ادبیات، فلسفه، سیاست

latte

کافه سیاه

پرنیان امانی

صدای غرولند مادرش در حالی که سرامیک‌های کف خانه را می‌سابید به گوش می‌رسید: دختر تن لش. نه دانشگاه رفتی، نه کار می‌کنی، کلا بگو ببینم در این زندگی سراسر مفت‌خوری خود چه دستاورد و موفقیتی داشته‌ای؟

به شدت درمانده بود اما کاری نمی‌توانست بکند جز نگاه کردن به موفقیت‌های بقیه در اینستاگرام.

بیست و شش سال داشت و هنوز نانخور خانه پدری بود. کارهای زیادی را امتحان کرده بود اما نتوانست دوام بیاورد. از جماعت بیزار بود، حتی گاها خودش را هم به زور تحمل می‌کرد.

صدای غرولند مادرش در حالی که سرامیک‌های کف خانه را می‌سابید به گوش می‌رسید: دختر تن لش. نه دانشگاه رفتی، نه کار می‌کنی، کلا بگو ببینم در این زندگی سراسر مفت‌خوری خود چه دستاورد و موفقیتی داشته‌ای؟

حتی شوهر هم نمی‌کنی. تمام پسرها را فراری می‌دهی. نه! همه را فراری می‌دهی. چند سال است خانه خاله‌ات نرفته‌ای؟ مادربزرگ بیچاره‌ات را که… آه… انقدر امروز و فردا کردی که مراسم ختمش رفتی. خدا من را لعنت کند با این بچه پس انداختنم.

وسط سخنرانی‌های مادرش بلند شد، لباس چروکی پوشید، آرایش که نکرد هیچ حتی موهایش را هم شانه نکرد و رفت بیرون.

آفتاب تندی بود. یادش آمد دیشب در یک پست اینستاگرامی یکی از همین زن‌های خوشبخت گفته بود: اگر ضدآفتاب نزنید صورتتان چروک می‌افتد و پیر می‌شوید.

داد می‌زند: جهنم.

بعد یادش می‌آید وسط خیابان است. لحظه‌ای شرم می‌کند و بعد با خود می‌گوید: این هم جهنم.

خواست ناخنش را بجود اما دید ناخنی برایش نمانده که زیر دندان‌هایش به وحشیانه‌ترین شکل ممکن ساییده شود.

به ایستگاه مترو رفت. سرش را بلند نکرد و هیچ چهره‌ای را نکاوید. حال کسی را از چشمانش جویا نشد و فقط به پله برقی چشم دوخت که با ریتم خاصی پایین می‌رفت. سوار مترو می‌شود و با خود می‌گوید: اولین ایستگاهی پیاده می‌شوم که حرف اول اسم آن ایستگاه با حرف اول اسمم یکی باشد و اولین آگهی کاری که دیدم، می‌روم داخل و می‌پرسم: عذرخواهی می‌کنم، همکار نیاز داشتید. درست است؟

نه این طور خوب نیست. حالا یک چیزی می‌گویم. خلاصه اولین جا کار می‌کنم، هر کاری که باشد.

در اولین ایستگاه با مشخصات مد نظرش پیاده شد. یک ساعت راه رفت و ویترین‌ها را با دقت کاوید.

هیچ جا چیز درخور توجهی پیدا نکرد. کلا گویا ملت نیازمند کمک نبودند، اگر هم آگهی کاری بود با خط درشت نوشته شده بود: به یک همکار مرد نیازمندیم.

با خود گفت: مرد، مرد، مرد. از مردها بیزارم که باعث می‌شوند من بیش از پیش منت‌های مادرم را تحمل کنم.

گرما کلافه‌اش کرده بود، کار از دست او می‌گریخت و عصبی بود از مردهایی که برای کار به دنبال مرد بودند.

کج خلقی‌اش با وجود گرسنگی و تشنگی شدت می‌گرفت.

– حداقل بروم یک چیزی کوفت کنم، اولین کافه.

اولین کافه‌ای که به آن رسید اما خیلی گران‌قیمت به نظر می‌رسید. بنایی سیاه و اندکی ترسناک بود. تابلویی داشت با نوشته‌ی «کافه سیاه».

با خود گفت: حالا مگر یک لاته چقدر آب می‌خورد؟ جهنم.

و وارد کافه شد.

مدتی طول کشید تا مسیر را تشخیص دهد. همه چیز سیاه، از دیوارها گرفته تا صندلی‌ها و میزها‌ و حتی لباس کافه‌چی‌ها همه و همه سیاه است.

آهنگی که به نظرش نوازنده‌ی آن هم روح سیاهی داشته در حال پخش است.

جلو می‌رود. صندوقدار لبخند نمی‌زند. خیلی افسرده به نظر می‌رسد. تقریبا تمام کسانی که در کافه هستند همین وضعیت را دارند، که نود درصد مشتری‌ها را هم شامل می‌شود.

صندوقدار با بی‌حالی و لحنی که هیچ نشانی از خوش‌آمدگویی ندارد می‌گوید: خوش آمدید. چی میل دارید؟

– لاته.

– بله.

به ظروف سرو نگاهی می‌اندازد. همه سیاه هستند.

با شوق و ذوقی که کمتر از خودش سراغ داشت، گفت: اینجا خیلی جای باحالی است.

اما شوق او هیچ تاثیری بر روی صندوقدار ندارد، همچنان خشک و سرد است. مثل یخ.

با چشمان سیاه و بی سویش به او می‌نگرد و می‌گوید: لطفا بنشینید و منتظر باشید.

همینکه می‌خواهد سرش را برگرداند تا جایی برای نشستن پیدا کند یک آگهی نظرش را جلب می‌کند.

آگهی که با جوهر سفید روی کاغذی سیاه با خط خوش نوشته‌اند: به یک همکار خانوم نیازمندیم.

از خوشحالی بال در می‌آورد.

– عه! کارمند نیاز دارید؟

صندوقدار با نگاهی از سر‌تا‌پای او را می‌کاود و به او می‌گوید: متاسفانه شما فاقد شرایط کار در اینجا هستید.

دختر با تعجب پرسید: آخر چرا؟ کار در کافه که کاری ندارد.

– خب، کار راحتی هم نیست. به علاوه، اینجا شرایطی دارد.

– مثلا چی؟

صندوقدار به چشمانش نگاه می‌کند. نگاهش نافذ است، دختر از نگاه او خجالت می‌کشد ولی بعد بر خودش مسلط می‌شود.

صندوقدار گفت: داشتن چشم و موی مشکی یکی از موارد مورد نیاز است. که شما آنرا ندارید. اینجا همه چیز سیاه است، این موضوع خیلی برای آقای مدیر اهمیت دارد، لطفا نپرسید که چرا. کسی نمی‌داند.

– موهایم را رنگ می‌کنم. همین الانش هم رنگ است، آبی رنگ کرده‌ام.

– با چشمان آبی‌ات چه کار میکنی؟ آنها را از کاسه در می‌آوری؟

چیزی ندارد بگوید. یک لحظه طوری که گویا نظریه نسبیت عام را تکمیل کرده باشد، فاتحانه می‌گوید: لنز. لنز مشکی می‌خرم.

– همه لنز رنگی می‌خرند تو می‌خواهی لنز مشکی بخری؟

صندوقدار از این فکر می‌خندد، اما نه خیلی بلند و نه خیلی طولانی.

– اگر بتوانم اینجا کار کنم این کار را می‌کنم.

صندوقدار سری تکان می‌دهد و می‌گوید: درخواستتان را به مدیریت کافه می‌گویم.

– ممنون.

– حالا برو با یکی از همکاران خانم صحبت کن. آنها بهتر راهنمایی‌ات می‌کنند.

طبق حرف‌های صندوقدار عمل می‌کند.

با خود می‌گوید: اولین خانومی که پیدا کردم، آهان.

و اولین خانوم سر می‌رسد. هم سن و سال اوست اما عبوس و گرفته است. برعکس او که با وجود ناملایمات زندگی هنوز اندک مقداری کودک درونش فعال است.

– گفتند با شما صحبت کنم تا راهنمایی‌ام کنید.

خانوم سری تکان می‌دهد اما ناگهان می‌ایستد. با تعجب نگاهش می‌کند.

– پارتی داری؟

دختر با تعجب می‌گوید: آخر کار در کافه چه پارتی می‌خواهد؟

خانوم جلوتر می‌آید، چهره‌اش جذاب ولی خسته است. آرایش اسموکی صورتش را پوشانده است. شاید بدون آرایش دیگر زیبا نباشد. رژ لب مشکی. این را نپسندید.

– رژ ‌لب مشکی. باید بخری. موهایت را حالا یک کاری می‌توانی بکنی. چشمهایت.

نگذاشت حرفش تمام شود.

– لنز.

ابروان کمندش را بالا می‌دهد. خطوطی نه چندان ظریف روی پیشانی‌اش پیدا می‌شود.

– لباس را از خودمان می‌گیری. خداروشکر هیکلت مانعی ندارد. تو فقط لنز و رنگ مو را بخر. پول داری؟

بی‌درنگ جواب می‌دهد: بله. بله دارم.

دروغگوی خوبی بود.

– لنز مشکی را هر جایی ندارند. باید زیاد بگردی.

نگاهی به سر‌تا‌پایش می‌اندازد و می‌گوید: به نظر آبی دوست داری.

جواب می‌دهد: بله. رنگ مورد علاقه‌ام است.

– دیگر چه بخواهی چه نخواهی، مشکی رنگ مورد علاقه‌ات خواهد بود. اختیار نیست. جبر است.

دختر به لباس آبی خود نگاهی می‌اندازد. فقط خدا می‌دانست چقدر دوستش دارد.

سری تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: درست است.

– فرم همکاری را پر کن. فردا می‌بینمت.

فرم را پر کرد و رفت. قبل رفتن اندکی جلوی کولر کنار در خروجی ایستاد تا باد کولر بخورد توی صورتش. قرار بود وارد جهنم شود، باید خودش را آماده می‌کرد.

صد متری که از کافه دور شد یادش آمد هنوز گرسنه و تشنه است و حتی لاته هم نخورده.

– کار می‌کنم، زیاد کار می‌کنم.

پولی در حساب نداشت.

– چه کنم؟

عقلش یاری نمی‌کرد. گلوکزی در رگ‌های مغزش نمانده بود، آفتاب هم می‌تابید فرق کله آبی‌اش.

ناگهان چیزی در دستانش برق زد. برق طلایی‌اش درست خورد توی چشمانش. النگو. تک و تنها النگویش.

– اولین طلافروشی می‌فروشمت.

اولین طلافروشی تقریبا به قیمت مفت فروختش.

بعد رفت یک گوشه‌ی خیابان ایستاد تا کاری که قبل از هر خرید انجام می‌داد را انجام دهد.

سایت‌های مختلف خرید و فروش کالا و اقلام را باز می‌کرد و قیمت‌ مارک‌های مختلف محصولات مورد نظرش را پیدا می‌کرد تا وقت مواجه شدن با آنها شوکه نشود.

– رنگ مو. اوه. چقدر گرون شده.

بعد از آن…

– لنز فکر نکنم گران باشد. یک تکه پلاستیک است دیگر.

یک دفعه داد می‌زند: چی؟

باز یادش می‌آید که خیابان است، شلوغی است و او از دید مردم و خودش دیوانه‌ای بیش نیست.

باز هم زیر لب می‌گوید: به جهنم.

این فرآیند هر روز اوست.

– رژ‌ لب مشکی که دیگر گران نیست. یا خود خدا. چرا یک ماتیک باید انقدر گران باشد؟

نا ندارد دنبال وسایل بگردد. گوشه‌ی خیابان می‌ایستد و آنلاین آنها را سفارش می‌دهد.

صبح روز بعد با موهای سیاه، چشمانی سیاه و لب‌هایی سیاه و مات از اتاق نشیمن خانه می‌گذرد تا برود سرکار.

مادرش مچش را می‌گیرد، به علاوه مچ دستش را هم می‌گیرد و داد می‌زند: این چه ریخت و قیافه‌ی عجوزه‌ای است که برای خودت درست کرده‌ای؟

– ولم کن.‌ می‌خواهم بروم سرکار.

هر چه بیشتر سعی می‌کند مچ دستش را آزاد کند مادرش حلقه‌ی محاصره دور مچش را تنگ‌تر می‌کند.

ناگهان مادرش داد می‌زند: کثافت توله سگ، النگویت کجاست؟

– فروختم.

مادرش مچ دست او را رها می‌کند و پرت می‌کند. نمی‌داند به کدام سو، فقط بی‌هوا پرتش می‌کند. طوری که گویی جسمی نجس را در دست دارد.

به دختر سر‌تا‌پا سیاه خود می‌نگرد که دور می‌شود.

داد می‌زند: الهی سیاه بخت بشوی که روزگارم را سیاه کردی.

دختر تمام توانش را جمع کرده بود نگرید، که آرایش چشمش خراب نشود. با تمام توان به سمت ایستگاه مترو نزدیک خانه‌شان دوید.

وقتی به ایستگاه رسید نفسش گرفت. قلبش به شدت تند می‌زد. قدری مکث می‌کند تا نفسی تازه کند. سرش را بلند می‌کند تا به اطراف نگاهی بیندازد، حالا که فکر می‌کند قبلا هیچ وقت این کار را نکرده است.

ناگهان خون در رگ‌هایش خشک می‌شود.

رو‌به‌روی ایستگاه، بنایی آبی‌رنگ توجهش را جلب می‌کند.

روی تابلویی کمی بالاتر از در ورودی بنا نوشته شده است: کافه آبی.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش