ادبیات، فلسفه، سیاست

OpEd-Philosophy-471237809

آیا فیلسوف‌بودن نبوغ خاصی می‌خواهد؟

دیوید اگان | ترجمه تیم نبشت

بیرون از محیط دانشگاه اگر به مردم بگویید که می‌خواهید فیلسوف شوید، تعجب می‌کنند؟ من خودم بارها و بارها این سوال را شنیده‌ام که: «به چه‌دردی می‌خورد؟» من شبیه آدم‌های جنتلمن و باهوش و باعرضه هستم ‌ـــ‌ چرا باید دنبال کاری بروم که مرا پولدار نمی‌کند و تاثیر چندان مثبتی هم در این دنیا نخواهد داشت.

بیرون از محیط دانشگاه اگر به مردم بگویید که می‌خواهید فیلسوف شوید، تعجب می‌کنند؟ من خودم بارها و بارها این سوال را شنیده‌ام که: «به چه‌دردی می‌خورد؟» من شبیه آدم‌های جنتلمن و باهوش و باعرضه هستم ‌ـــ‌ چرا باید دنبال کاری بروم که مرا پولدار نمی‌کند و تاثیر چندان مثبتی هم در این دنیا نخواهد داشت.

این نوع سرگشتگی به‌طورِ کلی‌تر در همۀ رشته‌های علوم انسانی مشاهده می‌شود. درمقابلِ انضباطِ سفت و «سختی» که در علومِ پایه (مثل مهندسی و ریاضی) وجود دارد، به علوم انسانی طعنه می‌زنند که انضباطِ چندانی ندارند و به‌اصطلاح «نرم» هستند. آدم نیازی نیست مدرک دانشگاهی داشته باشد تا بتواند رمان بخواند، پس چرا خودش را به زحمت بیندازد؟

اصلا معنی این کلماتِ «سخت» و «نرم» چیست؟ «سختی» را معمولا به‌معنیِ مشکل‌بودن می‌دانند، اما در علوم انسانی هیچ کاری آسان نیست؛ شاگردانِ خودِ من، معمولا وقتی اولین مقالۀ خود را ارائه می‌کنند، با اطمینان می‌گویند که موضوعِ تحقیق‌شان، موضوعی «ذهنی» و «نسبی» است و درنتیجه نمی‌توان آن را تحت موشکافیِ انتقادیِ دقیقی قرار داد، ولی بعد درکمال تعجب می‌فهمند که از این خبرها نیست. شاید درست‌تر این باشد که بگوییم «سختیِ» علوم پایه ناشی از ماهیتِ فنیِ آن‌هاست؛ هرچند رشته‌های علوم انسانی هم جنبه‌های فنی خوشان را دارند و هرکسی که منطق خواننده باشد یا با تقطیعِ اشعارِ شاعران سروکله زده باشد، معنی این حرف را می‌فهمد. اما این پاسخ، خود پرسشی دیگر ایجاد می‌کند: علوم پایه چه ویژگی‌ای دارند که نیازمندِ چارچوبِ فنیِ قوی‌تری‌ست؟

شاید «سختیِ» علوم پایه ناشی از ماهیتِ فنیِ آن‌ها باشد؛ هرچند رشته‌های علوم انسانی هم جنبه‌های فنی خوشان را دارند و هرکسی که منطق خواننده باشد یا با تقطیعِ اشعارِ شاعران سروکله زده باشد، معنی این حرف را می‌فهمد.

برای یافتن جواب، از قیاس استفاده می‌کنم. یکی از محبو‌ترین فیلم‌های سال ۲۰۱۸، فیلمِ رُما ساختۀ آلفونسو کوارون بود که برداشتی تقریبا اتوبیوگرافیک از دوران کودکی خودِ کارگردان در محلۀ رُما در مکزیکوسیتی است. شخصیت اصلیِ آن، دختری بومی به‌نام کلیو بود و نقش آن را یالیتزا آپاریچیو بازی کرد که این فیلم، اولین تجربۀ بازیگری او بود و همه‌جا تحسین شد و نامزد جوایز متعددی ازجمله جایزۀ اسکار هم شد. قبل از آپاریچیو، بازیگرانِ غیرحرفه‌ایِ دیگری هم بوده‌اند که اهالی سینما را شگفت‌زده کرده است. نئورئالیست‌های ایتالیا در دورۀ بعد از جنگ، از کار با بازیگران غیرحرفه‌ای بهره زیادی بردند؛ کارگردانی مثل ورنر هرتسوک، کن لوچ و برادران داردن هم از این نوع بازیگرها زیاد استفاده کردند؛ و هاینگ اس. انگور برای اولین تجربۀ بازیگری خود در فیلمِ میدان‌های کشتار (۱۹۸۴) برندۀ جایزۀ اسکار شد.

درمقابل، تصور کنید که به یک کنسرتوی ویولون دعوت شده‌اید و به شما می‌گویند نوازندۀ کنسرتو تابه‌حال در عمرش ویولون نزده است. طبیعتا این الگوی مناسبی برای کسب موفقیت هنری نیست. اما چرا؟ چرا کارگردان‌ها سینما، اولین تجربۀ بازیگریِ افراد را به نمایشی استادانه بدل می‌کنند، اما هیچ رهبر ارکستری نمی‌تواند اولین تجربۀ ویولون‌نوازیِ کسی را به نمایشی استادانه تبدیل کنند؟ آیا به این خاطر نیست که ویولون‌زدن به نوعی «سخت‌تر» از بازیگری‌ست.

به نظر من جواب این سوال این است که، چیزی به اسم اولین تجربۀ بازیگری وجود ندارد. هر آدم اجتماعی و اهلِ معاشرتی، تلویحا می‌داند چه‌طور عصبانی شود، یا بزنَد زیرِ خنده، یا با شک و تردید به طرف مقابلش نگاه کند، یا دلسوزانه به مردم گوش دهد. یادگیریِ این چیزها، بخشی از یادگیریِ شخصیت است. اما برای این که یاد بگیریم چه‌طور آرشۀ ویولون را روی سیم‌های ویولون بکشیم، باید خیلی‌خیلی تلاش کنیم. همۀ ما به‌طور غریزی می‌دانیم که بازی درنقشِ شخصیتی خیالی چگونه باید باشد، چون هرلحظه داریم نقش خودمان را بازی می‌کنیم.

با این‌حال، مدارسِ بازیگریْ کلاهبرداری نیستند. بازیگری یک حرفه است، و آدم‌هایی که از آن ارتزاق می‌کنند، سخت تمرین می‌کنند و سخت کار می‌کنند تا در آن به استادی برسند. بازیگرانِ غیرحرفه‌ای (مثلا کودکانِ بازیگر) هم فقط در موارد خاصی ممکن است برندۀ جایزه شوند. یک دلیلش این است که نقش‌های اصلی برای بچه‌ها و بازیگران غیرحرفه‌ای تقریبا منحصر به فیلم‌های سینمایی است، چون برخی محدودیت‌های موجود در کار این بازیگران، با کمک تکنیک‌های فیلم‌برداری و تدوین پوشانده می‌شود. ضمنا جایزه‌بردن برای بازی‌های موفق، تاکیدی بر «اصالت» و «طبیعی‌بودنِ» بازیگران و نزدیکیِ نقش‌شان با شخصیتِ واقعی‌شان بیرون از پردۀ سینماست. شما انتظار ندارید که یک بازیگرِ تعلیم‌ندیده بتواند نقشِ یک دیو، یا یک اشراف‌زادۀ عصر ویکتوریا، یا شاهزادۀ دانمارک را خیلی عالی بازی کند.

آموزش‌های یک مُدرسِ بازیگری هم با آموزش‌های یک استاد ویولون فرق می‌کند. درسِ بازیگری به‌نوعی بی‌مقدمه شروع می‌شود و به شما یاد می‌دهد که با فرایندهای عاطفی که قبلا آن‌ها را تجربه کرده‌اید، بیشتر آشنا شوید، و در بیانِ کلامی و جسمی که قبلا آموخته‌ا‌ید بیشتر مسلط شوید. این تمرینات گاهی بسیار جنبۀ فنی به‌خود می‌گیرند، اما عمدتا کاری که می‌کنند این است که مهارت‌هایی که از قبل داشته‌ایم را تقویت می‌کنند. اما درمورد ویولون‌نوازی، مُدرسِ ویولون اول باید نحوۀ نگه‌داشتنِ ویولون و آرشه را به شما یاد بدهد، و برای اولین‌بار باید دریابید که وقتی آرشه را روی سیم‌ها می‌کشید دقیقا چه صدایی می‌دهد.

اولین جلسۀ کلاس فلسفه و اولین جلسۀ درس مهندسیِ برق هم همین‌قدر فرق دارند. من ابتدا از درکِ مستقیمی که شاگردانم ازقبل دارند، برای مطرح کردنِ سوالات فلسفی استفاده می‌کنم، و بعد کمی بیشتر به ذهن‌شان فشار می‌آورم و از آن‌ها می‌خواهم که فراتر از مرزهای معمول فکر کنند. سرِ کلاس و موقع درس و بحث، همۀ ما گاهی فکر می‌کنیم که بعضی چیزها را خیلی خوب می‌دانیم، و بعد متوجه می‌شویم که ممکن است این‌طور نباشد. اما درعمل ندرتا سعی می‌کنیم بین علمِ واقعی و حدس و گمان فرق بگذاریم. من همواره از شاگردانم می‌خواهم که بیشتر روی این موضوع کار کنند و خودشان دریابند که چه‌وقتی مجازند ادعا کنند که چیزی را می‌دانند. درمقابل، هرچند اعتراف می‌کنم هیچ‌وقت سر کلاس مهندسی برق ننشسته‌ام، تقریبا مطمئنم که در رشتۀ برق، دانشجویان را به گمانه‌زنی دربارۀ نحوۀ کارِ مدارات برقی تشویق نمی‌کنند.

درواقع، همۀ ما در تمام مدتِ زندگی‌مان همواره داریم کار فلسفی می‌کنیم. بخش بزرگی از کار فلسفی این است که این پاسخ‌های تلویحی را به پاسخ‌هایی صریح تبدیل کرد، و بعد به‌د‌قت آن‌ها را مورد آزمایش قرار داد.

لودویگ ویتگنشتاین فیلسوف اتریشی، زبان را با یک شهرِ باستانی مقایسه کرده است: مرکز آن پر از خیابان‌ها و میدان‌هاست، و ساختمان‌های جدید به‌تدریج جای خود را به ساختمان‌های قدیمی می‌دهند و در مناطقِ حومه‌ای، شهرک‌های درحال‌توسعه با شبکه‌های منظمی از خیابان‌ها و پر از خانه‌های شبیه هم ایجاد شده‌اند. حوزۀ پژوهش‌های انسانی هم شبیه این مثال است. علوم مختلف، شبیهِ این شهرک‌های حومه‌ایِ منظم هستند که براساس استانداردهایی دقیق سازمان یافته‌اند، و علوم انسانی بیشتر شبیه مرکزِ پرهرج‌ومرجِ شهر هستند ‌ـــ‌ به‌همان آشفتگیِ زندگیِ آدم‌هایی که آن‌جا هستند. شما برای مقاصد مختلف، به مناطق حومه‌ای سفر می‌کنید: مثلا وقتی می‌خواهید موشکی به فضا پرتاب کنید، یا سرطان را درمان کنید، یا معماهای پیچیدۀ ریاضی را حل کنید. بیشتر ماها هیچ‌وقت به دیدن این مناطق حومه‌ای نمی‌رویم، و هیچ‌کس هم تمام این نواحی را به‌خوبی نمی‌شناسد. اما همۀ ما در مرکز شهر جمع می‌شویم؛ همۀ آدم‌ها چیزهایی مثلِ علائق، اولویت‌ها، دلایل، ارزش‌ها، امیدها، و ترس‌ها را تجربه می‌کنند.

نقش فلسفه در این میان چیست؟ خودِ این سوال، پرسشی فلسفی‌ست. یکی از کارهایی که ما در فلسفه می‌کنیم، این است که دقیقا بپرسیم چه کاری ارزشمند است و دلیلش چیست. سوالی که در تمام زندگی‌مان همواره داریم از خودمان می‌پرسیم. درواقع، همۀ ما در تمام مدتِ زندگی‌مان همواره داریم کار فلسفی می‌کنیم. ما نمی‌توانیم از این سوال فرار کنیم؛ نحوۀ زندگیِ ما فی‌نفسه جوابی تلویحی برای این سوال است. بخش بزرگی از کار فلسفی این است که این پاسخ‌های تلویحی را به پاسخ‌هایی صریح تبدیل کرد، و بعد به‌د‌قت آن‌ها را مورد آزمایش قرار داد. تفکر فلسفی گاهی طاقت‌فرسا به‌نظر می‌رسد، ولی اگر نمی‌توانید از زندگیِ فیلسوفانه بپرهیزید، پس عاقلانه این است که آن را یاد بگیرید.

ــــــــــــــــــ

منبع: aeon

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش