صدای شادی و خنده همه از ضربههای باران روی سقف بلندتر است. برگ گلهای یاس را با وسواس نوازش میکنم و مطمئن میشوم آب داخل گلدان به قدر کافی تازه هست. از پنجره کناری بقیه را میبینم که جشن میگیرند و من از خوشحالیشان خوشحالم، از دور نگاه میکنم؛ از دور لبخندها بدون معلوم شدن چین و چروکهای صورتشان خودنمایی میکند. از دور برایم دست تکان میدهند که کاش من هم بینشان بودم؛ از نزدیک اما دستم را میگرفتند و متوجه سرد بودنش میشدند.
اما چهرهای که میخواستم را بینشان نمیدیدم، پس دوری میکردم. چهرهای که در ذهنم مثل نقاشی رنگ روغنی بود که به اشتباه برای لمس کردنش دستهایم را روی صورتش کشیده بودم و حالا نمیتوانستم خود واقعیاش را ببینم.
بوی خاک و باران تا دم در هلم میدهد و پرتم میکند وسط چاله آب کوچک روبروی در خانه.
شب است و از همینجا میتوانم ببینم چراغهای خیابان یک در میان روشن است ولی نه به اندازهای که بتوانم دور و برم را خوب ببینم.
آتشی که داخل ساختمان نیمهکارهٔ اطراف خانه روشن است نزدیکترین نوریست که به چشمم میخورد.از سرما میلرزم و دستهایم را محکم به هم فشار میدهم، اما از داخل خانه رفتن مقاومت میکنم، شاید خواب میبینم. صدای پای آشنایی را میشنوم. آرام و صبور، مثل آخرین اشک شبنم روی برگ درخت همان قدر بیصدا، انگار که همه اینها خیال است. صدای پاهایش را آخرین بار کجا شنیدم؟ از خودم میپرسم، هر چند میدانم پاسخش در خوابهایم پیدا میشود.
حرفی نمیزنیم، آنقدر تاریک است که صورتش را به سختی میتوانم ببینم. کاش به جای کاغذ شکلات ذرهای از آتش درون ساختمان یا کمی از نور چراغهای نیمه روشن خیابان را در جیبهایم داشتم.
آستینم را میکشد و به ماشین قراضهای که معلوم نیست از کجا پیدایش شده اشاره میکند. قبل اینکه آخرین قطره باران از شیروانی روی سرم فرود بیاید سوار میشوم. ماشین حتی سقف هم ندارد. انگار که خودش با دستهایش آن را کنده باشد؛ حالا دیگر تنها نیستیم. من و او و باران انگار دست هم را گرفتهایم و سوار ماشین عجیب و غریبش جاده را وجب میکنیم. همه جا هنوز هم تاریک است. چراغهای نئونی فروشگاههای کنار خیابان، تیرهای چراغ برق که یک در میان روشن هستند، با سرعت از کنارشان رد میشویم و من از هر فرصتی استفاده میکنم تا شاید از بین تمام آن روشناییهای سریع و گذرا صورتش را ببینم. برای یک لحظه هم که شده چشمهایش را زیر نور سبز کنار خیابان میبنیم، اما زود رد میشویم، دوباره مردمکش را بین تاریکی آسمان گم میکنم. موهایش با شاخههای درختان بالای سرمان متحد میشوند که به چشمم نیایند، باد سردی میوزد و حالا هر سه تایمان پریشانیم؛ من، موهایش و شاخه درختان.
صدای لبخندش را میشنوم که پشت چشمهایش مخفیشان کرده. حالا چطور در تاریکی دنبال کلید مخفیگاهش بگردم.جاده طولانیتر میشود و زمان کوتاهتر. فکر میکنم شاید آخر جاده به خورشید برسیم، اما میترسم صبح که بشود خوابم ببرد. میدیدم که با یک دستش ماشین را به حرکت در میآورد، اما میدانستم با دست دیگرش ریسمان شب را به چاه انداخته تا دستم به صبح نرسد. هرچند هر دو میدانستیم من حتی سراغ صبح هم نمیروم، چرا که میترسم او هم همراه با شب راهش را کج کند و برود.
***
باران با شدت میبارید و تمام وجودمان را سرما گرفته بود، ترس سرمازدگی جراتِ گرفتن دستانش را به من داد، هر چهقدر که خودش سرد به نظر میآمد دستانش گرم بودند. صورتم خیس بود و نمیدانستم آشیانه باران شده یا از خوشحالی اشک میریزم.
کمکم میتوانستم ماه را از دور ببینم، چشمهای پر از اشکم، اما حالا همه چیز را انگار از پشت شیشه بارانخوردهٔ ماشین میدیدند. این همان چهرهای بود که منتظرش بودم، حالا او، ماه و باران در چشمم تار شده بودند، چشمان خیسم نمیگذاشت از هم تفکیکشان کنم؛ انگار رنگها را با هم آمیخته بودند و من درون این ابهام رنگارنگ دنبال او میگشتم.
چشمانم را باز میکنم، به خودم میآیم. دیگر صبح شده است و بوی یاس میآید. پنجره هنوز باز است و من داخل خانهام. تا میخواهم باور کنم که شاید همه اینها خواب بودند، دستانم را باز میکنم. برگ درخت وسط جاده که هنوز هم خیس است دستم را نوازش میکند.
حالا من بین خیال و واقعیت پنجره را باز میگذارم؛ مراقب برگ درخت و گلهای یاس هستم که بویشان با دفعه بعدی که باد و باران میآید از پنجره تمام کوچه را پر کند، شاید این بار او زودتر راه را پیدا کند.