لیبرالیسم در ترویج طیف وسیعی از ایدههای متفاوت آنقدر موفق بوده که خودش به عبارتی کلی و مبهم تبدیل شده است. برای خیلیها لیبرالیسمْ یعنی حمایت از دولت رفاه، دفاع از بهحاشیهرفتگان، و بهطور کلی حمایت از هر کسی یا چیزی که نمیتواند از خودش دفاع کند. برای عدهای دیگر یعنی معترض و هیپی و سادهلوح بودن. عدهای هم آن را به حزب سیاسی خاصی وصل میکنند، و عدهای هم آن را معادلِ سرمایهداری یا کاپیتالیسم میدانند.
ولی معنای کلاسیک این است که آدم لیبرال/آزادیخواه دنبال نظام اجتماعیای است که به همهٔ مردم آزادی حیات بدهد بدون آنکه در سبک زندگی همدیگر اخلال کنند. اساسا دفاع از «کثرتگرایی» است، یا رواداریِ عمومی در مواجهه با جهانبینیهای مختلف. منظور من از لیبرالیسم/آزادیخواهی همین است، و معتقدم نمیتوانیم آن را بیخیال شویم.
***
اخیرا مطلبی از لیام برایت فیلسوف انگلیسی، در باب اینکه چرا لیبرال نیست، میخواندم. (همینطور نقدی جدی بر لیبرالسیم از کریستوفر هومر). برایت میگوید انسانها نمیتوانند تمایز دقیقی بین امر خصوصی و امر عمومی قائل شوند چون اولا جهانبینی ما طبیعتا دیدگاهِ سیاسی ما را آلوده میکند (و برای همین، کثرتگرایی وضعیتی بیثبات است)؛ و دوم اینکه خودِ این ایده نامتجانس است چون نهادِ حاکم قهرا برخی جهانبینیها را سرکوب خواهد کرد. و اینکه لیبرالیسم به لحاظ تاریخیْ دیدگاهِ مورد حمایتِ اشرافِ سفیدپوست بوده، و جهانبینیِ این گروه در ذاتِ لیبرالیسم نهفته است، خصوصا تحت لوای مالکیت خصوصی و سرمایهداریِ چپاولگرانه.
منظورِ برایت این است که در کلْ کثرتگرایی ممکن نیست، و لیبرالیسم هم در نهایت به استعمارِ فقرا و سیارهٔ زمین از سوی توانگران منجر میشود. نتیجهگیری او خیلی واضح است؛ خلاصهاش این است:
«لیبرالیسم محصول پروژههای تاریخی است و ارکان آن قابل دفاع نیست. داشتن فضای عمومیِ بیطرف ممکن نیست، و مصلحت عمومی، با فضای عمومیِ موردنظرِ لیبرالگرایان تعارض پیدا میکند. پس ما نمیتوانیم معیارهای رواداریِ لیبرال را در عمل پیاده کنیم. در ضمن، مفهوم مالکیت خصوصی و آزادی عمل در حوزه شخصی، عملا بر ضد ایدهالهای لیبرالیسم عمل میکند، و مانع اقدام جمعی علیه استعمار امپریالیستی میشود. اگر قرار باشد وعدهٔ روشنگری را محقق کنیم، به نظامی نیاز است که بر پایهٔ تقسیمات عمومی/خصوصی یا هر چیزی شبیه مالکیت خصوصیِ وسایل تولید در جامعه بازاری، استوار نباشد».
***
آدمها همیشه دربارهٔ سبک زندگی ایدهالشان ایدههای سختگیرانهای دارند. در یک چشمانداز کلی، ما باید یکی از این دو راه را انتخاب کنیم: زندگی در کنار هم به رغم اختلافات، یا جنگیدن تا انقیادِ بقیه. و شاید همین انتخاب، بین چیزی مثل لیبرالیسم و غیرلیبرالیسم هم وجود دارد. اما این رویکردی سادهانگارانه است. بهخصوص اینکه ما فقط دو انتخاب نداریم.
انتخاب سومی هم هست که تعاملی خاکستری یا مبهم بین لیبرالیسم و غیرلیبرالیسم است. در این راه سوم، عدهای از ما به سمت لیبرالیسم یا راهی برای همزیستیِ مردمِ مخالفِ هم میرویم، و همزمان عدهای از ما به دیدگاهی متعصبانه میچسبیم. این همان تعاملی بوده که از عصر روشنگری در میانهٔ قرن هفدهم تا امروز با آن زندگی کردهایم.
اصطلاحِ تعاملِ خاکستری چندان فنی به نظر نمیرسد، پس بهتر است بگویم «منطق لیبرال». هر چند امثالِ برایت معتقدند لیبرالیسم نمیتواند وعدههایش را محقق کند، با اطمینان میتوان گفت که منطق جاری لیبرال طی دو و نیم قرن گذشته، در کسب بسیاری از منافع شیرین بشر نقش مهمی داشته است، از جمله: آزادی بیان، کاهش مرگ و میر، بهبود کیفیت زندگی، و امثال اینها. و این را هم نمیتوان گفت که ویرانیهای اکولوژیک در سیاره زمین یا بیعدالتیهای جهانی ناشی از آزادیهای لیبرالِ کاپیتالیستهای حریص است. این زیانها وقتی رخ داده که منطق لیبرال زیر پا گذاشته شده است.
لیبرالخواهیِ کلاسیک این است که آزادیهای انسانی را احترام و حفظ کرد، و هر کسی سهم خودش را بردارد بدون آنکه جای دیگران را تنگ کند ــ مطابق «شرطِ جان لاک». ضمنا، بسیاری از کاپیتالیستهای بزرگْ اصلا لیبرال نبودند بلکه غیرلیبرال بودند: حراملقمههای حریصی که فقط دنبال منفعت خودشان میرفتند، نه منفعت عموم. مواقعی که حقوق انسانها افزایش یافت، ولعِ کمپانیها مهار شد، و رواداریِ عمومی رشد کرد، وقتی بوده که گفتمان لیبرال غلبه کرده است.
***
لیبرالیسم برای آنکه موثر باشد باید با دیدگاههای هوادار خصوصیگراییْ رابطهای تعاملی/دیالکتیک برقرار کند تا مفهوم «منافع» را حل و فصل کند. ابهام در امر خصوصی و عمومی، یک اِشکال نیست، بلکه امتیاز است. شاید جامعهای بتواند مجموعهای از قوانینِ بهاصطلاح «بینقص» یا آرمانی وضع کند، ولی زندگی مردم از دستِ این قوانینِ «آرمانی» داغان شود و مخالفتِ آنها را برانگیزد؛ بعد مجبور به تغییر شویم، و این تغییراتِ جدید بازتابِ دیدگاه عمومی در باب مفهومِ «منافع» است. هیچ قانونی، هیچ لایحهای، هرگز بینقص نیست، چون تنوع همواره در حال رشد است. ولی وقتی آزادیِ بحث بر سر قوانین موجود و جایگزین کردن آنها با قوانین جدید را داشته باشیم، کیفیت قانون هم بهتر میشود.
یک آدم نالیبرال که اصرار دارد برابری اقتصادیِ بزرگتر یعنی مخالفت با قوانینی که به نفع قدرت بزرگتر عمل میکند، و اصرار دارد تنها راه برای رسیدن به برابریْ کسبِ همان قدرت و وضع قوانین انقلابی جدید است … آیا خودش در عمل طرفدار قدرت بزرگتر نیست؟ و آیا امکانِ قدرتگرفتنِ افراد خیرخواه و سخاوتمند، انحصارِ دزدانِ قدرت را محدود نمیکند؟
بیخیالشدنِ لیبرالیسم، یا اعلام مرگ آن، یعنی همان بهتر که شهوتِ خودمان برای کسب قدرتِ بیشتر، بدون هیچ محدودیت، را ارضاء کنیم و منتظر باشیم و ببینیم هر بار چه کسی بر دیگران غلبه میکند. ما قبلا این را آزمودیم، در تمام طول تاریخ بشر، تا تقریبا سه قرن پیش، و با در نظرداشت همه جوانب، این روش بدفرجام بوده است. استیون پینکر پرسشی جالب طرح میکند: «اگر نمیدانستی که خواهی بود، چه زمانی را برای زیستن انتخاب میکردی؟» هوشمندانهترین پاسخ «حالاست»، مگر آنکه مرضِ بردگی و فقر و بیسوادی و جنگ و مصیبت داشته باشیم.
دفاع از لیبرالیسم یعنی دفاع از منطق آزادیخواهی جاری طی چند قرن گذشته. برای همین بهتر است بیخیالِ لیبرالسیم نشویم. به هر کاپیتالیستی که تحت لوای «بازار آزاد» برای خودش انحصار اقتصادی ایجاد میکند باید بدگمان بود، و هر کسی هر چهقدر هم که قدرت داشته باشد را باید وادار کرد مطابق «شرط جان لاک» بزرگتر از سهم خودش برندارد. باید میان کثرتگرایی و حفاظت از گروههای آسیبپذیر توازن برقرار کرد. باید آزادیها و حقوق حیاتیِ غیرقابل معامله، و چیزهایی که قابل معامله است را به روشنی مشخص کرد. این کارِ راحتی نخواهد بود ــ ولی چه راهِ جدیدتر یا بهتری هست؟