«در برگشت به مرگ» نخستین رمان یعقوب یسناست. این رمان یک شخصیت مرکزی دارد؛ کسی که پس از حدود چهل سال تبعید به خانهاش برمیگردد تا بمیرد.
زبان روایی داستان اول شخص است و بخش عمدهی آن تکگویی غلامحسین با خودش است و بیان خاطرات گذشتهاش.
تمام این داستان یک صد و هفده صفحهای در جریان سه، چهار روزی روایت میشود که غلامحسین پس از چهار دهه به دهکده خود بازگشته است.
روای داستان، پس چند دهه غربت و تبعید، باکولهبار افسردگی اکنون به دهکده خودش برگشته بر گاوسنگی نشسته است که در زمان کودکی مینشست و ماهی میگرفت اما اکنون آمده که خودش را به ماهیان بسپارد:
«پس از سالها باز برگاوسنگی نشستم که در کودکیهایم می نشستم، چنگگام را میانداختم به آب ماهی میگرفتم. این بار میخواستم خود را به آب پرتابم کنم و بدنم را به ماهیان بسپارم…»
در همین چند جمله نخستین، طرح و پی رنگ رمان چیده شده و گرهافکنی رخ میدهد و این پرسش برای خواننده مطرح میشود که چرا زندگی راوی داستان از این رو به آن رو شده؛ چرا در جایی نشسته که زمانی برای لذت از زندگی ماهی میگرفت، ولی اکنون میخواهد تن خود را به ماهیها بسپارد. راوی پیش از اینکه بخواهد خود را از بالای گاوسنگ به عمق دره پرتاب کند، نخستین شلیک به یادش میآید و از لبه پرتگاه خودش را پس میکشد:
– غلامحسین ترسیدی!
– نترسیدم. زندگی بهانه است. زندگی با بهانه ادامه میآبد. زندگی باز پیش رویم بهانهای گذاشت.
– داری ترست را فرافکنی می کنی! اگر نه چی بهانهای وجود داشت اینجا باشی.
– بحث ترس نیست. بهانه این شد تا زندگیم را روایت کنم.
– بهتر است بگویم زندگی بهانه شد تا خود را توسط من روایت کند.»
به این ترتیب زندگی بهانهای روی دستش میگذارد که چند روزی نفس بکشد و زندگی را روایت کند.
* * *
جهان رمان، جهان تجربه زیستهٔ آدمی است. تجربهای که هر روز در زندگی فردی و اجتماعی ما تکرار میشود. روایتی از چرخهٔ زندگی از تولد تا مرگ. روایت آرزوهای به ثمر نرسیده، روایتی از شکستها و پیروزیها؛ در نهایت روایتی از تصوارت ذهنی و فهم ما از چیزها وهستی.
هر متنی که تولید میشود و هر اثری که خلق میشود به نحوی میخواهد بگوید که فهم نویسنده از هستی و چیزها این گونه است. در حقیقت دنیای متن محصول تفکر و تراووشهای ذهنی نویسنده است. نویسنده میخواهد هستی خود را به متن منتقل کند. انتقال «هستی نامریی» نویسنده به دنیای متن، تضمینی است برای بقای آگاهی نویسنده و اینکه نویسنده با خلق اثر نوشتاری این «هستی نامریی» را به نمایش همگانی میگذارد.
وقتی «هستی نامریی» آدمی در قالب متن چهرهٔ خود را آشکار میسازد، این آشکارسازی سبب میشود که مردمان زیادی بیایند و متن تازه متولد شده را بخوانند. در این خوانش، کسانی که هستی خود را هنوز آشکار نساختند و یا مجال بروز تجربههای زیسته خود را نداشتند یا تجربههای مشابهی داشتند با جهان متن ارتباط حسی و عاطفی برقرار میکنند. در بسیاری از رویدادها گام به گام با کرکترهایی را که نویسنده خلق کرده همذات پنداری میکنند.
من به عنوان خوانندهٔ تفننی ادبیات، در خوانش رمان « در برگشت به مرگ» یعقوب یسنا، چنین تجربهای داشتم؛ تجربهٔ برگشت ناپذیری به گذشته، تجربهٔ هستی برباد رفته و اینکه آدمی چنین بیرحمانه اسیر توهمات خود ساختهٔ خود شده و هرروز آزادی «این درفش پاره پاره» را با برچسپ چپی و راستی، سوسیالیزم و امپریالیزم و هزاران ایزم دیگر در بند میکشد و بر گور خود میآویزد.
مفهوم مرگ و مرگاندیشی
«مرگاندیشی» مفهومی نیست که تنها در رمان «در برگشت به مرگ» به صورت عریان و فاجعه بارش چهره گشوده باشد. در آثار ادبی که در این سالها در افغانستان پدید آمدهاند، مرگ واژهٔ پربسامدی بوده. «مرگ و برادرش» از خسرو مانی که حتا نام و عنوانش مرگ است و تمام صحنهها و پازلهای داستانی در این اثر با مرگ گره خورده است. «دختران تالی» اثر سیامک هروی نیز روایت مرگ و فاجعه است؛ مرگی که در چاکِ درهٔ تالی چنبر زده و در هیات ملاخداد و حواریون طالبش بر مردم تالی و دختران زیباش نازل شده است. اما پشت سر هیولای مرگ در رمان «دختران تالی» و« مرگ و برادرش» دم و دستگاه ایدیولوژی طالبانیزم – شوونیزم قبیله خوابیده است.
آنچه که « در برگشت به مرگ»، «دختران تالی» و «مرگ و برادرش» مشترک است، این است که مرگ آفرینان و مرگآوران ماهیت شان یکی است. تنها تفاوتی که اینها دارند در نام و برچسپی هست که بر خود میزنند؛ یا زیر پرچم کمونیسم آدم میکشند یا زیر پرچم مجاهد، طالب و داعش، ولی در نتیجه هدف همهشان ویرانی و کشتار است.
مواجهه نزدیک با مرگ
آنچه که شخصیت رمان « دربرگشت به مرگ» را در مقایسه با دیگر رمانهای مشابهی که با این عنوان نبشته شدهاند متمایز میسازد؛ مساله مواجه با مرگ است.
ولی قصه مرگ غلامحسین در رمان «دربرگشت به مرگ»، با مرگ شخصیت مالون ساموئل بکت در رمان «مالون میمیرد» فرق دارد. با مرگ ورونیکای پائولو کوئیلو در رمان «ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد» هم متفاوت است. مالون کهن سال در بستر منتظر مرگ است. با نگاهی به گذشته به پوچی زندگی میاندیشد و زندگی را بازیچه فکر میکند و تا رسیدن مرگ با داستان سرایی خودش را سرگرم میکند. ورونیکای پائولو کوئیلو بهانهای برای زندگی ندارد. به آرزوهایش رسیده تصمیم میگیرد که بمیرد تابلت خواب آور میخورد و سر از بیمارستان روانی درمیآورد و به زندگی جذب میشود.
ولی در برگشت به مرگ، مساله این نیست که غلامحسین، راوی داستان در پنجاه سالگی از دست زندگی خلاص میشود. مساله این است که غلامحسین سالها پیش با مرگ دُچار شده است. مرگی که غلامحسین با آن روبرو شد در ابتدا خود خواسته نبود. او تصمیم نداشت که بمیرد و یا خانواده و بستگانش را از دست بدهد. وقتی که کودکی بیش نیست و تازه پایش را از قریه خود برون میگذارد، میخواهد جهان پیرامون خود را کشف کند و بار مسئولیت زندگی را از شانه پدرش سبک تر بسازد. ناخواسته با مرگ مواجه میشود، جوخههای روسی با عساکر افغان در برابر دیدگان وحشت زدهاش، پدر و شماری از اهالی قریه دهن زمینک را به رگبار میبندند.
بعد از آن بیآنکه از خود اختیاری داشته باشد، او را به کابل میآورند در پرورشگاه وطن، اصول نظامی و ایدیولوژی کمونیسم را به او آموزش میدهند. وقتی به کابل برمیگردد، هنوز مصایب بزرگی را که بر قوم او رفته، نمیداند؛ چون اصلا نمیداند که قوم چیست و او به کدام تبار مربوط است. ولی دنیای بیرون از دهکده غلامحسین کاملا متفاوت است، کابلی که غلامحسین وارد آن شده است، با تمام خشونت چهرهٔ تبعیضآمیز خود را آشکار میسازد.
به غلامحسین گفته میشود که او متعلق به تبار هزاره است. ولی او هنوز معنای این برچسب را نمیداند که هزاره بودن یعنی چی؟ پس از مدتی، تصادفا باجگرن میرزاعلی یکی از اقوامش روبرو میشود و این آشنایی نقطهای عطفی میشود در زندگی غلامحسین. خانه جگرن در خیرخانه است. در نخسیتن روزی که جگرن او را به خانه خود میبرد، در مسیر راه آماج دشنام بچههای کوچه قرار میگیرد و به جرم اینکه به تبار خاصی تعلق دارد، توهین میشود.
آن وقت است که غلامحسین به این درک میرسد که نام دومی هم دارد و آن «هزاره» است؛ و هزاره بودن یعنی از امتیازات حقوق شهروندی و انسانی محروم بودن؛ یعنی نمیتوانی به آنجا که میخواهی برسی… غلامحسین در دنیای پر از تبعیض میبیند که آرزوهایش مرده است. دنیای کودکیاش برباد رفته است. اما در اوج ناامیدی اتفاقی میافتد که زندگی اش را دگرگون میکند و آن آشنایی با خانواده جگرن میرزاعلی است.
رفت و آمد او به خانه جگرن، خاله زینب و شیکبا دختر جوان جگرن، فصلی تازهای در زندگی او باز میکند. اینکه میتواند با عشق و امید به زندگی ادامه بدهد؛ هرچند که پدرش را از دست داده و از مادر و برادرانش در دامنه کوههای هندوکش خبر ندارد و شرایط به گونهای است که نمی تواند به آغوش خانه باز گردد.
عشق، شکیبا و مهر و محبت خانوادهٔ جگرن، بارقههای امید را در ذهنش روشن میکند. درست در لحظهای که قرار است با شکیبا ازدواج کند. حزب خلق و پرچم او و شماری از بچههای پرورشگاه وطن را برای تحصیلات نظامی به مسکو میفرستد و غلامحسین برای آخرین بار در میدان هوایی با شیکبا چشم در چشم میشود.
غلامحسین پنج، شش سال را در مسکو با دلگرمی به عشق شکیبا و انتظار برگشت به کابل سپری میکند. بعد از برگشت با هزاران امید و آرزو بیصبرانه سراغ خانه جگرن می رود، ولی آخرین امید و دلبستگی خود را به زندگی از دست میدهد. از زبان همسایه جگرن میشنود:
– در این کشور که واسطه نداشتی خانه ات را به کسی دیگه میدهند و خودت را به گوشه کشور میفرستند.
- جگرن میرزا علی از این جا رفته؟
– خودش نرفت قدرت را که نجیب گرفت، تعدادی را از وزارت دفاع و داخله تبدیل کرد و…
غلامحسین ناامید بر میگردد و در جلال آباد در کندک قول اردو به عنوان مسئول تبلیغات سیاسی مقرر میشود. در آن جا نیز، تبعیض کشنده منجر به درگیری او با چند نفر میشود و این درگیری به زندانی شدن او میانجامد.
نمادها در «برگشت به مرگ»
در رمان «در برگشت به مرگ» از نمادهای زیاد استفاده شده است. شخصیت اصلی داستان در هیات یک فیلسوف کتابخوان ظاهر شده و اشراف عمیقی به ساحت نمادشناسی دارد. طرح و پیرنگ داستان بسیار ساده چیده شده اما در عین حال وقتی به ساختار روایی طرح نگاه میکنیم، میبینم که به آن سادگی که فکر میکنیم نیست. چیزی از نوع سهل ممتنع. نثر روان و عاری از تکلف، خواننده را به اعماق میبرد. با وجودی که از نظر ساختاری، روایت خطی ندارد. نویسنده از آخر شروع کرده و با فلاشبک یا نقب به گذشته رویدادها را هوشمندانه کنارهم قرار میدهد. این گسست ساختاری- روایی چیزی از جذبه داستان کم نمیکند. این رمان آمیزه ایست از رئالیسم و سورئالیسم.
جانمایهٔ رمان بر تک گوییهای شخصیت مرکزی رمان استوار است. غلامحسین در کودکی سفر نامعلومی را آغاز میکند، سفری که در شکل گیری ساحت فکری و جهان بینی او تاثیرات ژرفی میگذارد. اصول فلسفهٔ مارکسیزم و لینینسم میخواند، نسبت خود را با جهان مشخص میکند. در این جا نویسنده افکار خودش را در شخصیت غلامحسین تبارز میدهد. غلامحسین دیگر آن کودک سادهٔ دامنه کوههای هندوکش نیست. او این بار با آگاهی کامل برگشته وقتی رفته بود مسلمان بود، بعد مارکسیست و کمونیست شد و اکنون به پوچی وجود خود رسیده است.
نویسنده در جریان روایت، به بیان منویات درونی خود میپردازد که با دیدن کوزه شراب، زن، تفنگ و کتاب وسوسه میشود و در زندگی نمیتواند از کنار این چهار چیز به راحتی بگذرد.
تصمیم غلامحسین برای بازگشت به آغوش مرگ از در بدو امر اختیاری مینماید، ولی وقتی به گذشتهٔ او نقب میزنی میبینی که غلامحسین بهانهای برای زندگی ندارد. خودکشی غلامحسین اعتراضی است علیه تبعیض، تاریک اندیشی و سنتهای باطل، اعتراضی است به وضعیت سیاسی اجتماعی حاکم در کشورش …
از سویی، غلامحسین تنها کسی نیست که در قریه دهان زمینک بغلان خودکشی میکند، پیش از او گلخمار با تمام زیباییهایش، برضد تصمیم خانواده برای ازدواج اجباری، تن مرمرین خود را به ماهیان سپرده بود. شکیبا در همین قریه پس از انکه از کابل آواره میشود، بدست بندعلی سلاخی میشود و پیش از آن نیز دهکدهٔ زیبای دامنه هندوکش، شاهد مرگ دختران و پسران زیبا بوده است. افسانهٔ سهراب و دختر دریا و…
راوی «به خوشبخت مردن» میاندیشد و از این خودکشی رضایت دارد، چون به این فهم رسیده است که وجودش بیهوده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
شناسنامه کتاب
عنوان: در برگشت به مرگ
نویسنده: یعقوب یسنا
ناشر: نشر نبشت
قالب کتاب: چاپی/الکترونیک
طرحجلد، صفحهآرایی و تولید کتاب دیجیتال: نشر نبشت