داستانِ «لبخند» را رِی برادبری نویسندهٔ آمریکایی در سال ۱۹۵۲ نوشت. درست یک سال قبل از «فارنهایت ۴۵۱» که بسیار مشهور شد. ولی این دو داستان نظریات مشترکی با هم دارند.
داستان «لبخند» در آینده رخ میدهد. بعد از این که جنگ تقریبا همهی رد پاهای تمدن را پاک کرده و از بین برده است. شهرها پر از خاکروبه و آثار و بقایای ویرانشدگیاند و شبها مزارع ذرت از مواد رادیواکتیو میدرخشند. آنهایی که در این جنگ اتمی زنده ماندهاند لباسهایی از جنس گونی میپوشند، و در غارها یا پشت دیوارهایی مشترک زندگی میکنند که از هوای سرد و یخ زده حفظ شوند. روح آنها به سردی هوای زمستانی است و روانشان پر از کینه به گذشتگان است. گذشتهای که باعث شده است زندگی رقتآمیز و پر از بدبختی امروز را داشته باشند.
در این جامعه زیبایی وجود ندارد و فقط نفرت و ویرانگری باقی مانده است. «تام» پسر جوانی است که در صف ایستاده تا نوبتش شود و برود لبخند مونالیزا را ببیند. چنانکه هر مردی که از جلوی تابلو میگذرد برای ستایش آن زیبایی تفی میاندازد و نوبت تفانداختن تام که میشود دهانش خشک میشود و تنها چیزی که او میتواند بگوید این است: «که چقدر زیباست.» جمعیت به سوی تام میآیند. تابلو را پاره و تکه تکه میکنند. تام هم در یک دنبالهرویِ کورکورانه به تابلو چنگ میزند و بخشی از لبخند را به دست میآورد. وقتی که وارد خانهاش که قبلا انبار غله بوده میشود، شب هنگام به آرامی تکهی چنگزده را باز میکند و لبخند را در دستش میفشرد. احساس خوبی در وجودش میدود و همانطور که این لبخند را نزدیک خودش دارد، به خواب میرود.
داستان نشان میدهد که در دنیایی که نفرت و ویرانگری جای صلح و زیبایی را گرفته، هنوز جای امیدواری هست. داستان «لبخند» به این امیدواری در دل جوانها شخصیت میدهد و روزنهای برای دنیای بهتر باز میکند. تام میداند که چگونه زیبایی را تحسین کند چون او آرامش و امنیت و عشق را در این لبخند پیدا کرده است. برای همین هم آن را تنگ به سینهاش میفشارد. اینجا باورِ برادبری بر این است که وقتی لبخند ستایش و تحسین شود، یعنی هنوز عشق وجود دارد و با عشق، همیشه امید به انسان و انسانیت نیز وجود خواهد داشت.
داستان در آینده است و در شهری بعد از جنگ اتمی، در میدان شهر رخ میدهد. در این داستان تکنولوژی، تمدن انسانی را هم فیزیکی و هم روحی نابود کرده است. داستان، صحنهی بعد از جنگ اتمی است که در مردم فقط نفرت به هر آن چه در گذشته بوده، به جا مانده. جادهها به خاطر بمبها خرد و خراب شدهاند و مزارع نابود.
جادهها را میتوان دوباره ساخت و مزارع دوباره میرویند، ولی مشکل اصلی در شرایط انسانها خوابیده است. در این جامعه، صلح و زیبایی مقایسه شده با زمانی که از تکنولوژی سوءاستفاده شده است. مردم دیگر هنر را تحسین و تشویق نمیکنند و ترجیح میدهند که به آن تف کنند و تکه پارهاش کنند و هر آثار و بقایای هنری را بسوزانند. البته برادبری هنوز امید به آینده دارد و این امید را از طریق تامِ جوان نشان میدهد.
راوی: دانای کل سوم شخص است. از دریچهی چشمِ تامِ جوان گفته میشود. شما یک دیدگاه جدید میبینید.
قهرمان داستان: تام جوان است که در صف بزرگسالان جلوی موزه ایستاده و به تابلوی مونالیزا اثر لئوناردو داوینچی که از رنگ روغن است و متعلق به گذشتگان است، تف میاندازند. مردم زندگی سخت و مشکلی دارند و از هر جزئی که متعلق به تمدن گذشتگان است نفرت دارند، چون آنها باعث جنگ اتمی شدهاند و همهی ماتَرکی که حق آنها برای رشد و زندگی بوده را ازشان گرفتهاند و به جایش ویرانی و بدبختی به جا گذاشتهاند. تام کنجکاو است و در صف ایستاده تا پرتره را ببیند چون شنیده است که لبخند میزند. او در عین حال سردرگم هم هست. نگاهش به تابلوی هنری مثل دیگران نیست و آن را زیبا میبیند. با توجه به چیزهایی که دیگران میگویند او هنوز هم درک نمیکند که چرا مردم اثر هنری را نابود میکنند و فکر میکند که این عمل درست نیست. او هم خوشحال است که این فرصت به او داده شده تا در صف موزه بایستد، و هم احساس گناه دارد که تف بکند، و هم راضی است که تابلو را دیده و لبخندی در جیبش است.
شخصیتهای بعدی: «گریگزبی»، پدر تام، مادر، برادر تام و مردماند که ما آنها را نمیشناسیم.
لبخند:در این داستان شخصیتپردازی یا «پرسونیفای» شده است و تنها بیان انسانی در زندگیِ تام است.
نقطهی اوج داستان: یکی، آنجاست که تام در جلوی صف است و به او گفته میشود تف بیندازد و او نمیتواند، و دیگری، آنجاست که به خانه میرسد و دست توی جیبش میکند و آن لبخندِ نقاشیشده را در دستش میفشارد.
موضوع داستان: انتقام است و عدم کنترل خشم. گریگزبی در بارهی خشم خود و لذت از جشن حرف میزند و به تام میگوید: «باعث و بانی همهی آن چیزی که امروز اتفاق افتاده ”گذشته“ است.» بعد گریگزبی و مرد پشت سر او گفتگویی را شروع میکنند. آنها میگویند: «لبخند میزنه؟ چی تمدن؟ نه. هیچکس نمیخوادِش. من که اصلا.»
سمبل ها: تابلوی مونالیزا که سمبل انتقام و خشم مردم از گذشتگان است. چون مردمی که بدبخت و بیچیز و آواره شدهاند، با پارهکردنِ این تابلو انتقام خود را از گذشتگان میگیرند. تام در دلِ سیاهی که همان خشم مردم و حملهی آنها به گذشته است، لبخند مونالیزا را پیدا میکند و روحش روشن میشود.
موضوع: راجع به انسانهایی است که خشم خودشان را در جای اشتباهی خالی میکنند. شهر در چیزهای مخرب و ویرانگر پیچیده شده است و هر عملی به جز ویرانی گذشته، غیرعادی انگاشته میشود. جامعه به طرف جلو پیش نمیرود و فقط در گذشته ایستاده و درجا میزند. شرایط بد و بدبختی و ویرانیِ محیط در اذهان آنها سایه افکنده و نمیتوانند عاقلانه فکر کنند. اگر کسی هم خواهان تغییر باشد، دیگران به او اجازه نمیدهند.
صحنههای داستان فُتوگرافیک یا بسیار قابل تجسماند: مهای که در شروع داستان میان ساختمانهای ویرانه تاب میخورد و با تابیدن نور در ساعت هفت پخش میشود؛ و جادهها که به خردههای پازل تشبیه شدهاند؛ همینطور صدایی که بلند میشود و ما میفهمیم که تپش قلب تام است و مثل آهنگی در گوشش میپیچد.
سبک نویسنده: داستان سیاه است. افسرده و غمافزاست. دو پهلوست و کشش دارد.
در آخر باید بگویم که «لبخند» داستان جالب و سرگرمکنندهای است که ارزش خواندن را دارد. برادبری خیلی شفاف موضوع خشم و انتقام را با مهارت ادبی خود بیان کرده است. ما نمیدانیم اگر واقعا چنین جنگ اتمیای برای زمین و انسانها رخ دهد، این داستان از تخیل به واقعیت خواهد پیوست یا نه.