلاح نیست. تحت هر عنوانی که باشد، ماهیت نظام اسلامی و رهبرانش کماکان همان است که بود: یک بردهداریِ بزرگ در دستِ بربرها. تمدنِ خیالیِ آنها هم در واقع ضدتمدن است: توحشِ اسلامی در لباس مدرن. این دولت همواره «دولتِ محتضر» است، چون آنقدر برای خودش دشمن درست میکند که همه آرزوی مرگش را دارند و علیهش متحد میشوند، تا روزی که به فاضلابِ تاریخ سقوط کند.