لیبرالیسم همواره هدف انتقادات فزاینده در دنیا بوده است. در خط مقدم این انتقاد، گروهی نخبه موسوم به پُستلیبرالها قرار دارند که مدام از فردگراییِ رادیکال و آثار فرسایندهای که اقتصادِ بازار بر جوامع دارد ناله میکنند. اما هرچند پستلیبرالها برخی نقدهای باورپرپذیر ارائه میکنند، در نهایت این جنبش خطری علیه دموکراسی در جهان است.
***
لیبرالیسم به عنوان یک مرامِ انقلابی، از زمان تولدش در قرن ۱۷م (یا ۱۸م یا ۱۹م، بسته به اینکه از که بپرسید)، یک چیز همیشه فراوان داشته: منتقد.
بسیاری از معروفترینشان در طیفِ سیاسیِ چپ بودهاند؛ از مارکس که دربارهٔ استثمار و بیگانگیِ جامعهٔ بورژوا مهملبافی میکرد، تا فوکو که جامعهٔ انضباطیِ در حال ظهور ما را تقبیح میکرد. اما از همان زمانی که رابرت فیلمر در کتابِ پدرسالار از حق الهیِ شاهان دفاع کرد، و ژوزف دو مستر، کاتولیکِ سلطنتطلب، قدرتِ عقلِ عصرِ روشنگری را ویرانگر خواند، خیلیهای دیگر هم از طیفِ سیاسیِ راست با لیبرالیسم دشمن بودند.
یکی از متمایزترین نقدها علیه لیبرالیسم هم از طرف گروهی مطرح شده که خود را پُستلیبرال خوانده و بر تغییر رژیم در آمریکا و جاهای دیگر اصرار دارند. هر چند بسیاری از نقدهای پسالیبرالْ تکرارِ درازگوییهای قدیمی است، این جنبش به قدر کافی بانفوذ و جدید است که نیازمند نگاهی نزدیکتر باشد.
برخی از ماهرترین و پرسشگرترین پسالیبرالها انتقادهایی از لیبرالیسم مطرح میکنند که واقعا گزنده است. آنها به درستی دست میگذارند بر پیامدِ تاکیدِ بیشازحد بر فردگرایی و بازارسازیِ جامعه که میتواند به امحاءِ امر اجتماعی بینجامد. لیبرالها باید از این انتقاد بیاموزند: اما باید نگران آن هم باشند. چون این پسالیبرالهای بنیادگرا، با لاسیدن با دیکتاتوری و حکومت دینی، تهدیدی جدی علیه دموکراسی هستند، بهخصوص آنکه ایدهآلهای آنها مورد توجهِ راستگرایان هم قرار گرفته است.
دشمنان لیبرالیسم
آدریان ورمیول (نظریهسازِ پسالیبرال) در مقالهای با عنوان آیینِ لیبرالیسم این طور مینویسد:
«لیبرالیسم برای حفظِ پویاییِ مذهباش به دشمن نیاز دارد. چون هرگز نمیتواند در آبهای آرام ساکن شود… لازم است که در هر زمان نبردی برای جنگیدن باشد. یک لیبرالِ خوب همیشه باید بتواند بگوید که: ”ما پیشرفت کردیم، ولی هنوز کارهای زیادی هست“. برای همین هم وقتی پیروزیِ ازدواجِ همجنسها آنچنان ناگهانی و کامل اتفاق افتاد، به چیز دیگری نیاز بود تا به لیبرالیسم جان ببخشد، و تراجنسیت سریعا این خلاء را پر کرد، و نیروهای ارتجاعیِ تازهای تعریف کرد که تکرار و تجلیلِ این جشن را میسر کند. و اگر حمایت و تاییدِ بهاصطلاح ”هویت جنسی“ به هنجار حقوقی و اجتماعیِ عمومی بدل شود، مرزی تازه باز خواهد شد، و موضوعی تازه به صدر دستورکار عمومی خواهد رفت؛ چیزی که حالا کاملا بیگانه به نظر میرسد ــ مثلا چندهمسری یا شاید گیاهخواریِ اجباری ــ و تضمین میکند که مخالفتِ تازه با آن نیروهای ارتجاعیِ بیرحم را بر خواهد انگیخت».
در حال حاضر پسالیبرالیسم جنبشی نخبهمحور است که حولِ هستهای اندک از متفکران و مجلات میگردد. فلاسفهای مثل پاتریک دنین و نظریهسازانی مثل آدریان ورمیول عمدهٔ انرژی فکری این مکتب را تامین میکنند و رسانههایی مثل مجلهٔ فرست ثینگز ایدههای آن را منتشر میکنند. اخیرا پسالیبرالیسم حتی وارد طیف فکری چپ هم شده، و حتی سهراب احمریِ ملوّن، کتابی جالب در باب خطراتِ استبداد در محیط کار نوشته است. معلوم نیست این انرژیِ مغلق به سیاستِ عملی تبدیل شود، چه رسد به به جنبشی مردمی. اما در میان سیاسیونِ محافظهکارِ جوانتر امثال جی.دی ونس و جاش هاولی مخاطب پیدا کرده است که نشان میدهد این جریان شاید آیندهٔ ماندگاری در طیفِ راست داشته باشد.
تعریفِ پسالیبرال همانطور که از اسمش پیداست، عمدتا یعنی مخالفت با لیبرالیسم. این مخالفت، تا ریشههای متافیزیکیِ اندیشهٔ مدرن ادامه پیدا میکند. پاتریک دنین در کتابِ چرا لیبرالیسم شکست خورد، ریشههای لیبرالیسم را ناشی از مخالفت با نگاهِ قدیمیتر به طبیعت مییابد که مسیحیانِ تحریفیِ ارسطویی طرح کرده بودند. در این نگاه، طبیعتْ هدفمند و غایتگر بود و جوامع ابایی نداشتند که از یک اخلاقِ مشترک (یعنی اخلاق کاتولیک) حمایت کنند. در مقابل، حداقل از زمان فرانسیس بیکن، ماتریالیستها و سکولارها اصرار داشتهاند که طبیعتْ چیزی جز مادهٔ متحرک نیست. و تنها هدف غاییاش هم ارضای امیال انسانی است. یعنی همانطور که هابز در لِویاتان نوشت، ما موجوداتی مادی در دنیایی مادی هستیم و آنچه خوب است همان چیزیست که دوست داریم و آنچه بد است همان چیزیست که از قضاء آن را خوش نداریم یا از آن متنفریم. و این متافیزیکِ خردگرایانه بستری کامل شد برای ظهور لیبرالیسم و همینطور بیشترِ ژانرهای ترقیخواهیِ مدرن.
از نظرِ پسالیبرالها، لیبرالیسم خودش اساسا نوعی الهیاتِ سیاسیِ نیستگرایانه و حتی مخرب است که بزرگترین آرمانش برای حیاتِ بشر، ارضای لذتهاست، که این امر فقط از طریق مکانیسمهای بازار در مورد لیبرالهای راست، یا ترکیبی از بازار و رفاه در مورد لیبرالهای چپ تامین میشود. و لیبرالیسم همینطور منکر آن است که مقاصدِ غایی و اخلاقیِ متعالی وجود دارد که ما باید خود را تسلیمشان کنیم، و این در را به روی ایدهٔ آزمایشاتِ زندگی که جان استوارت میل مطرح کرد باز میکند: از چندعشقی تا دگرباشی تا تراجنسی. از نظر پسالیبرالها، تمام اینها منجر به انحلال جامعه و احساس پوچی معنوی میشود که ما برای احیای آنها باید لیبرالسیم را شکست دهیم.
پسالیبرالها چه میخواهند؟
تا همین اواخر، پسالیبرالها عمدتا کارشان این بود که از لیبرالیسم انتقاد کنند تا اینکه بدیلهای سازنده ارائه دهند. دستکم بخشی از این احتمالا ناشی از این نگرانیست که مردم احتمالا بیشتر پذیرای انتقاد از نظمِ لیبرالِ معاصر هستند تا آنچه پسالیبرالها میخواهند جایگزینش کنند. اگر اینطور باشد، دلایل خوبی برای این نگرانیها وجود دارد. دنین در جدیدترین کتابش، تغییر رژیم، خواستار تغییر رژیم در آمریکا از طریقِ جایگزینیِ نخبگانِ نئولیبرالِ فعلی با نخبگانِ محافظهکار میشود. نخبگانِ محافظهکارِ جدید هم یک حکومتِ پسالیبرال تاسیس خواهند کرد که به بیانِ دنین، شبیهِ مجارستانِ ویکتور اوربان است، یعنی شخصیتِ مسیحی-ناسیونالیست دارد با تاکید بر تشکیلِ خانوادههای ناهمجنسگرا (یعنی خانوادههای سنتیِ زن و شوهری). اما کتاب بیشترِ نگرانیهای عمیق دربارهٔ کشور را نمیبیند یا از آنها طفره میرود، از جمله: پسرفتِ دموکراسی، دیکتاتوریِ نرم و سرکوب مخالفان، و تحقیر نژادی اقلیتهای دینی و قومی.
آدریان ورمیول در کتابِ مشروطهٔ مصلحتی (Common Good Constitutionalism)، بیشتر از آنکه مدافعه کند، آشکارا با حکومتِ دیکتاتوری لاس میزند. او با صراحتی جالبانگیز اذعان میکند که دموکراسیْ فینفسه آنقدرها هم چیز مهمی نیست. او این ایده را رد میکند که دموکراسیْ مزایای ویژه دارد، و میگوید چون معلوم نیست دموکراسی در راستای مصلحت عمومی باشد، معلوم نیست که بهترین شکل رژیم هم باشد و جواب این مسئله به شرایط بستگی دارد. او تعجب میکند که چرا محافظهکاران هنوز خود را با ایدهٔ قدیمیِ پایبندی قضایی (پایبندی به تفسیر موجود از قوانین) مشغول داشتهاند و خواستار آن شده تا قُضاتِ دستراستی از قدرتِ خود برای اصلاح کشور استفاده کنند؛ و این فراخوانِ او در محافلِ حقوقی آمریکا مخاطبانِ علاقمند پیدا کرده است. دیدگاهِ پسالیبرال عملا نگاهی دیکتاتوری است.
بزرگترین مشکل نظریِ پسالیبرالیسم برمیگردد به علاقهٔ اساسیِ دنین به جنبهٔ متافیزیکی آن. گروه پسالیبرالها بسیار تلاش میکند تا با تخریبِ اخلاقیِ هستهٔ متافیزیکیِ لیبرالیسم به مقصود خود برسد؛ که منظور همان تعهد به خردگراییِ علمی و (دستکم برای خیلیها) ماتریالیسمی است که ابتدا توسط بیکن و هابز توسعه یافت. اما این حتی اگر درست هم باشد، که البته نیست، در واقع ایرادی پوچ است. حتی اگر پذیرش متافیزیکِ بیکن یا کانت یا میل به جای غایتشناسی و حقوق طبیعیِ ارسطو و آکویناس، به لحاظِ اخلاقیْ مخرب بود، این ربطی به صحتِ واقعیِ ادعاهای متافیزیکیِ گروه اول ندارد. یک ادعای متافیزیکی را باید در چارچوب متافیزیکی جواب داد، وگرنه فقط میتوان گفت که خیلی خوب میشد اگر دنیا طور دیگری بود.
البته همهٔ حرفهای پسالیبرالها هم ناراحتکننده نیست. نگرانیِ دلسوزانه برای محرومیتِ اقتصادی و استبداد در محیط کار، نیازمندِ توجهِ لیبرالهاست؛ بهخصوص آنهایی که با این ایده همدلاند که نئولیبرالیسم نه تنها کمکِ ارزشمندی نکرده بلکه از زمانی که غالب شده، خسارت هم زده است. اما متفکرانِ لیبرال مسلما میتوانند این نقدها را جذب و اصلاح کنند بدون آنکه نیاز باشد تر و خشک را در آتشِ دیکتاتوری بسوزانند.
جایگزینسازیِ نخبگانِ نئولیبرالی که به یک دموکراسیِ ناقص اعتقاد دارند، با نخبگانِ محافظهکاری که معتقدند نیازی به دموکراسی نداریم، یعنی بد را با بدتر عوض کردن.
بلکه لیبرالها باید تلاش کنند تا لیبرالیسمْ دیگر صرفا مرامِ آنهایی نباشد که میگویند این بدترین ایدئولوژی سیاسیِ ممکن است اگر بقیه را حساب نکنیم. لیبرالیسم مثل گذشته باید فلسفهای سیاسی باشد که مشوقِ تعهد به آزادی، برابری، و همبستگی باشد.