خلاصه داستان
شخصیت اصلی داستان، راوی بینامیست که با زنش در کنار حیوانات خانگیشان با خوشحالی زندگی میکند. یک روز گربه سیاهشان «پلوتو» از او دوری میکند و بعد هم یکهو میپرد روی او و دستش را چنگ میزند. راوی بعد از آن اسیر وحشت و خرافات میشود و میگوید من دیگر خودم را نمیشناسم. روح اصلی من گویا از بدن من پرواز کرده است و او احساس میکند بی هیچ دلیل قابل تشخیصی تسخیر یک دیوانگی یا جنون شده است.
راوی بعد از این اتفاق شروع به مشروبخواری میکند و هر روز هم وضعش بدتر میشود. او بنای بدرفتاری با زن و حیوانات خانگیشان مخصوصا پلوتو را میگذارد. یک روز که مست است و دیروقت به خانه میآید یک چشم پلوتو را با کارد در میآورد. بعدها هم او را از شاخه درخت آویزان میکند و دار میزند. بعد از چندی خانهی او بی هیچ دلیلی آتش میگیرد و خاکستر میشود. سپس او گربهی دیگری را پیدا میکند که او هم مثل پلوتو یک چشم دارد ولی موی روی سینهاش سفید است. او به گربه علاقهمند میشود ولی آن نقش سفید روی سینهاش را یک نشانه شوم شیطانی میبیند و تلاش میکند که گربه را با تبر بکشد. زنش میآید که مانع شود، او تبر را به سر زنش میزند و زن با همان ضربه میمیرد. راوی او را در دیوار زیرزمین همانطور ایستاده دفن میکند. چهار روز میگذرد و او در صلح و آرامش به راحتی میخوابد. در این میان پلیس محلی از نبودن زن او مظنون میشود و برای تفتیش وارد منزل میشود. وقتی آنها وارد زیرزمین میشوند یکهو صدای جیغی بلند میشود. راوی میداند که این جیغ واقعی است. همان جا اعتراف میکند و پلیس دیوار را پایین میریزد و گربهی سیاه که روی سر زن مقتول نشسته است انتقام خود را میگیرد.
***
عدهای از منتقدان ادبی به این داستان ایراد گرفتهاند که خیلی شل و مکانیکی است. یعنی نه روح و جان دارد، و نه منطقی در وقایع داستان است. آنها میگویند: «آلن پو عنصر وحشت را فقط به خاطر ایجاد شوک میآورد، در حالی که گوتیک فقط یک دکور وحشت انگیز نیست و اهداف دیگری هم دارد و نمیشود از دکوراسیون گوتیک و وحشت فقط برای ایجاد فضا استفاده شود یا برای این که قرار است چیزی اتفاق بیفتد.» آلن پو در جواب گفته است: «چارچوب گوتیک فقط ماسکی بر داستانهای من است و نویسندهای که برای معانی پنهان قلم میزند، میتواند از هر سبکی برای دکوراسیون داستانش استفاده کند.» پو به وجود منطق در داستان اعتقاد نداشت و بیشتر به شوک آنی و جلب توجه خواننده و بیرون کشیدن احساسات خواننده اهمیت میداد. به هر حال او به عنوان تخیلیترین نویسنده امریکایی در سبک گوتیک شناخته شده است. البته گوتیک هفتاد سال بود که در ادبیات امریکا حضور داشت، ولی پو سعی کرد که این سبک را در ادبیات معاصر زمان خودش با استفاده از عناصر گوتیک مثل روح و موجودات خیالی و قدرتهای ماورایی یا وضعیت ویران و خراب، خیلی بزرگ و به یاد ماندنی کند.
در داستان «گربه سیاه» خواننده ناخوداگاه به تجربهی وحشت و فکرهای راوی متصل میشود. این داستان ظرفیت ذهن آدمی را نشان میدهد که چطور کسی میتواند شاهد زوال عقلش باشد و راجع به زوال عقلش نظر هم بدهد، ولی نتواند جلوی آن را بگیرد. راوی کاملا از تخریب عقل خود آگاه است و حتی در نقطهای تشخیص میدهد که رو به بدترشدن است، ولی نمیتواند جلویش را بگیرد. یکی از تاثیرات این داستان ایجاد حس نامحدود و بیمرز از فساد و زوال ذهنی است. خیلی از رفتارهای راوی کاملا بیمنطقاند و بی هیچ انگیزهای فقط بر مبنای کژی و زوال ذهناند. در این داستان چند اتفاق میافتد که بنا بر دلایل علت و معلولیاند و البته خود پو میگوید: «یک اتفاق شروع اتفاق دیگری است.»
پو اعتقاد داشت بزرگترین هنر یعنی تاثیر بر احساسات. به همین دلیل هم وجود منطق و اینتلکت در داستانهای رمانتیک را رها کرد و فقط به احساسات و غریزه رو آورد و از قالب گوتیک استفاده کرد.
شخصیتهای داستانهای پو غیر قابل اعتمادند، یعنی شما نمیتوانید باورشان داشته باشید. پارانویا دارند، مجرماند یا دیوانه و قاتلاند. در همین داستان راوی اصلا مشتاق است که زودتر جرمش کشف بشود. پو از طنز در داستانهایش به شکلی مکانیکی استفاده میکند. طنز او بیشتر حالتی هیستریک و ریشخندآمیز و آزاردهنده دارد تا آن طنز خندهداری که ما میشناسیم. حتی استفاده آلن پو از گروتسک بیشتر خنده دار است تا هراسناک. البته این داستان هم بیشتر کاریکاتور به نظر میآید. از اول تا آخر داستان در شخصیت راوی و اعمالش بزرگنمایی دیده میشود و دنیایی از واقعیت و فانتزی که با هم قاطی شدهاند تا قابل باور باشد یا دست کم برای شخصیت داستان قابل باور باشد. ما با تعجب به صحنههای ذهنمان نگاه میکنیم و به نظرمان بچهگانه و بیتوازن میآیند. در این داستان هم پو به مسائل اجتماعی اهمیت نمیدهد. اصلا برایش مهم نیست و واقعیت را فقط در روند ذهنی انسان میبیند. برای پو روند ذهنی یک فرد خیلی بیشتر اهمیت دارد تا جامعه یا دنیای انسان ها. تنها جایی که در داستانهایش نقش و رنگ اجتماعی میگیرد وقتی است که فرد مجرم به قانون جامعه تجاوز کرده و این وظیفهی پلیس است که جلوی این تجاوز به قانون را بگیرد و رمز این جرم باید آنجا باز بشود. مهم هم نیست که چه کسی این رمز را باز میکند. به هر حال پو جای محترمی را به خاطر تاثیرگذاربودن متن داستان و قابل آنالیز بودنش در ژانر کاراگاهی باز کرده است.
ژانر وحشت از نظر آرکیتایپی برمیگردد به داستان «سه سیب در هزار و یک شب» ولی از نظر ژانر مستقل خود به نام ژانر کاراگاهی یا پلیسی که دربارهی قتلهای مرموز است دور و بر سال ۱۹۰۰ جدی گرفته شد. عدهای آلن پو را اولین نویسندهای میدانند که دربارهی قتلهای مرموز نوشته است.
فرم داستاننویسی آلن پو که ساده، کوتاه و قابل آنالیز بود، مدلی شد برای شرلوک هلمز اثر کانون دویل.
پو از گروتسک برای مختلکردن دنیای واقعی استفاده میکند؛ برای این که یک دنیای واقعی با راز و رمزهای بیشتری را به ما معرفی کند. در همین داستان هم همینطور است. او میخواهد در ذهن خواننده ناآرامی و ناراحتی بوجود بیاورد تا او را با یک واقعیت ناآشنا روبهرویش کند. گروتسک قدرت تحریککردن ذهن خواننده یا شنونده را دارد و او را به حس بیگانگی، غریبگی و تک و تنها بودن در این دنیا میکشاند. بیاحساسبودن نسبت به زندگی، خالی و بیمعنابودن زندگی و آلت دست بودن در زندگی را تفهیم میکند. (نظریه کایسر)
عناصر گروتسک عبارتند از ترس، وحشت، مرگ حقارتبار، شخصیتهای عجیب و غریب، اتفاقهای غیرمترقبه و مرموز. عنصر گروتسک در «گربه سیاه»، ترس و وحشت است.
گروتسک یک درگیری حلنشدنی میان موجود دنیای گروتسکی در داستان و واکنش به آن بوجود میآورد. خوشبختانه این درگیری موازی است با حس عشق و نفرت نسبت به موجود خیالی یا غیرمعمول که از دنیای گروتسک دعوت شده است. بعضی از انگیزههای گروتسک سیاه و تاریکاند یا صحنههایی هراسناکاند. داستانها صحنههایی از طبیعتاند که درک و هیجان ما را برمی انگیزانند یا به ما طعم لذت از خوف را میدهند.
وقایع بیدلیل یکی از ایرادهای این داستان است. البته در این داستان نویسنده باید در دو جبهه بجنگد. یا باید تمرکزش را بدهد به احساس گناهِ راوی در قالب ترس و این که روز به روز عقل راوی رو به زوال میرود، یا این که تمرکزش را از اول تا آخر داستان ببرد روی شرایط ذهنی راوی که کنترلی بر خودش ندارد. نویسنده این قدرت را دارد که ترسناکبودن شرایط متشنج کسی را که به شدت از بیماری زوال عقل رنج میکشد نشان بدهد و ما این را از روی اعمال راوی که توسط روح شیطانی تسخیر شده است ــ و حتی خود او را هم غافلگیر میکند ــ درمیابیم. در نظر بگیرید که راوی هیچ کنترلی بر جرمی که مرتکب شده ندارد و بعدا در داستان همین کنترل نداشتن باعث انجام یک سری اعمال پشت سر هم میشود که او را هم به ویرانی میکشاند. عنصر وحشت و ترس کاملا در داستان قابل درک است.
به گفتهی کایسر: «گروتسک بیان یک دنیای عجیب و بیگانه است که ناگهان از یک زاویهی عجیب که میتواند خندهدار، وحشتناک یا اصلا هر دو باشد سر در میآورد. گروتسک دنیای طبیعیای را که ما میشناسیم بالا و پایین میکند و همهی عناصر طبیعی را برای ما غریب و شیطانی و عجیب جلوه میدهد. ما را وارد واقعیتی میکند که همه چیزش نامعلوم است. قوانین طبیعی خودش را دارد و توضیحات مورد پذیرش خودش را دارد، به اضافهی این که منشهای خودش را هم دارد.»
در این داستان هم نویسنده دنیای خودش را که جدا از دنیای طبیعی ماست خلق کرده است. فضای داستان از قوانین خاصی برخوردار است. «شخصیت تخریبشده، قوانینی که در دنیای ما لغو شده، هویت گم شدهی شخصیت، تحریف شکل و نشانهها و تکهتکهکردن آنچه در گذشته رخ داده است.» استفادهی پو از حیوانات در داستانهایش نشان دهندهی همان حیوانات در ادبیات گروتسک است. در این داستان وقتی پلوتو از بین میرود، راوی یک گربهی دیگر که شباهت زیادی به پلوتو دارد و کمی بزرگتر است پیدا میکند، به غیر از این که کمی موی سفید روی سینهاش دارد. او هم مثل پلوتو یک چشم دارد و زن راوی به او میگوید که یک جای دار روی گردن حیوان است، ولی او همچنان حیوان را دوست دارد و به او عشق میورزد، همانطور که پلوتو را دوست داشت. راوی گیج میشود و حیوان را از هر نظر با پلوتو مقایسه میکند و حتی با احترام دنبال صاحب این گربه میگردد. بعد که کسی را نمییابد، میآوردش خانه. گربه همان کارهای پلوتو را میکند و چنگالهای دراز و تیزش را به درون لباسهای او میکشد و مثل پلوتو با دست و پاهایش بالا میپرد و میآید روی سینهی او. این شباهتها باعث نگرانی همراه با خوفی در او میشود و همین وحشت و نگرانی باعث بیخوابی راوی میشود و کابوسی را برایش خلق میکند که نفسی را روی صورتش و سنگینی حیوانی را روی سرش حس میکند. او میگوید تا ابد نمیتواند از این احساس گناه نسبت به دارزدن پلوتو رهایی یابد. گربهی بعدی هم نه تنها خیلی عجیب سر و کلهاش پیدا میشود بلکه میآید تا از بیرحمی راوی انتقام بگیرد، و بعد هم که باعث میشود او را به خاطر کشتن زنش دار بزنند. گربه با جیغ هشداردهندهاش باعث لو رفتن راوی میشود. او روی سر زن با دهان سرخ و چشمهای آتشین نشسته است و راوی میگوید این حیوان شیطانی مرا قاتل کرد.
مرگ تحقیرآمیز
در این داستان از مرگ برای بیان تحقیر و کمارزشکردن استفاده شده است، و نیز به عنوان چیزی عجیب، غریب و ترسناک. دارزدن گربه سیاه، آویختنش از شاخهی درخت، سوختن خانه و زندگی به غیر از دیواری که عکس گربهی سیاه رویش افتاده، کشتن زن با تبر، دفن او در دیوار زیرزمین و سرانجام محکوم شدن راوی به مرگ.
وقایع مرموز و غیر قابل توضیح
کوری میگوید: «گروتسک فرمی است که مرز چیزهای طبیعی را میشکند. در این داستان پو خیلی خلاقانه از جیغِ برخاسته از دیوارِ سردابه استفاده میکند تا احساس تعلیق بیافریند.»
کلی هری میگوید: «آدم غیرنرمال کاملا یک انسان نیست. چیزی است که انسانبودن خود را از دست داده است و به بیانی دیگر خودش نیست. ویژگی آدم غیرنرمالِ طردشده از اجتماع، میتواند در جسم یا ذهن او حضور پیدا کند. ظاهر فیزیکی آدم غیرنرمال میتواند او را به موجودی شیطانی شبیه کند. مثلا چهرهی مار، زن، مرد یا سگی برای مردمی که ذهن نرمالی ندارند و دچار دیوانگیاند یا تحت تاثیر مشروب یا مصرف مواد مخدرند، میتواند بیشتر ترسناک به نظر بیاید و صحنههای خوفآوری را بسازد.»
اتفاق مرموز دیگری که راوی را دیوانه نشان میدهد این است که خیال میکند شکل گربه با ریسمان دور گردنش روی دیوار مهر زده شده است. تنها دیواری که پس از آتشسوزی سالم باقی مانده است. در داستان از چشم راوی شاید این مسئله طبیعی است ولی از چشم خواننده یک واقعهی ماورایی و غیرطبیعی است و دستی در کار بوده که چشم ما نمیتواند آن را ببیند. همچنین وجود موهای سفید نزدیک به سینهی حیوان که به نظر میآید هر روز بزرگتر میشود هم همین تاثیر عجیب و غریب خانهی قدیمی را دارد.
در این داستان، راوی که عاشق حیوانات است به یک آدم متنفر از حیوانات تبدیل میشود. همین میتواند یک فضای وحشت ایجاد کند. صحنهای که راوی حیوان بیچاره را از گلو میگیرد و یکی از چشمهایش را از کاسه درمیآورد، غیرنرمالبودن او را به ما نشان میدهد و بعد هم مرتکب بدترین عمل غیراخلاقی نسبت به حیوانات یعنی دارزدن حیوان میشود. او میگوید: «ریسمانی را دور گردنش گره زدم و از شاخهی درخت آویزانش کردم، همانطور که اشک از چشمهایم میریخت.» چطور کسی میتواند هم اشک بریزد و هم حیوانی را دار بزند؟ نویسنده در این پهلوگذاری، صحنهی ترس و طنز میآفریند. تضادی در لحن راوی و عملی که انجام میدهد به چشم میخورد که خواننده را تحریک میکند. اگر چه راوی از روی ترس میگوید فردا خواهم مرد و امروز سنگینی را از روی روحم برداشتم. او بعدا پشیمان میشود و نام این اتفاقات را میگذارد یک سری اتفاقات خانگی. راوی حتی از این که مشروبخوار شده است پشیمان است و میگوید همین مرا تا پای اعدام کشاند. در این نقطه دیگرغریزهی انسانی مرده است. تسخیر شیطانی شاید به خاطر الکلیشدن بوده باشد و ظهور دوبارهی گربهی سیاه برای انتقام بنا بر قانون کارما (که از هر دست بدهی از همان دست میگیری)، خواننده را سر جای خودش میخکوب میکند.