مادرخوانده پس از کمی بازی همراهام، دستهای چاقاش را جلو آورد و از زیر بغلم گرفت؛ در یک آن از زمین بلندم کرد و نشاندم روی تاقچه. به آرامی گفت: «نگاه کن، بیرون را میبینی؟»
سر برگرداندم و نگاه کردم.
«بلی.»
زن پرسید: «چه چیزی را دیدی؟»
«همهچیز را…»
بیآنکه چیزی بگوید، حیرتزده نگاهم کرد.
پرسیدم: «یعنی نفهمیدید چه گفتم؟»
جواب داد: «راستش نه. نفهمیدم. باید بگویی چهچیزی را دیدی؟» اینجا بود که تکرار کردم: «جاده را دیدم. پیادهرو را دیدم. خانهها را دیدم و آدمهایی را که در حال رفتوآمد اند…»
مادرخوانده پرسید: «بگو. دقیقاً چند نفر را دیدی؟»
سر گرداندم و نگاه مجدد به بیرون انداختم. چیزی در ذهنم نرسید تا آناً پاسخ مادرخوانده را بدهم. باید بیشتر دقت میکردم. جاده خلوت بود، اما پیادهرو کمی شلوغ به نظر میرسید. یا که شلوغ نبود من اینطور میدیدم. از جایی که من نشسته بودم، تفاوت جنسیتی میان آدمها به دشواری قابل تشخیص بود؛ چون که هنوز خیلی دور بودند. اما وقتی که نزدیک میرسیدند، و در حین عبور از جلو خانهی ما، مردها از کلاههایشان شناسایی میشدند و زنها از رنگ چادرهای کوچکشان که روی سر داشتند. با این سنجهها من میتوانستم جنسیت آدمها را تشخیص بدهم. آدمها تُند میرفتند. پیدا و پنهان میشدند. با اینوجود شمارش آنها برایم کار سختی بود.
مادرخوانده پرسید: «خب، نتیجه چه شد؟»
«هیچ. متأسفم که نتوانستم بشمارمشان.»
«مثل اینکه امروز همه ریختهاند به جادهها…»
گفتم: «به پیادهروها…»
مادرخوانده چیزی نگفت. من گفتم: «چنین چیزی تکرار نشده بود تا حال…»
مادرخوانده گفت: «بداقبالی از من است، از من. تردید نداشته باش که چنین است.»
«اول صبح است. کمی که بگذرد، شاید شلوغی کم پیدا کند…»
مادرخوانده گفت: «باز هم نگاهی بینداز. ببین از مشتریها کسی نیست؟»
دستهای سنگین مادرخوانده آرام لغزید پایین و روی زانوهای لاغرم قرار گرفتند. به بیرون نگاه کردم، چیزی عوض نشده بود؛ همهچیز به روال سابق بود. در این میان تنها تغییرات محسوس، کلکینهای باز و نیمهباز خانههای مقابل بود و تاریکی درون خانهها که از کلکینهای باز پیدا بود؛ از دور شبیه غار به نظر میرسیدند. علاوه براین، چند تا موترِ تقریباً از کار افتاده و دودزا روی جادههای خاکی و بعضاً اسفالتشدهی شهر افزوده شده بودند و اندکی سر و صدای بیشتر.
پیادهرو همچنان شلوغ و پر سر و صدا بود؛ به ویژه هنگامی که آدمها جلو خانهی ما میرسیدند، به این سر و صدا افزوده میشد. آدمها در حین عبور از زیر کلکین ما، اکثریتشان به رسم نفرت و شایعهپراکنی، شروع میکردند به پچپچ و خندیدن و نگاهی به خانهی ما انداختن. از میان این جمعیت، چند تایشان، از آشناها بودند، از مشتریهای مادرخوانده؛ شناختمشان: مردهای لاغر و زنهای به شدت چاق و با آرایش غلیظ. هیچکدام نگاهی ولو گذرا به خانهی ما نینداختند. سر برگرداندم. در همین حال، در نگاهم، در ذهنم، هنوز آدمها در حال رفتوآمد بودند. با اینحال، مادرخوانده را دیدم که نگاهم نمیکرد. زن، سرش را برده بود پایین و پیشانیاش را گذاشته بود روی سنگِ سردِ تاقِ کلکین، میان پاهایم. دستهایش روی زانوهایم بود. نگاهش کردم؛ سرش را، گردنش را، و موهای گرهخوردهی عقب سرش را. لباس چسبان تنش بود. بازوهای کلفت و تختهی پشت پر پهنایش او را شبیه مردها نشان میداد.
مادرخوانده سرش را بلند کرد و با نگاه پر از نخوت به من نظر انداخت. بهراستی چشمهایش کوچک و خوابآلود بودند. چند تار مو روی پیشانیاش ریخته بودند. پیش از آنکه چیزی از من سوال کند، پاسخش را دادم. مادرخوانده گفت: «آنها طرف ما سیل نمیکنند تا افشا نشوند. آنها البته دنبال فرصت هستند. همینکه بفهمند زمانش رسیده، بلدند چطور احوال ما را بگیرند.»
دستهایش را از روی زانوهایام برداشت و گذاشت روی هم. آرنجهایش به سنگِ تاق تکیه داشت.
«اگر این فرصت برای آنها هیچ پیش نیاید، چه؟ اگر نتوانند…»
مادرخوانده سرش را تکان داد و گفت: «امیدوارم اینطور نشود. ولی مطمئنم هرطور شده آنها خودشان را میرسانند.»
هر چند مادرخوانده از روی اطمینان حرف میزد، ولی از اینگفتهاش هرگز به وجد نیامدم. تازه متنفر هم شدم. آنها اشتباه میکنند خودشان را میرسانند اینجا. آنها چرا باید خانهی ما بیایند. هر چیزی اگر میخواهند و هر غلطی اگر میکنند، بروند جای دیگر. خانهی ما که جای اینطور کارها نیست. مردهای کثیف! زنهای بدکاره! از همهیشان متنفر ام. از همهیشان بدم میآید. همهیشان یا لاغرمردنیاند یا آنقدر چاق که از وزن زیاد نمیتوانند راه بروند. حیف که هیچکاری از من ساخته نیست؛ در غیر آن، همهیشان را از بین میبردم. پستفطرتها…
مادرخوانده گفت: «تو که اینطور نمیخواهی، نه؟ تو که نمیخواهی جمعهی بیدستآوردی داشته باشیم…»
نمیتوانستم موافق باشم. از این لحاظ چیزی نگفتم. مادرخوانده لحظهای نگاهم کرد، سپس سرش را انداخت پایین. انگار ذهنام را خوانده بود؛ مثل اینکه فهمیده بود چه در ذهنام میگذرد.
«بدبخت، کاش میفهمیدی جمعهی قبل چه روز خوبی بود! کاش میدانستی چقدر خوب کار کردیم.»
صدایش بهآرامی اوج میگرفت. قبل از آنکه سرش را بلند کند، گفتم: «اگر اینطور است، اگر اینقدر خوب کار کردید، پس چرا ادامه میدهید؟ چرا اجازه میدهید آن آدمها روزشان را اینجا بگذرانند؟» زن بهسرعت سرش را بلند کرد و با لحن پرخاشگرانه گفت: «بد بخت! بیچاره! اگر این کار را نکنم، همهیمان از گرسنگی میمیریم. نابود میشویم. تو که اینطوری هستی. من که کاری از دستم بر نمیآید. آخر چه راهی وجود دارد که بتوانیم شکممان را سیر کنیم، ها؟» مکثی کرد و بعد صدایش را آورد پایین: «من هم راضی به این کار نیستم، باور کن. قَسَم میخورم که راضی به این کار نیستم. همهی اینها از سر اجبار است و از سر ناچاری. اگر کمی وضعمان خوب بود، دست از این کار بر میداشتم. حالا هم همین کار را میکنم؛ چیزی که خودت میخواهی. فقط بگذار تا وضعمان بهتر شود… خواهش میکنم…»
«مگر نمیگویید جمعهی گذشته خوب کار کردید؟ مگر آن پول برایمان کافی نیست؟»
«نه، کافی نیست. به این دلیل که تنها مال ما نیست آن پول؛ باید تقسیماش کنم میان زنها. باید سهم یکایکشان را جداجدا بپردازم.»
چیزی نگفتم. مادرخوانده با چشمان از حدقه برآمده نگاهم میکرد. وقتی همینطور برای مدتی ساکت ماندم، فکر کرد با تمام تصمیماتی که گرفته است، موافقم. بدین لحاظ فقط سرش را تکان داد و بیآنکه حرفی بزند، موافقتام را تأیید نمود.
«فعلاً به وظیفهات رسیدگی کن. من هم به وعدهام عمل خواهم کرد.»
چیزی نگفتم. زن گره دستهایش از هم باز شد و با کف دست زد به زانویم.
گفتم: «چشم. حتماً این کار را میکنم.»
مادرخوانده گفت: «من دخترها را بیدار میکنم و میبرمشان طبقه بالا…»
با تکان سر حرفش را تأیید کردم. بعد مادرخوانده از جلو رویم دور شد، رفت سمت دیگر اتاق. پرده را بالا زد و از زیر آن گذشت. دیگر نمیتوانستم مادرخوانده را ببینم.
«آرزو دارم کاش هیچوقت نبینماش. کاش برای همیشه از جلو چشمهایام ناپدید شود. ازش بدم میآید. از کارهای که میکند بدم میآید. این زن بدسرشت چه کارهای که نمیکند. دست به چه کارهای که نمیزند. از وقتی پدرم از دنیا رفته، خودش شده همهکاره؛ مالک همهچیز و صاحب اختیار همه؛ صاحب من و صاحب دخترها. میگوید این خانه به او تعلق دارد، نه به کس دیگر؛ یعنی فراموش کرده تنها مرد این خانه منام و تنها اولاد پسر پدرم. در مورد دخترها چیزی نمیدانم. هرچند آنها در این خانه به دنیا آمدهاند، اما شک دارم از پدر من باشد؛ چون وقتی دخترها به دنیا آمدند، به ویژه دختر کوچکتر، پدرم مریض بود؛ خیلی مریض. در وضعی نبود که بتواند با این زن بدکاره بخوابد. پدرم نمیتوانست نیازهای جنسی او را برآورده کند.»
«مادرخوانده، فکر کنم اوضاعِ امروز چندان مناسب نیست.»
سرگرداندم و از دریچه نگاهی به بیرون انداختم. دیدم سه تا مرد طرف خانهی ما میآیند. سه تا مرد میانسال و با ریشهای بلند. به نظر نمیرسیدند اهل کارهای خلاف باشند، ولی برعکس، ظاهر جدیشان نشان میداد که در پیگیری کدام قضیهای دست دارند. با صدای بلند گفتم: «خانم! مادرخوانده!»، وقتی جوابم را نداد، جیغ کشیدم و با پشت پا محکم بهدیوار کوبیدم. صدای طبلمانند زیرزمین را پر کرد. آنوقت مادرخوانده با سراسیمگی گوشهی پرده را بالا زد و نگاه آمیخته با خشماش را به من انداخت.
«چه شده؟ چرا سر و صدا میکنی؟»
«چرا نکنم؟ مگر تو این را از من نمیخواهی؟»
«میخواهم، ولی آرامتر…»
با صدای آهسته گفت: «خوب بگو. چه شده؟ چه میخواهی؟»
«میخواهم کمی بیشتر مراقب باشید، مادرخوانده. اوضاع امروز کمی دیگرگونه است. نکند اتفاقی برایمان بیفتد.»
مادرخوانده گفت: «برای همین، دخترها را میبرم طبقه بالا. بهتر است آنجا بخوابند. اگر هم بیدار بودند، آنجا بازی کنند.» در همانحال، دست در دست دخترها از در خارج شد. دیگر با پشت پا به دیوار نکوبیدم. حتا حرف نزدم. سکوت کرده بودم. هر چند میدانستم در آنسوی پرده کسی است و میتوانم همراهشان حرف بزنم؛ اما ترجیح دادم ساکت باشم و منتظر بمانم تا بعد چه اتفاقی میافتد. هرازگاهی صدایی میشنیدم و آه و نالههای مبهمی از آنسوی پرده بهگوش میرسید.
چند لحظه بعد، چند نفر وارد زیرزمین شدند: چهار تا خانم؛ بیآنکه نگاهم کنند، رفتند و از پرده گذشتند. به تعقیب آنها مادرخوانده نیز پا به داخل زیرزمین گذاشت؛ البته با اندک تغییری در ظاهرش؛ چون دیدم که سرش کاملاً برهنه بود و موهای آشفتهاش ریخته بود روی شانه و گردناش. جلو در ایستاده بود و نگاهم میکرد. گفتم: «مادرخوانده، توجه کن. سه تا مرِد میانسال طرف خانهی ما میآیند. هر سه تایشان ریش بلند دارند. خیلی جدیاند. ظاهر خشن دارند. تند راه میآیند. یکی از آنها چیزی زیر بغل دارد. قابل دید نیست، ولی گمان کنم کتابی یا چیزی از همین جنس باشد…» در این حین مدام به بیرون نگاه میکردم تا گزارش درست به مادرخوانده داده باشم.
مادرخوانده با نگرانی پرسید: «جدی میگویی؟ یعنی واقعاً نمیشناسیشان؟»
پاسخ دادم: «نه. اگر میشناختم، که جای نگرانی نبود. مشکل اینجاست که نمیشناسمشان.»
«خیلی بد شد پس. حالا چهکار کنیم؟ اگر هدف آنها ما باشیم، چه؟»
«هر چند من این فکر را ندارم، اما محض احتیاط هم که شده، بهتر است مدتی آدمها را در جایی مخفی نگهداریم؛ تا وقتی که بفهمیم دقیقاً مقصد آنها چیست.»
مادرخوانده دو گامی جلوتر آمد.
«تو چنین نظری داری واقعاً؟»
«تو راه بهتری سراغ داری؟ اگر اینطور است، بفرمایید. من حرفی ندارم.»
مادرخوانده فقط نگاهم کرد. چیزی نگفت. سپس رفت سمت چپ اتاق و در آنسوی پرده ناپدید شد.
آنسه مرد هنوز میآمدند. وقتی جلو خانهی ما رسیدند، توقف کردند. مردی که کتاب زیر بغل داشت، شروع کرد به ورقزدن کتاب و در پی چیزی گشتن. آندو مرد دیگر بلاتکلیف ایستاده بودند و هیچ نمیدانستند چه کار کنند؛ طوری معلوم میشد که آدرس را اشتباه آمدهاند. در این موقع مادرخوانده نیز آدمها را از زیرزمین بیرون میکشید و میبردشان طبقه بالا.
وقتی سر برگرداندم، آخرین نفر را دیدم که از در خارج میشد: زن بود، ولی مادرخوانده نبود؛ چون هیچ شباهتی با مادرخوانده نداشت. رنگ پوست تنش سفید بود و موهای شانهزدهاش ریخته بودند روی بازوهایش و اندام باریک داشت. آنها به سمت بالا میرفتند.
***
صدای پای آدمها را میشنوم که از راهپله بالا میروند. تصور میکنم آنجا هستم. تصور میکنم روی دوش مادرخوانده قرار دارم؛ وقتی به سربالایی راهپله میرسیم، در مییابم زن به شدت احساس ناتوانی میکند. نمیتواند وزن مرا حمل کند. تا اینجا را بهسختی اینکار را توانسته است. غالباً دلیل این کوششها، دلیل این گریزها، عوامل بیرونی اند؛ تهدیدها و تعقیبهای بیرون. که اگر نتوانیم فرار کنیم، ممکن است گرفتار شویم. در آنصورت هم حیثیت مادرخوانده بر باد میشود و هم نمیتواند دیگر دست بهچنین فعالیتهایی بزند. این یک ریسک است برای مادرخوانده. درواقع این یک خطر جدّی برایش محسوب میشود.
مادرخوانده خسته شدهاست. نفسنفس میزند. با هر دو دست سعی میکند مرا محکم بر دوشش نگهدارد، اما نمیتواند. هر چند کوشش میکند، اما بههمین میزان دستهایش شُل میشوند و مثل دو جسم لغزان و سنگین مدام میافتند پایین و آویزان میشوند. دستهای من نیز آویزان شدهاند؛ تکان میخورند، بهسمتهای مختلف. نمیتوانم خود را محکم بگیرم. قادر به اینکار نیستم. یکی دیگر باید اینکار را بکند. یکی دیگر باید به کمک مادرخوانده بشتابد، یا به من. یکی باید بیاید و تن کرخت و شُل مرا از دوش مادرخوانده بردارد. جا ماندهایم ما. نمیتوانیم فرار کنیم. مادرخوانده نمیتواند فرار کند. خسته شدهاست. تنش غرقِ عرق است؛ این را از تنِ داغش میفهمم که نیمهعریان است. دلم میشود بگویم فرار کن مادرخوانده که گرفتار میشویم. فرار کن و مرا بگذار زمین. بگذار روی پلهها و هر جایی که دلت است. تردید نکن. این کار را انجام بده. به نفعت است. مهم نیست چه اتفاقی میافتد برای من. مهم نیست حتا اگر گرفتار شوم. بگذار مرا بگیرند. بگذار در بند ام کنند؛ اهمیتی ندارد. چه میخواهند از من؟ چه میپرسند؟ بگذار بپرسند من که هستم و چه میکنم و چه کسانی میآیند اینجا؟ این را که خودشان هم میدانند.
یادم نمیآید حرفی در این ارتباط گفته باشم. مطمئنام که نگفتهام؛ چون یقین دارم مادرخوانده هیچگاهی اینکار را نمیکند. مرا تنها رها نمیکند. مرا نمیگذارد جایش؛ باخودش میبرد، به هر جایی که دلاش بخواهد. نه اینکه از روی دلسوزی این کار را بکند، نه؛ چون بهدرد اش میخورم، این کار را میکند؛ چون به من نیاز دارد، این کار را میکند. این را خود تجربه کرده و فهمیدهام.
در تمام این مدت چیزی به مادرخوانده نگفتم. هر چند شاهد عذابی که بهخاطر من میکشید، بودم، اما دلم نیامد بگویم مادرخوانده، تو برای این کار ساخته نشدهای. شاید بتوانی؛ چون میدانم خیلی کارها از دستت ساختهاست. شاید بتوانی از پس این کار بر آیی، اما حالا نه. شاید کدام وقت دیگر. بهتر است حالا بهخودت برسی، به سر و ضعت که از فاصلههای دور همهچیز را نشان میدهد. در نهایت سعی کن تاگیر ات نینداخته، خود را پنهان کنی…
بهراستی در آنموقع و در آن شرایط سخت حساس من بیشتر از خود مادرخوانده میتوانستم وضعیت او را درک کنم؛ زیرا او خود فرصت اندیشیدن در مورد اوضاع و موقعیتها نداشت. گرفتار کشمکش بود. درگیر بردوشکشیدن من و گریز برای رهایی بود. شرایط اینطور بود. اما من، نزدیکترین دوست مادرخوانده، داشتم کمکهایم را از او دریغ میکردم. بهگونهای بیتفاوت حالش بودم…
شاید رسیده بودیم به نصفهای راهپله و یا پا روی آخرین پله میگذاشتیم و ایندرست زمانی بود که مادرخوانده نفسهای آخر را میزد. به نفستنگی دچار شده بود، و من از ترس اینکه مبادا زمین بیفتم، و یا گرفتار شویم، قلبم به شدت میزد. به واقع خیلی ترسیده بودم. در آن حین، ناگهان احساس کردم دستهای کلفت و پرتوان مادرخوانده شُل شد و افتادند. در عوض، دستهای درشت دیگری جلو آمد و از زیر بغلم گرفت. میخواست کمکام کند. در همینحال از تنِ گرم مادرخوانده دور شدم. فاصله گرفتم. کسی دست مرا از آغوش مادرخوانده جدا کرد. سر ام افتاد روی شانهی کسی دیگر. روی شانهی سفت و سختِ یک بیگانه. ناگهان بوی تند عرق مردانه مشامم را پر کرد. بوی گند؛ بینی ام را آزار داد. دلم بد شد. نزدیک بود استفراغ کنم. باید دماغم را میپوشاندم. نمیتوانستم. باید کسی دیگر این کار را میکرد؛ بایست دماغام را میپوشاند. مرد داشت پیش میرفت و من باید مدام عرق کثیف او را بو میکردم. تکانهای غیرارادی دستهایم نیز آزار دهنده بود. احساس میکردم در حین تابخوردن، پشت برهنهی مرد را لمس میکرد. نه لمسکردن عادی، بل هر گامی که مرد جلو میگذاشت، دستها دور میشدند و دوباره مثل شلاق بر تن مرد فرود میآمدند. این را که میگویم، حس نمیکردم، بل چیزی را که میگویم، با چشم میدیدم. از آن بالا، از روی شانهی مرد بیگانه، همهچیز را میدیدم.
وقتی به آخرین پله میرسیم، مرد بیگانه که بازوی لخت مادرخوانده را تا حال گرفته بودش، رها میکند. مادرخوانده حالا افتادهاست عقب. ما جلو افتادهایم و فاصلهی ما مدام بیشتر میشود. بازوی لخت مرد را محکم چسپیدهام و فکر گرفتارشدن و افتادن دیگر در سرم نیست.
***
هنوز نگاههایم دوخته به دری است که دقایق پیش مردها، مادرخوانده و بقیهی زنها از آن خارج شدند. در همینحال، صدای لرزش شیشهی زیرزمین را از پشت سرم میشنوم؛ تکان میخورند و هر دم صدا میدهند. با صدای دوم و تکانخوردن مجدد اش بهخود میآیم. دیگر به درگاه نگاه نمیکنم. سر بر میگردانم و نگاهم را به شیشه میاندازم. برای بار سوم باد آنرا بهصدا در میآوَرَد. نگاه میکنم، آنطرف شیشه کسی نیست. آنسوتر، روی جاده، مثل قبل آدمها در رفتوآمد اند. موترها میگذرند اما در مقایسه با روزهای قبل، ازدحام ترافیک امروز کمتر است. حال و هوای دیگر دارد. خلوت جاده، سکوت غریب آدمها حامل چه پیامی میتواند باشد. آیا اتفاقی در حال وقوع است که من نمیدانم؟ این وضعیت استثنایی و کاملاً غریب، آیا حکایت از چه دارد؟ چه اتفاقی قرار است بیفتد و یا افتادهاست که به سبب آن، جاده اینطور خالی شدهاست و پیادهرو پر از جمعیت؟ هر چند من چنین نمیپندارم اما ظاهر اوضاع حقیقتاً پرسش برانگیز است. گمان نمیکنم اوضاع به سان پیش باشد. نه، همینطور است. همهچیز مثل سابق است. چیزی تغییر نکرده است. من تمام این تغییرات ظاهری را تکذیب میکنم. چون همهاش پندار است. چون هیچکدامش واقعیت ندارد. اگر قرار باشد اتفاقی رخ دهد یا حادثهای در حال وقوع باشد، من اولین، نه، دومین کسی هستم که از آن با خبر میشود. من از جزئیترین اخبار پیرامونمان مطلعام. مادرخوانده به من میگوید. مادرخوانده دنیای اطلاعات است. او از دیگران میشنود: از مردها؛ از خانمها. هر مرد و یا زنی که وارد اینخانه میشود، دنیای اطلاعات را همراه میآورد. مثلاً اتفاقی که جمعهی پیش رخداد، من آن را از مادرخواندهام شنیدم. آنخبر را یک مرد چاق که یکی از مشتریهای مادرخواندهاست، نقل کردهاست. خودش میگفت این خبر کاملاً راست دارد؛ کسی نمیتواند درستی آنرا تکذیب کند. زیرا خودش با چشم سر دیده و باگوش خود شنیدهاست. مردی که موهای اصلاحشده و ریشهای بلند داشت، میگفت، وقتی میخواسته پا به محلهی ما بگذارد، کمی دورتر از اینجا، در وسط یک میدان، جایی که شهرداری برای جمعآوری و انتقال زبالهها اختصاص دادهاست، میبیند که عدهای از آقایان که شامل افرادی دولتی و اکثراً مذهبی بودهاند، زنی که از همین ناحیه است را به جرم رفتارهای بیقید و بندش داشته به دار میکشیده. میخواسته او را در حضور همه نابود کند تا درس عبرت برای بقیه بشود. هر چند آنها دخالت افراد غیرمتخصص را نمیخواسته، اما بنا بهگفتهای مرد چاق، علاوه بر کارشناسان امور اعدام، عدهای از کوچهگردهای بیکاره که فاسدترین افراد شهر بهشمار میآیند، جمع شده بوده و میخواسته از فاصلههای دورتر بهطرف زنِ مجرم سنگ پرتاب کنند. گویا میخواسته قبل از اینکه به دار آویخته شده و کشته شود، با سنگ دست بکُشدش ـ کمنظیرترین شیوهی مجازات در تاریخ شهر. مادرخوانده در حالیکه خنده بر لب داشت، از عدم امکان وقوع اینحادثه حرف میزد و میگفت چنین عملی از طرف آن اشخاص، به ویژه آدمهای که باورهای دینیشان به شدت قوی است، امکان ندارد؛ چرا که اکثر آنها و تعداد بیشتر آنانی که از قانون پیروی میکنند، مشتریان ما هستند. و آن زنی که اعدام میشده، از همکاران مادرخوانده بودهاست. چطور ممکن است مشتری بایع را بکُشد، در حالیکه ما با آنها خوب معامله میکنیم.
نه، قرار نیست اتفاقی بیفتد. در حالحاضر هیچچیز گواه هیچقضیهی مشکوکی نیست. با خود میگویم جادهی خلوت، گشتوگذار افراد بیگانه که بهنظر میرسد در پی چیزیاند، شاید توجیه دیگری داشته باشد؛ چیزی که بدون شک من از آن بیاطلاعم. اما آن اشخاصِ ناشناس، آنسه نفر سرگردان چطور؟ مگر آنها چه میخواهند که اینطرفها پیدایشان شده؟ وجود آنها لابد دلیلی دارد اینجا…
دیگر نمیتوانم اینطور ادامه دهم. حتا نمیتوانم به صدای شیشهها گوش بسپارم. نمیخواهم اینرا. بگذار هر اتفاقی ممکن بیفتد. دیگر برایم فرقی نمیکند. هر چند کوچکترین رخداد، ممکن است زندگیام را از اینرو به آنرو کند. قصدم این نیست بگویم وضعیتام چقدر بهتر میشود؛ چون بهقدر کفایت خوبم و بیشتر از این ممکن نیست، اقلاً برای من. موضوع این است که چه اندازه بدتر میشوم. بدبختتر. اینهمه برای من در نبود مادرخوانده اتفاق خواهد افتاد. حالا که او رفته، چهکسی میتواند صدایم را بشنود؟ مسلماً کسی نیست. کسی نیست تا به این صدای ضعیف، لرزان و نارسا گوش بسپارد. برای من، برای این افلیج فلکزده، هیچکس به اندازهی این زن بدکاره مهم نیست. گر چه من با کارهایی که میکند مخالفام، و پیشهای که اختیار کرده را تقبیح میکنم، اما به واقعیت، من زندگیام را مدیون او هستم. همهچیزم را، و آنچه بر من ارزانی شدهاست، از یُمن وجود اوست. اگر میخورم، اگر مینوشم، اگر میخوابم، و یا از جایی بهجایی منتقل میشوم، همهاش از رواداری و لطف بیکران این زن گشادهدست و نهایت بخشندهاست، و همینطور گاهی اگر تر و خشکم میکند؛ تمام اینها بهواسطه او صورت میگیرد؛ کسی که اسماش را بدکاره گذاشتهام. زنی که اگر نگویم صددرصد، دستکم به اندازهای حق مادرخواندگی را به هر دلیلی تا حال نسبت به من ادا کردهاست. از اینجهات هیچکسی نمیتواند جای او را در زندگی من پر کند و همینطور جای مرا در زندگی او.
مادرخوانده، آیا تو هم بامن همنظری؟
مادرخوانده، آیا میشنوی چه میگویم؟ اگر اینطور است، پس خوشحالم که میتوانی از آنچه در جریان است، باخبر شوی. راستی مادرخوانده، دلم میخواهد سر و صدا راه نیندازم، تا به این طریق، و حتا اگر خبری هم نباشد، من باعث آن نشوم. من نمیخواهم برایت درد سر بوجود بیاورم. مادرخوانده، اگر آن بالا هستی، امیدوارم موقع انجامدادن کاری، دستپاچه نشوی. وقتی میخواهی دخترها را از خواب بیدار کنی، با آرامش کامل اینکار را بکن. آرامشت را حفظ کن. نترس. هیچاتفاقی قرار نیست بیفتد. خوب است برای حفظ خونسردیات و عادی جلوهدادن اوضاع، اینکارها را انجام بده. مادرخوانده، بهتر است به این دستورات، هرچند من اینرا میدهم، عمل کنی. میدانی باید چه کار بکنی؟ دستور چیزی دیگر است. مادرخوانده، ابتدا آن مردها و زنهای بدکاره را جایی پنهان کن و سپس به همهیشان لباس بده. بعد خودت قبل از اینکه سراغ دخترها بروی، سریع، اما بدون سر و صدا برو سراغ کمد لباسهایت. متوجه باش به آنزنان و مردان بدکاره اجازهی سر و صدا را ندهی. نگذاری آنها سر و صدا بکنند. نگذاری دخترها از موضوع بو ببرند. بلی. برو. سریع درِ کمد را باز کن و یکی از لباسهای معمولیات را بیرون بیاور و بپوشش و موهایت را مرتب کن. بعد برو مقابل آیینه. وقتی دیدی مرتب هستی، بعدش برو سراغ دخترها… مادرخوانده، تکرار میکنم. سعی کن رفتار عادی داشته باشی. کاملاً آرام. اگر کمی خنده روی لبانت بود، بد نیست؛ نشان میدهد به راستی رفتارت عادی است. لااقل برای دخترها. مادرخوانده، چیزی را که نباید فراموش کنی، سرخی شهوتانگیز لبهایت است. باید حتماً پاکش کنی…
حالا چطور مادرخوانده، صدایم بهتر شد؟
کاش میتوانستی صدایم را بشنوی. کاش میدانستی چقدر سردم است. ولی اصلاً مهم نیست. هیچ اهمیت ندارد. مقاومت میکنم. آنچه مهم است، خودت هستی. ذات خودت؛ البته آن مردها و زنهای بدکاره نیز از دیدم دور نیست. برای آنها نیز اهمیت قایلم. اینرا جدی میگویم. از آنها خوب مواظبت کن. تحت کنترلات داشته باش. چند تایشان را مخفی نگهدار و تعداد اندکشان را بفرست بالای بام که اوضاع بیرون را زیر نظر داشته باشند. از اینکه فارغ شدید، دخترها را بفرست بیرون تا نگاهی بهکوچه بیندازند؛ وقتی برگشتند، بگو هر چه دیده و شنیده، برایت نقل کنند. مادرخوانده، خودت گوش بهصدای من داشته باش!
گوشهایم بهصدای درِ طبقه بالاست و نگاهم دوخته به دروازهی زیرزمین. چیزی نمیشنوم. نه صدای بازشدن دروازه و نه صدای پای کسی که گام بر دارد و بخواهد برود سمت دروازه یا جای دیگر. اما خلاف همهی اینها، دروازه زیرزمین انگار باز میشود؛ مثل اینکه کسی است آنسوی در و میخواهد آنرا باز کند. چشم دوختهام به در و پلک نمیزنم. ناگهان صدای بازشدن در را میشنوم. در به آهستگی کشیده میشود عقب. کسی نیست آنطرف. چیزی نمیبینم. آنسوی در فقط سیاهی است و تاریکی تا ابد ادامه دارد. تاریکی بیانتهاست. ناگهان اسامی مادرخوانده بر زبانام جاری میشوند. بیآنکه بیخواهم، این اتفاق رُخ میدهد. «مادرخوانده»، «زنِ بدکاره»، «زنِ عیاش»… مدام میگویم. تکرار میکنم. با خود میگویم، مادرخوانده، ای زن بدکاره، کجایی اکنون؟ میشنوی چه میگویم؟ در حینی که صدایم اوج میگیرد، ناگهان چشمام میافتد به تنِ لخت مادرخوانده. روبهرویم، در چارچوب در ایستادهاست؛ با همان زیرپراهن سفید؛ با همان پوست قرمز، پستانهای که گمان میکنم به بزرگی سرم است. مادرخوانده، چه میخواهی؟ چراچشمک میزنی؟ چرا اشاره میکنی بهعقب؟ منظورت چیست؟ آنسو چه خبر است؟
میدانم چه میگوید. دفعهی اولش که نیست. با خود میگویم: «مادرخوانده، آخر تاکی؟ تا چه وقت اینطور ادامه میدهی؟»
«نگران نباش. این، بار آخر است. مشکل را حل کردم. دیگر با خیال راحت به کارمان ادامه میدهیم.»
میگویم: «خیلی جالب است. چطور توانستی به این سرعت از پس اینکار بر آیی؟ این امکان ندارد.»
«برای من همهچیز امکانپذیر است. تو که مرا میشناسی. من کارهای بزرگتر از این را میتوانم. میخواهی ببینی؟»
«نه، مادرخوانده. حرفت را باور کردم. حالا بگو با آن زنها و مردهای بدکاره چه کار کردی؟ کجا کردیشان؟ کجا غیبشان کردی؟ بگو تا خیالم راحت شود.»
مادرخوانده کمی جلوتر میآید. نگاهش میکنم.
«مادرخوانده، بگو آن مردهای شهوتران و آنزنان چاق شهوتانگیز را چه کار کردی؟»
مادرخوانده اخم میکند:
«هنگام فرار کمکشان کردم. مردها را با ریسمان از بالکنِ عقب، تکیتکی پایینشان کردم، و زنها را گذاشتم تا از سه دروازهی مشترک عبور کنند و بروند پی کارشان. خودم شاهد بودم که چطور دور میشدند.»
«آفرین بر تو مادرخوانده! تو بینظیری. مادرخوانده، وقتی آنها از خانهی ما دور میشدند، آیا لباس تنشان بودند؟»
«بلی. آنها لباس داشتند. از آنمیان فقط یکتایشان لخت بود. آن مرد چاق را به یادداری؟»
«بلی. خوب به یاد دارم. چطور میتوانم فراموش کنم کسی را که منبع معلوماتمان است.»
«فقط همین یکی برهنه بود. فرصت نشد لباس بپوشد. ترسیده بود. ولی بهجای لباس، چادر یکی از زنها را دَور کمرش پیچیده بود و سینهخیز راه میرفت.»
گوشم بهحرفهای مادرخواندهاست. شتابزده شدهاست. بیوقفه حرف میزند. هر آن احساس میکنم صدایش بلندتر میشود. گاهی تغییری در صدایش بوجود میآید؛ همینطور با وجود زیربودنش، به یکبارگی بم میشود.
«مادرخوانده، صدایت را بیاور پایین. کمی پایین، تا بفهمم بیرون چه خبر است. آنجا، بیرون لابد خبرهایی است؟»
با گذر موتری بهخود میآیم. هارنگ گوشخراش آن نزدیک است از جا پرتم کند پایین. موتر میگذرد و کمی جلوتر توقف میکند. نمیدانم برای چه. با شتابزدگی کامل در پی یافتن پاسخ سر بر میگردانم و میخواهم سریع این خبر را به مادرخوانده بدهم، ولی با تصویر محو او روبهرو میشوم. در هیات نیمهعریان مادرخوانده، درون زیرزمین، کسی دیده نمیشود. حتا در دوردستها. حتا در تصورم نمیآید. به دروازه نگاه میکنم، همچنان بستهاست. کسی آنجا نیست تا همراهاش حرف بزنم؛ نه مادرخواندهاست و نه کسی دیگر. یعنی من تنها ام؟ آری، تنها. تنها و علیل، افتاده درون این گود سرد و تاریک. در انحصار تودههای خاک. در تملک جانداران و بیجان؛ این است واقعیت وجودی من. این است عینیت هولناک هستی من. باید بهره دهم. باید پهرهداری کنم. کار من این است. من اینجا این گونهام… اما مادرخوانده! تنها برای اوست که همهچیز فرق میکند. از دید او، اینجا، امنترین مکانی است که میتواند تمام خرابکاریهای او را در خود جا دهد و از دید دیگران پنهانش کند.
در این هنگام چند تا مرد و چند تا زن همزمان وارد زیرزمین میشوند.
در حالیکه به دیوار روبهرو نگاه میکنم، هرازگاهی به عمد پشت به دیوار میکوبم و از تماس پشتم با دیوار، صدای عجیب و هراسانگیزی بلند میشود که به یکبارگی سراسر زیرزمین را پر میکند. حتا تا آن دوردستها میرود و احساس میکنم پرده را بهلرزه میاندازد. و هر باری که پرده میلرزد، به پندار من مادرخوانده است یا زنی دیگر و یا یکی از آن مردها، پرده را بالا زده و از زیر آن به من نگاه میکند. شاید میخواهند بپرسند، موضوع چیست، و اینصدا از کجا بلند میشود. و باز به پندار من آنها از روی احتیاط برای فرار، اقدام به پوشیدن شلوار و تنبانهایشان میکنند و گویا نمیخواهند که گرفتار شوند. صدای غریب و عجیبشان که گاهی کوتاه، طویل و پرطنین میشود، فروکش میکند. ولی آنها این مزاحمت را از من میبخشند؛ زیرا من تنها ام. زیرا جز اینکار، دیگر سرگرمیِ ندارم. گاهی اگر خیلی سردم میشود، مجبور میشوم اینطوری خودم را گرم کنم. لحظهای که میگذرد، اوضاع دوباره حالت عادی بهخود میگیرد. هر چند من بهکوبیدن و مزاحمت ادامه میدهم، اما پرده دیگر افتادهاست. کسی نیست تا با بالازدن مجدد آن، بار دیگر نگاهی به من بیندازد. زیرا بار دیگر سر گرم میشوند و مجدداً به فعالیتهای ذهنی و جسمیشان شروع میکنند. فعالیت ذهنیشان (بیشتر برای مردها) شامل طرح نقشهی فرار در صورت بوجودآمدن خطر، و چگونه فریبدادن خانمها برای اینکه بتوانند بعد از اتمام کار هیچ پولی نپردازند، است. و فعالیت جسمیشان همانی است که وقتی زنها و مردها در آغوش هم میروند، دیگر فراموش میکنند اصلاً فعالیتی وجود دارد، زیرا غرق در لذت میشوند، و فعالیتی که در آن لذت موجود باشد، دیگر فعالیتی بهشمار نمیرود.
بلی! مدام پشت به دیوار میکوبم. خم میشوم، راست میشوم و پشت بهدیوار میکوبم. اینطوری صدایی که بلند میشود، همهچیز را در من میخشکاند؛ سرما را، ترس را، دلهره را. اینطوری فراموش میکنم بیرون چه میگذرد. حس نمیکنم چیزی را که مدام از تیر پشتم بالا میخزد و نشیمنگاهم را کرخت میکند. اینطوری بهفراموشی میرسم. به نسیان مطلق. این فراموشی، خود نوعی بیحسی نیز هست که مستولی میشود بر من؛ بیاطلاعی، بیخبری و بیحسی مکرر! دیگر به هیچوجه نمیفهمم اصلاً سردم است، و ابداً نمیفمم در پیرامونم چه میگذرد. دیگر همهچیز برایم بیاهمیت میشود.
با هارنگ گوشخراش دوم، باز بهخود میآیم. موتر دومی توقف میکند. اینبار کمی عقبتر؛ درست نارسیده در برابر کلکین ما. دیگر نیاز نیست همهچیز را به دقت زیر نظر داشته باشم یا مدتها خیره شوم تا بتوانم راز آنرا کشف کنم. هیچچیز پوشیده نیست. همهچیز عریان است. هیچرازی در میان نیست. لزومی ندارد برای رازدانی و کشف اسرار اشیاء و آدمها اینهمه تکلیف بهخود هموار کنم. هر گاه سر بر میگردانم و به بیرون نگاه میکنم، حس میکنم سیلکردنهایم، با سیلکردنهای پیشین، کاملاً تفاوت کردهاست. هیچ احساسی نسبت به آدمها و اشیاء ندارم؛ برای همین، وقتی نگاهم با نگاههای اشخاص تلاقی میکند، بلافاصله پِلک میزنم و نگاهم را از آن بر میگیرم.
اما هنوز نگاهم دوخته به آنسوی کلکین است.
موترِ اولی خبری از اش نیست؛ نمیدانم به کدامسو رفت و یا نرفت و در همین اطراف برای همیشه توقف کرد. اینرا از این جهت میگویم، چون ندیدم بعداً چه اتفاقی برایش میافتد. صرفاً صدای هارنگش را شنیدم. بعد این صدا شدت گرفت در من. بعد تکثیر شد. بعد ذرهذرهای وجودم را درنوردید. در برم گرفت. اکنون من انباشتهام از این صدا. انباشتهام از ترسولرز. انباشتهام از هراس. نمیدانم بعد چه اتفاقی رخ خواهد داد. وقتی دروازههای موتر دومی به یکبارگی باز میشوند، حس کنجکاویام بیشتر تحریک میشود؛ برای همین است که با جدیت بیشتر به آن خیره میشوم. با خود میگویم نباید جذب رنگ براق و خیرهکنندهای آن شد. زیرا سیاهی روشن آن، خلاف انتظار، کبودی چهرهی آن مرد چاق را در ذهنم تداعی میکند، و نوعیت ماشین که یک راز به تمام معنا است.
با باز شدن همزمان هر چهار در، سه مرد جوان که هرکدام تابلویی زیر بغل دارد، از موتر پیاده میشوند؛ لباسهای رسمی خیلی مرتب به تنشان است و موهای سرِشان اصلاحشدهاست. دیگر نمیتوانم از جوانها نگاهم را بر گیرم؛ تمام حرکات و سکناتشان را زیر نظر دارم؛ وقتی پا بر زمین میگذارند، بهآرامی دروازهها را میبندند. اینکار نیز همزمان صورت میگیرد. سپس بیآنکه نگاهی به اطرافشان بیندازند، با گامهای شمردهشمرده از موتر دور میشوند و چند گام آنسوتر، یکی از آنها که تابلویی بزرگی زیر بغل دارد، توقف میکند. گویا اینکه چیزی در ذهنش رسیده و میخواهد آنرا با دیگران در میان بگذارد. پس از توقف او، دیگران؛ یعنی همراهانش نیز از رفتن میمانند. دایره میزنند. ایستادهاند. اکنون فقط میتوانم جنبش لبهایشان را ببینم. و اینکه چه میخواهند بگویند و قصدشان چه است، درکاش برای من میسر نیست. با وجود این، کار من سر در آوردن از اسرار آنهاست؛ چیزی که مادرخوانده از من طلب میکند. برای همین است که مرا گذاشتهاست اینجا.
صدای مادرخوانده در گوشمهایم تکرار میشود.
«اینجا بنشین و متوجه اتفاقات بیرون باش! ببین آنسوی شیشه آدمها چه کار میکنند. هر وقت چیزی مشکوکی دیدی، به من خبر بده؛ حتماً اینکار را بکن. نگذار چیزی فراموشت شود. نباید غفلت کنی.» میگویم: «چشم مادرخوانده. چشم. حتماً اینکار را میکنم.» بعد خاموش میشوم. سکوت. لب فرو بستهام. بعد آنچه میشنوم، صدای من نیست. در عوض، فقط صدای مادرخواندهاست که مدام تکرار میشود؛ به وضاحت. انگار بهراستی همینجاست و از همین اتاق حرف میزند.
«اوضاع از چه قرار است؟ توانستی چیزی کشف کنی؟»
باید بگویم نه. ولی قبل از این، صدای دورگه مادرخوانده دو باره بلند میشود و با دست میزند به زانوهایم.
«امیدوارم فکر آنها را خوانده باشی. تجمع نابهنگام آنها چه دلیلی میتواند داشته باشد؟»
«متأسفم. تا حال نه. ولی باور داشته باش، کاملاً متوجه بودم. همهاش نگاه میکردم، اما چیزی مشکوکی ندیدم یا نتوانستم ببینم.»
مادرخوانده، دستهایش را تکان نمیدهد؛ گذاشته روی زانوهایم و خیره نگاهم میکند. نگاههایش سنگین است. زنندهاست. بیروح است. نمیدانم هدفش از این نگاهها چیست. هر چند پاسخ آنرا خواهم داد، اما تا دلیل آنرا میفهمم، بیگمان حسابی تحقیر خواهم شد. میخواهم بپرسم مادرخوانده، کجا بودی اینهمه وقت؟ چه میکردی؟ چه کردی آنها را و کجایشان کردی؟ وقتی میخواستید فرار کنید، چرا مرا هم با خودتان نبردید؟ دلم میشود تکتک این سوالها را از اش بپرسم، ولی نمیپرسم. چه فایده. میدانم پاسخ درست نمیدهد؛ اگر هم بدهد، حالا هیچنفعی بهحالمان ندارد.
«مرا ببخش که دیر کردم. مجبور بودم. کارم وقتگیر بود. اگر آنها را پنهان نمیکردم، چه میکردم؟ نمیخواهم آنها گرفتار شوند.»
«با زنها چه کار کردی؟ آنها را به خانههایشان فرستادی؟»
دلم میشود بگویم اگر آنها را بفرستی خانههایشان، دیگر هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. مایهی فساد آنها هستند.
«نه، هنوز هستند. اکنون وقتش نیست. زمانش که برسد، همینکار را میکنم. میفهمم بدت میآید، ولی قول میدهم دیگر تکرار نشود.»
امیدوارم همینطور شود، اما بعید میدانم.
«خواهرهایت را فرستادم بیرون. گفتم کمی بگردند و بازی کنند؛ دیر میشود بیرون نرفتهاند. شاید خسته شده باشند از ماندن در خانه. نزدیک ظهر که بشود، خودشان بر میگردند.»
«چه کار کردی دخترها را؟ نباید میگذاشتی آن مردهای هوسباز را ببینند. میگذاشتی که بخوابند.»
«من مانع خوابشان نشدم. خواب بودند. وقتی بیدار شدند، اینکار را کردم؛ رفتند بیرون و چشمهایشان آنها را ندیدند. آنها را از قبل پنهان کرده بودم.»
«امیدوارم همینطور باشد.»
«دقیقاً همینطور است. باور داشتهباش.»
مادرخوانده، پس از بیان اینگفته، دیگر فرصت حرفزدن را به من نداد. انگشت اشارهی دست راستش را بالا برد تا نزدیک دهنش و مرا به سکوت دعوت کرد. چیزی نگفتم. سپس سر گرداند و نگاهی به پشت سرش انداخت. دروازه باز بود، اما آنطرف کسی دیده نمیشد. مادرخوانده رفت آنسوتر بهسمت دروازه. در این هنگام، صدای پای کسی از منزل بالا شنیده شد. شاید او نیز آنرا شنید؛ چون صدا به قدر کفایت بلند بود، ولی حرفی از آن نزد. پیشتر که رفت، در آستانهی در ایستاد. دست جلو برد، دست راستش را و دروازه را تیله داد عقب تا راه بیشتری باز شود؛ از روی کنجکاوی اینرا کرد تا بداند چیزی یا کسی آنسوی در است آیا. گویا چیزی نبود. بعد صدای پا نزدیکتر شد. لحظهی بعد مردی در چارچوب در ظاهر شد؛ چاق و قدبلند بود و ریش نسبتاً بلندی داشت. تا نگاهی به داخل انداخت، خیزی برداشت و خود را انداخت بهسمت مادرخوانده؛ هر دو دستش را حلقه کرد دَور کمر او و شروع کرد به بوسیدن او. من، اولین باری بود آشکارا مادرخوانده را در آغوش یک بیگانه میدیدم. بدکارهگی او را دیده بودم ولی اینطور شاهد بیحیائی او نبودم. نمیتوانم فراموش کنم. آنها آشکارا همدیگر را میبوسیدند ـ بدترین و زشتترین صحنهای که در زندگیام دیدهام. یک آن تمام تنام داغ آمد. سرخ شدم. دیگر نتوانستم به نگاهکردن ادامه بدهم. سراپا پر از کین و نفرت شده بودم. پلکهایم را بستم و داشتم از خشم بهخود میلرزیدم.
ای موجود بدکاره! ای زن کثیف! بدا بهحال تو! ازت متنفرم. دیگر نمیخواهم نگاهت کنم. تو کثیفی. تو فاسقی. دیگر نمیخواهم نگاهت کنم. تو در برابر این چشمها، در برابر این نگاهها، بیشرمانه دست به اعمال ناشایست زدی و مرتکب بزرگترین و بدترین گناه شدی. ای زن بیحیا! ای بدکاره! ای موجود گناهآلود! تو سزاوار آنی که بمیری و لحظهای زنده نمانی. تو که زندگی را آلوده کردی، مرگ را نیز فاسد خواهی کرد؛ از اینرو است که مرگ سراغت را نمیگیرد. حتا مرگ از ات روگردان شدهاست. از ات متنفر شدهاست. اگر اینطور نیست، پس چرا از وقتی که به این شغل نامشروع رو آوردهای، هیچگاه گرفتار نمیشوی؟ چرا گیرت نمیاندازند؟ که اگر اینطور شود، مطمئنام کشته میشوی. نابود میشوی. و اینطوری، اینجا، این محل، اینخانه، از فسادهایت پاک خواهد شد.
ای موجود نفرتانگیز، از ات متنفرام. از ات بیزارم. دیگر مادرخوانده خطابت نخواهم کرد. دیگر حتا همراهت حرف نخواهم زد و گوش به حرفهایت نخواهم داد. ای ملعون. برو گمشو از اینجا. بمیر. برو قبرستان. جای تو آنجاست، نه اینجا. مطمئنام این اتفاق روزی خواهد افتاد. قبل از آنکه دیر بشود، خروارهای خاک رویت هموار خواهد شد. ای جسم ناپاک! ای تنِ گناهآلود! سوگند میخورم، پیش از آنکه دیر بشود، کرمهای گور بهسمتات هجوم خواهند آورد و موریانهها سوراخسوراخات خواهند کرد.
داشتم از شدت خشم منفجر میشدم. میلرزیدم و کاملاً عاری از خویشتنداری. نمیدانم تا چه وقت پلکهایم بسته ماند؛ وقتی بازشان کردم، زنها و مردهای دیگر نیز برگشته بودند و داشتند از پرده رد میشدند. خبری از مادرخوانده و آنمرد چاق نبود. نفهمیدم رفته بودند بالا یا آنسوی پرده بودند. چشمهایم را مالیدم و به بیرون نگاه کردم. جادهی مقابل کاملاً خلوت بهنظر میرسید. مردهای جوان پراکنده شده بودند؛ یکی از آنها از ستونی بالا میرفت. دیگری داشت تابلو به دیوارِ روبهرو نصب میکرد. شخص سومی، نمیدانم کجا بود و چهکار میکرد. در همینحال صدای ضربات چکش یا چیزی دیگر بهصورت پراکنده از بیرون بهگوش میرسید.
مادرخوانده گفت: «چه میبینی آنسو؟ اینصدا چیست که بهگوش میرسد؟»
سرگرداندم و حیرتزده نگاهش کردم. تعجب کردم چطور به یکبارگی پیدایش شده بود. تنها بود و ایستاده روبهرویم.
«هیچ. من چیزی نمیبینم. همهچیز عادی است، مثل سابق… چرا ترسیدهاید؟»
«قرار است اتفاق بدی بیفتد. همهچیز خراب شد. آنها فهمیدهاند ما چهکار میکنیم. آنها از راز ما آگاه شدهاند.»
فکر کردم شوخی میکند یا میخواهد مرا به وحشت اندازد.
«چه میگویی؟ میخواهی مرا بترسانی؟ بلند بگو. میخواهم بفهمم قرار است چه اتفاقی بیفتد؟»
صدایش را آورد پایین.
«آرامتر! قرار نیست آنها با خبر شوند. اگر بفهمند چه خبر است، مطمئنام با سر و صدایشان، به عمد خودشان را تسلیم خواهند کرد. بهخصوص زنها… باید خیلی هشیار باشیم. من نمیخواهم این اتفاق بیفتد.»
با صدای آرام گفتم: «خب، چطور میخواهی اینکار را بکنی؟ حالا که همهچیز رو شده و اذهان همه متوجه ماست، سخت است بتوانیم همهچیز را بهحالت اولاش برگردانیم.»
«زیاد دشوار نیست. فقط اول هر طور شده، بهنحوی باید پولیسها را از این اطراف پراکنده کنیم. آنها نباید ایناطراف باشند. با اینهمه پولیس بهصورت تکیتکی نمیشود حرف زد. تعدادشان خیلی زیاد است؛ اگر موفق به اینکار شویم، افرادمان میتوانند فرار کنند و ناپدید شوند؛ آنوقت من میمانم و تو و چند تا پولیس صاحبمقام. آنها زیاد سختگیر نیستند. میروم مستقیماً همراهشان حرف میزنم. امکان ندارد آنها ما را گرفتار کنند. بارها این اتفاق افتادهاست؛ رفتهام رو در رو همراهشان صحبت کردهام. در مدت نیمساعت تمام مشکل حل شدهاست.»
«موضوع این است که چطور اینکار را میکنی؟ چطور میتوانی پولیسها را پراکنده کنی تا شاهد اوضاع نباشند؟»
«باید کمکام کنی. در کنارم باش و کمکام کن. نگذار تنها باشم. مطمئنام اینطوری از پس این مشکل بر میآیم.»
صدای مهیبی از بیرون شنیده شد. مثل بههم خوردن چیزی. مثل صدای افتادنی. بعد صدای روشنشدن ماشینی شنیده شد. با صدای بلند میگویم: «چطوری؟ چطوری باید کمکات کنم، مادرخوانده؟» صدایم با صدای هراسناک بیرون در هم میآمیزد و گم میشود. مادرخوانده در حالیکه بهسمت دروازه میدود، با صدای بلند میگوید: «بنشین آنجا و از جایت تکان نخور. حواسات متوجه بیرون باشد.» مادرخوانده انگار کمترین ترسی در دل ندارد. انگار من میتوانم از جایم تکان بخورم. مادرخوانده از در خارج میشود.
بیرون تعداد بیشمار پولیس روی جاده ریختهاند. تابلوهای بسیار بر دیوارها، سرِ ستونها نصب شدهاند. از مردم عادی خبری نیست. فقط همسایههای روبهرو اند که بلند شدهاند روی بامهایشان و همینطور از کلکینهایشان خانهی ما را زیر نظر دارند. هنوز قادر به تشخیص صدا نیستم. مدام نزدیکتر و هراسناکتر میشود.
خانه ناگهان بهلرزه میافتد. شیشهها فرو میریزند. سقف اتاق ترک بر میدارد. به یکبارگی زیرزمین پر میشود از گرد و خاک. در اینسو، صدای گریهی زنها و فریاد مردها بلند است، و در آنسو، صدای ترسناک آن هیولا. در اینحین، انگار کسی از پاهایم میکشد پایین. نمیدانم کیست؛ نمیبینمش.
«چه میکنی؟ تو که هستی؟ میخواهی پرتم کنی پایین؟ به من کاری نداشته باش.»
باید بگویم مادرخوانده، تو کجایی حالا؟ چرا رفتی؟ برگرد! به راستی اوضاع اصلاً خوب نیست اینجا. خوب نیست یعنی که آنجا، آنسوی شیشه پر از نفر است؛ نه آدمهای عادی، که پولیس همهجا را گرفتهاست. تابلوها را نگاه کن؛ اینجا، آنجا، همهجا تابلو نصب شده. خطوط برجستهی تابلوها را نمیتوانم بخوانم. مادرخوانده، نگاه کن. آندو جسم غولپیکر غرشکنان طرف خانهی ما میآیند. چنگالهایشان را نگاه کن، دارند باز میشوند. گردنشان بالا و پایین میشوند و دستهایشان جلو میآیند.