وقتی که به درون خاک کشیده شدم، از خاطرم گذشت که مرگ همین است. بر مرز نازک روی خاک و زیر خاک، در آن فاصلهٔ ظریف که به اندازهٔ یک ورق نازک است، قطاری از خاطرات زندگیام به سرعت از برابر چشمم نگذشتند. شنیده بودم که وقتی آدم از جهان کنده میشود و در دامن مرگ فرو میافتد برای یک لحظه هزاران تصویر از زندگی سپری شدهاش از برابر چشمش عبور میکنند. برای من چنان نشد. من فقط یک تصویر را دیدم:
وقتی کودک بودم چاشتگاهی بر لب آبگیر کوچک زیر خانهمان نشسته بودم. اندوهی کودکانه مرا به آنجا برده بود. عمق آب زیاد نبود. کف آبگیر از جلبکهای بسیار نازک و شکننده پوشیده بود. آب صاف بود. من ریگهای کوچک را بر میداشتم و در آب میانداختم. موجهای خفیف کوچکی سطح آب را میلرزاندند. چشمم به یک سرپوش گرد و نازک فلزی افتاد. روی سرپوش روغنی بود. دانستم سرپوش قوطی روغن است. برداشتمش. آن را در آب انداختم. سرپوش بر سطح آب برق برق زد و زیر آب رفت. نه با سرعت ریگ. آهسته و رقصان. درون آب هم برق میزد. بر کف سبز آبگیر نشست و اندکی از خاک ِ کف آبگیر را برانگیخت. آرام گرفت.
زیر خاک فضا نه روشن بود و نه تاریک. مثل آخر شب بود؛ مثل شروع صبح زود. جا تنگ نبود. درون خاک نشسته بودم. میتوانستم چهار طرفم را ببینم، اما سرتاسر بدنم در خاک غرق بود. نفسم آزاد بود. احساس خفگی نمیکردم. پیرمرد کمی آنسوتر بر آرنج چپ خود تکیه کرده بود. او هم غرق خاک بود. پرسیدم: «اینجا کجاست؟»
گفت: «درون قبر.»
پرسیدم: «با بیرون چهقدر فاصله داریم؟»
گفت: «نیم متر، یک متر. در همین حدود.»
دستم را بر زمین پایه کردم و شانههایم را بالا کشیدم تا سقف قبر را پاره کنم و بیرون بروم. اما خاک روی شانه و سرم بسیار سنگین بود. آنقدر سنگین که احساس کردم هزاران کیلومتر در عمق خاک فرو رفتهام. چشمان سیاه پیرمرد تبسم داشتند. گفت: «من صد و چهل و هشت سال است که اینجایم. من هم اول باور نمیکردم اینجا بمانم. خیال میکردم میتوانم این نیم متر یا یک متر خاکی را که بر سر و شانهام هست پاره کنم و بیرون بجهم. نشد. نتوانستم. نمیشود. حتا پایینتر از این هم نمیتوانی بروی.»
گفتم: «ولی تو که بیرون قبر نشسته بودی و به سنگ قبر خود تکیه داده بودی.»
گفت: «نه، خیال کردی. من اینجا نشسته بودم که تو وارد شدی.»
گفتم: «خودت بودی. همین موی سفید نازک بر سرت بود. همین چشمهای سیاه و براق. همین بینی کشیده و استخوانیات در خاطرم مانده.»
پیرمرد خندید و لایهای از خاک و ریگ بر چهرهاش جنبید و برای یک لحظه چهرهاش را محو کرد. پرسید: «آنجا، در بالا، اسپ زیاد بود؟»
گفتم: « کجا؟»
سوال پیرمرد در مورد اسپ نوری از امید در دلم تاباند. هر چه سوالهای او بیمعناتر، چانس این که همه چیز خواب و خیال باشد بیشتر.
گفت: «روی خاک. در دشت.»
گفتم: «نه، حالا هیچ کس اسپ ندارد. دشت هم نیست. همه جا خانه ساخته شده.»
گفت: «چند خانه؟»
گفتم: «صد، صد و ده خانه.»
گفت: «اووووه، وقت مردن من دو خانه در ابتدای دشت بود. یک خانه در میان دشت، دو خانه پای کوه.»
پیرمرد به پشت خوابید و بند دست خود را روی چشمهای خود گذاشت. خاک زیادی بر سر و تنش پخش شد. من یک بار دیگر دستم را بر صورت خود کشیدم و نرمهٔ گوش خود را محکم کشیدم. میخواستم مطمئن شوم که واقعیت دارم. نرمهٔ گوشم درد کرد. به پیرمرد گفتم: «من باور نمیکنم که واقعا زیر خاک باشم. چهطور ممکن است؟»
پیرمرد جواب نداد. آرام گرفته بود. آیا خوابیده بود؟ اینجا هم آدم میتواند بخوابد؟ اسم خودم را با صدای بلند گفتم. ریزههای ریگ را زیر انگشتانم چرخاندم. اسم آدمهایی را که میشناختم شمرده شمرده تلفظ کردم. امیدوار بودم که اگر نتوانم اسم آنها را تلفظ کنم، احتمالا فقط خواب میبینم. ولی همهٔ اسمها را درست و دقیق بیان کردم. آنچه را رخ داده بود مرور کردم: ساعت یازدهٔ شب بود. از مجلس قرآن خوانی در خانهٔ یکی از دوستان در پای کوه بیرون آمدم و از راه قبرستان به طرف خانهٔ خودمان آمدم. چراغ دستی نداشتم. وقتی که از زیر درختان قویهیکل بید در ورودی قبرستان گذشتم در دلم واهمه افتاد. وقتی که به راه باریکی که از وسط قبرستان میگذشت پا گذاشتم، احساس میکردم که پاهایم بیحس شدهاند و چشم و گوشم در اختیار خودم نیستند. نزدیک قبر کهنهٔ صفیالله که رسیدم در دلم گشت که ممکن است او از قبر خود بیرون بیاید و مرا نزد خود بخواند. روزها هزاران دفعه بیتی را که بر سنگ قبر او نوشته بودند خوانده بودم:
صفیالله در نیسان نفس داد
امانت را به خالق بازپس داد
با گوشهٔ چشم خود به سنگ سفید قبر او نگاه کردم. دیدم پیرمرد لاغراندامی به سنگ قبر تکیه داده. موهای سفیدش در تاریکی مطلق گورستان سفید میزدند. چشمان سیاهش براق بودند. بینی کشیده و استخوانیاش در دل آدم ترس میریختند. پیرمرد با لحن آمرانهای به من گفت بیا اینجا. قدمهایم بیاختیار به سوی او کج شدند. پیرمرد از پای پیراهن بلندم گرفت و همچنان که خودش در خاک قبر فرو میرفت مرا به سوی سطح خاک کشید. از مرز روی خاک و زیر خاک، که به اندازهٔ یک ورق کاغذ نازک بود، گذشتم و به زیر خاک فرو رفتم. در همان لحظهٔ عبور بود که تصویر نشستنم بر آبگیر دوران کودکی پیش چشمم جان گرفت.
گریهام آمد. با خود گفتم: این احمقانه است؛ غیرمنطقی است؛ به این سادگی پایان یافتم؟ به این راحتی در زیر خاک بندی شدم؟ مادرم از کجا بداند که من در اینجا، در عمق نیم متری یا یکمتری خاک، برای ابد با این پیرمرد محبوس شدهام؟ اگر من واقعا تمام شده باشم، مرگ من مادرم را خاکستر خواهد کرد. چشمانم شروع کردند به سوزش. با صدای بلند گریه کردم. پس درست بوده که آدم وقتی میمیرد، نمیمیرد. زیر خاک میآیی اما میفهمی کجایی. دستت از جهان روی خاک کوتاه میشود، اما پایان نمییابی. به محضی که از مرز روی خاک و زیر خاک، از همان برگهٔ نازک فاصل، گذشتی دوباره همانی هستی که همیشه بودهای. حتا میتوانی نرمهٔ گوش خود را بکشی و دردش را حس کنی. فقط نمیتوانی دیگر به دنیای روی خاک برگردی. سوالی در ذهنم گشت:
اگر پدر و مادرم به طریقی اطلاع پیدا کنند که من در قبرستان توسط یک پیرمرد کهنهمرده به درون خاک کشانده شدهام، آیا میتوانند قبر را باز کنند و مرا از زیر خاک بیرون بکشند؟
سوال خوبی بود. دلم گرم شد. فقط کافی است بدانند من کجایم. پس زدن یک متر خاک که کاری ندارد. اما وقتی به این سوال بیشتر فکر کردم، وحشتی سرد و سریع در تمام وجودم دوید. من یازده ساله بودم (سی و هشت سال پیش) که پدرم با یک ضربهٔ ساطور مادرم را کشت. پدرم هشت سال در کابل در زندان پلچرخی بود. همان شامگاه که از زندان آزاد شد و به خانه برگشت، حتا سلام مادرم را جواب نداد. بیدرنگ به آشپزخانه رفت و ساطوری را که خودش سالها پیش خریده بود، برداشت و به سراغ مادرم رفت. چرا در آن زمان هیچ کس نپرسید که چرا پدرم مادرم را کشت؟ پدرم بعدها گفت:من هشت سال در زندان بودم. در آن هشت سال این زن چه قسم زندگی میکرد، خدا میداند. یک زن تنها با یک طفل. باید میکشتمش. چه طور در آن زمان هیچ کس پدرم را مجازات نکرد؟ یک هفته بعد از قتل و دفن مادرم، پدرم کوچ ما را از کابل به ده آورد. شش ماه بعد با دختر هفده سالهٔ حاجی زرین عروسی کرد.
خسته بودم. دیگر نمیتوانستم فکر کنم. دراز کشیدم. خاکهای تمام جهان بر تنم پخش شدند. خواب فکرهایم را متوقف کرد. در خواب دیدم که در خانه مرا پیش کلکین خواباندهاند و داکتر عبدالعلی، دوست دوران دانشگاهم، بالای سرم نشسته.
عمهام تکهٔ سردی را بر پیشانی من میگذارد و به داکتر میگوید: «پس از قتل مادرش همیشه از قبرستان میترسد. شبها بیشتر میترسد. تا پدرش زنده بود نمیگذاشت از راه قبرستان عبور کند. بعد از او صد دفعه این قسم شده.»